مرتضی سلطانی

نور نارنجی و لطیف غروب روی دیوار پذیرایی افتاده بود. پیرمرد را که ماساژ دادم، همسرش آمد بر بالین او، هیچ کار خاصی نداشت جز اینکه انگار از سر دلتنگی و مِهر نگاهش کند و پیشانی اش را بسوزد.

این بوسه، پیرمرد را جان دوباره بود، با همان حال نحیف و تکیده نیم خیز شد و با حق شناسی دست زن را بوسید. انگار از شوق این لحظه، اشک در چشمان پیرمرد جمع شده بود.

زن با انگشت اشک های شور پیرمرد را پاک گرفت: «گریه نکن دیگه!»

پیرمرد دست روی چشمش گذاشت که یعنی «به روی چشم» و بعد به زحمت درآمد گفت: «بخدا راضی ام بمیرم تو‌هم اینقدر ستمه نخوری.»

زن بین شوخی و جدی: «یه ماچت کردما...» و خندیدند.

من رفتم توی حیاط سیگار بکشم. به اتاق که برگشتم دیدم در سکوت بهم زل زده اند و لابد توی چشمهاشان نقش خاطرات تمام این سالها، زنده شده است: خاطرات ۵۰ سال زندگی مشترک، تمام آنچیزی ست که برای این زوج کهنسال باقی مانده.

زن بود و کاسه فرنی آورد. به من گفت بنشیم و فرنی بخورم، چون‌خودش به «بابا» عصرانه اش را خواهد داد. آخر آنها همدیگر را بابا و مامان صدا میزنند‌. و حالا حقیقتا هم زن مثل مادری ست که به فرزندش غذا میدهد‌. و البته پیرمرد هم در مواردی همچون پدر است برای او. زن با هر قاشق فرنی که در دهان «بابا» می گذاشت با دستمال دور دهان پیرمرد را پاک میکرد.

یک لحظه چیزی عمیق و پاک حس کردم: چیزی از جنس عشق؛ عشقی که همراه با خودشان پیر نشده بود: به درازای نیم قرن؛ که احتمالا نسل جوان امروز، آنرا لزوما عشق معنا نخواهد کرد: شاید حتی اسمش را نوعی وابستگیِ از سر عادت بداند یا ... اما ما معمولا کمتر توجه می کنیم که عشق نیز در پسِ گذرِ سالیان میتواند اشکال تازه ای برای بروز و ظهورش پیدا کند.  غروب داشت به تاریکی شب آغشته میشد که رفتم.