حسن خادم
هوای زیرصفر موجی بر تن ابوذر انداخت و آنگاه براه افتاد. از چند کوچهی پر پیچ و خم و طولانی گذشت و سپس سر تقاطعی ایستاد. زیر نور ماه سرمای کشنده تا عمق وجود او و درو دیوار و پیکر خانهها نفوذ کرده و کمکم همه چیز منجمد میشد. ابوذر پنجههایش را به هم مالاند و ناگهان حرارت دستش را سرمای گزنده آخر شب بلعید. بعد نفسش را بیرون داد تا با هوای درون سینهاش گرما را کمی احساس کند. هر چه بود در آن شب سوزناک محو شد. لرزه به تنش افتاد. چشم گرداند. کمی جلوتر چراغ برق خانهای میسوخت طوری که جاذبهاش او را به سوی خود می کشاند. شتابان براه افتاد. سرمای گزنده تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. مقابل خانه ایستاد و کمی بعد فشار سرما او را به کوبیدن در سرد و خشک واداشت. و بار دیگر ضربه ای زد و ناگهان در با صدای شکنندهای گشوده شد.
ـ بفرمایید.
ابوذر به مرد میان سالی که قدی متوسط داشت و ته ریشی روی صورتش دیده می شد، سلامی داد.
ـ علیک سلام بفرمایید... انگار اشتباه اومدید.
ـ نه اشتباه نیومدم. ببخشید مزاحم شدم. دیر وقته میدونم. چراغتون روشن بود مزاحم شدم. عذرخواهی میکنم اما نفتمون تموم شده، بچهها خیلی سردشونه، اگه دارید کمی نفت به من بدید ببرم چراغو روشن کنم.
صاحبخانه لای در را کمی بیشتر باز کرد و نگاهی به سرتاپای ابوذر، مرد مقابلش انداخت و گفت:
ـ خونت کجاست؟
ـ چند کوچه پایینتر.
و باز یکبار دیگر نگاهی به قدوقامت او انداخت و گفت:
ـ زن و بچه داری؟
ـ بله، چهار تا بچه دارم.
ـ نفت دارم اما بابتش پول میگیرم!
ـ ببخشید من بیکارم، الآن پولی ندارم اما قول میدم براتون بیارم. قیمتش هر چی بشه می پردازم.
ـ من نقد معامله میکنم!
ابوذر نگاهی به چهره صاحبخانه انداخت و سعی کرد حالتی به خودش بگیرد تا دلش به حال او بسوزد. نور ماه نیمی از صورت مرد مقابلش را روشن کرده بود.
ـ زود باش هوا سوز داره بگو چی کار می خواهی بکنی... تنها اومدی؟
ـ بله، خودم تنها اومدم چطور؟
ـ حالا بیا تو، یه کاریش میکنیم.
ـ همین جا خوبه مزاحمتون نمی شم.
ـ نه مزاحم نیستی بیا تو یه کم گرم شو بعد میری.
ابوذر با تعجب نگاهی به صاحبخانه انداخت و دعوتش را پذیرفت. داخل راهرو او خطاب به ابوذر گفت: این وقت شب نباید مهمانو دست خالی فرستاد.
ـ شما لطف دارید.
ـ پولم که نداری!
ـ نخیر ولی بگید چقدر میشه، حتماً براتون میارم.
ـ نیازی نیست، یه پیت نفت مگه چقدر ارزش داره، اما یه شرط داره.
ـ چه شرطی؟
ـ حالا بیا تو بهت میگم، از پسش برمیای می دونم.
صاحبخانه در اتاق را گشود و موج هوای گرم به صورتشان خورد. ابوذر به اصرار او کفش کهنهاش را از پا درآورد و به همراهش داخل شد. از اتاق دیگری که با پردهای پوشانده شده بود، صدای زنش بلند شد.
ـ کیه عزیز؟
ـ یه مهمان داریم. راحت باش.
ـ قدمش روی چشم!
آنگاه صاحبخانه خطاب به ابوذر گفت:
ـ بیا جلوتر خودتو گرم کن.
ابوذر تشکر کرد و خود را مقابل چراغ رساند و ناگهان حرارت آن همچون ماری به دور طعمهی سردش پیچید و گرمای مطبوعی را به خونش رساند. صاحبخانه آنقدر صبر کرد تا چشم ابوذر به او اصابت کند. آنگاه در سکوت نگاهش را به سوی پرده کشاند و گفت:
ـ خودتو خوب گرم کن! یه کسی هم اونجاست که باید حسابی گرم بشه. منم سطلتو پر از نفت میکنم، پول نمیخواد بدی. بین خودمون. از من دیگه کاری ساخته نیست. میدونم آه در بساط نداری. رازدار من باش هر وقت اومدی قدمت روی چشم!
ابوذر در سکوت وهم انگیزی ماتش برده بود. دهانش قفل و کلمات زیر زبانش مانده بودند. داخل اتاق از سرمای زیرصفر خبری نبود و فقط هوای دلچسب و گرم بود که اطراف ابوذر موج میخورد. از همان جا که ایستاده بود نگاهی به در و دیوارخانه و چهره پر چین و چروک مرد صاحب خانه انداخت. آن مرد داشت با تبسمی نگاهش می کرد و در همان حال سرش را تکانی داد و احساس کرد ابوذر راضی به این معامله است. کمی بعد صاحبخانه گفت: خجالت نکش، راحت باش. و بعد با صدای گرفته ای یا الهی گفت و سپس پرده را به کناری زد و آنگاه ابوذر که هیجانش بالا گرفته بود جلو رفت و به تقلید از صاحبخانه آخرین کلام او را دوبار تکرار کرد و سپس پرده گلدار موجی خورد و بار دیگر در جای خود قرار گرفت. مرد به او اشاره ای کرد که غریبی نکند و خودش کنار رفت. ابوذر پنجه اش را بالا آورد و پرده کهنه و مندرس را کنار زد. زن که بیست سالی از مردش جوانتر نشان می داد همین که ابوذر را دید سلامی داد و در جایش نشست و به او خوشآمد گفت و بعد حرفی زد که چندان برایش مفهوم نبود. ابوذر به زنی که با تبسمی غریبانه نگاهش می کرد و انگار او را می طلبید نگاهی انداخت. بعد گفت مزاحم نشده باشم؟ زن گفت شما مراحمید خوش آمدید. جلوتر بیایید غریبی نکنید، اینجا منزل خودتونه راحت باشید، هر وقت اومدید قدمتون روی چشم! و ابوذر آرام کنارش نشست.
صاحبخانه در آن سوی پرده نزدیک چراغ در جای خود سیگاری آتش زد و از همانجا نگاهی به نقش و نگار گلهای پرده انداخت و بعد گویی در خیال پر از امیال مرده و فرو خورده ی خود غرق شد.
زیاد طولی نکشید که ابوذر با پیتی پر از نفت و پاکتی پرتغال به خانه اش بازگشت. چراغ را از نفت سیاه پر کرد و آنگاه کبریت را کشید. زن وفرزندانش خوشحال و راضی دور آن حلقه زدند و کمی بعد شعله ی چراغ سرمای چهار درجه زیرصفر را بلعید.
۱۱/۸/۱۳۹۶
Instagram: hasankhadem3
نظرات