مرتضی سلطانی


اسمش را گذاشت: «عشق بی غش»؛ نام این لحظه های زیسته ی امروزش را.  گاهی حتی پاک فراموش میکرد که کیست؟  با آنکه میدانست برای یک زن هیچ خوشایند نیست که هر لحظه با چشمان شبحی ناپیدا دزدکی دیده شود اما مایل بود خودش را با خودش غریبه کند، انگار که سوم شخص.

نوشت:

حالا دیگر عصر شده بود، عصرِ روزی در شهریور ماه؛ و این یعنی از گرمای ظهر تابستان که همه چیز، حتی زمان را مثل قیر، ذوب میکند، گذشته است. بعد از رفتن مرد، زن دوش گرفت و نیم ساعت تقلای بیهوده خرج کرد تا بخوابد که نشد. حال کنونی اش هم البته کم از خواب نداشت: که عریان و چون حوا که تازه پایش به این جهان رسیده است، دراز کشیده بود: نه روی تخت، بلکه پایین تخت سرش را در تاریکی امنِ زیر تخت گذاشته بود و تن اش هم کف اتاق، منقوش بود به سایه محو و رقصان پرده. یکجور حال خلسه وار و سبکبال داشت که خنکای نوازشگر نسیم هم مکررش میکرد.

تن اش را کشید و تصمیم گرفت از خِیر کلاس زبان امروز عصر بگذرد: خصوصا با آن زبان آموز خنگ. از آنچه در ذهن داشت، لبخندی به لب اش آورد: که لذت مثل بستری ست از ابر با روکشی از ساتن، بی هیچ اتکایی. که آدمی بر رویش، خود را چون هوایی اثیری میگشاید. اما میتواند چون حفره ای بلعنده هم باشد، گشوده به ژرفای ظلمانی درد. حتی یادش آمد که خودش گاهی شده، لذت را چون بهایی کمیاب برای درد، خواسته باشد.

این فکر همیشه در درونش به ضربه ای پر تشویش ختم میشد؛ به یکجور عذاب وجدان. یادش آمد که او نمی تواند پیوند خودش را با این فکر قطع کند که عشق می تواند خویشاوندِ یکجور لمحه ی تعالی بخش باشد. اگر جهان واقعا از یک نقطۀ در هم تنیدۀ کوچک آغازیده، پس چرا عشق نمی تواند تمنایی برای همین منشاء ازلی باشد؟ یکجور یکی شدن. از روی خواهش درونی اش برای یکجور «عشق بی غش» هم بود که انگار خواه ناخواه به خاستگاهی ازلی میرسید.

گرچه میترسید اینجور فکر و خیالاتش را با مرد قسمت کند. مرد به دیوار محکمی از واقعیت عینی تکیه زده بود و اینجور افکار برایش آخرین تقلای اعتقاداتی موهوم می نمود که دیگر زمانه اش بسر آمده: مخصوصا برای زنی تحصیلکرده که مترجم هم هست. این واقعیت زن را غمگین میکرد: اینکه در آدمی همواره چیزی ناگفته می ماند!

یادداشت هایی برای یک داستان بلند