شاهین بهرامی

سعید با حسرت به عکس‌های فیلمِ در حال اکرانِ سینما زُل زده بود. چقدر دلش می‌خواست جای یکی از هنرپیشه‌ها باشد، اما او حتی پول بلیت سینما را هم برای تماشای فیلم نداشت! دو روزی می‌شد که بجز کمی نان خشک و آب چیزی نخورده بود و احساس می‌کرد سوی چشمانش کم شده.

با همان چشمان بی‌رمق کمی آن طرفتر یک آگهی تست بازیگری را بر روی دیوار دید. با وجود همه‌ی خستگی و گرسنگی خوشحال شد و سریع آدرس محل دفتر سینمایی را به خاطر سپرد و پیاده راه افتاد.

دو سال پیش وقتی پدرش مُرد از روستا بیرون زد و به تهران آمد به امید یافتن کار خوب و از همه مهمتر واقعیت بخشیدن به رویای بازیگر شدنش. اما حتی نتوانست کار خوب و دائمی پیدا کند و شاید در این دو سال ده کار عوض کرد، از پادویی تا نگهبانی از ظرفشویی تا ماشین شویی، حالا هم دو هفته‌ای می‌شد که بیکار شده بود. پولش هم ته کشیده بود و حتی قادر به خرید یک وعده غذای گرم هم نبود. اما عشقِ به سینما و هنرپیشه شدن چنان در او قوی بود که با همان حال نزار و گرسنه با قدم‌هایی محکم و استوار به سمت دفتر سینمایی می‌رفت.

بعد از حدود یکساعت پیاده‌روی به مقصد رسید پله‌ها را بالا رفت و وارد دفتر شد. نگاهی به کل اتاق انداخت و دید حدودأ پانزده نفر که اکثرا مثل خودش جوان بودن، برای تست آنجا حضور داشتن.

فضای اتاق کوچک بود و جایی برای نشستن وجود نداشت. او بعد از آنکه اسمش را به منشی گفت و نوبتش ثبت شد به گوشه‌ای رفت و منتظر ایستاد.

دیوار‌های سالن پُر بود از پوسترهای بزرگ ستارگان سینما. از همفری بوگارت و مارلون براندو و آل پاچینو و رابرت دنیرو بگیر تا مریل استریپ و هیلاری سوانک و نیکول کیدمن و ویوین لی. سعید محو تماشای پوسترها بود و اصلا گذشت زمان را حس نمی‌کرد تا این که اسمش را صدا زدن و او با یک دنیا امید وارد اتاق تست شد.

سلامِ کوتاهی کرد و منتظر ماند.

کارگردان که مردِ میانسال و فربه‌ای بود و عینکی با فریم و شیشه‌ی گرد به چشمانش زده بود و موهای فرِش تا پشت گردنش خودنمایی می‌کرد، در حالی که مشغول خوردن سیب زمینی سرخ کرده‌ی مخصوص با قارچ و پنیر پیتزا بود و پاهایش را هم روی میز گذاشته بود در جواب سعید گفت:

-سلام جانم، بیا جلوتر، اسمت چیه؟ چند سالته؟ سابقه‌ی کار داری یا نه؟

سعید اما بوی خوشِ سیب زمینی‌های تنوری بدجوری مشامش را قلقلک می‌داد و دلش شدیدا مالش می‌رفت. شاید در آن لحظه بزرگترین آرزویش این بود که فقط یک دانه از آن سیب زمینی‌ها را در دهانش بگذارد و با تمام وجود آنرا مز‌مزه کند. ولی شرم و حیا و خجالتی بودنش مانع از این بود که حتی تقاضای یک عدد شکلات یا بيسکوئيت را داشته باشد.

به هر حال او هر طوری بود سعی کرد تا خودش را جمع و جور کند و به سوالات رگباری کارگردان پاسخ دهد. بعد از چند سوال و جواب دیگر کارگردان مشغول تست گرفتن از او شد. مثلا بخندد یا گریه کند یا فکر کند تیر خورده هست و از همین تست‌های معمول بازیگری.

سعید با تمام توانش، علی رغم گرسنگی شدیش، سعی کرد تا بهترینِ خودش را ارائه کند. سپس کارگردان که همچنان مشغول خوردن و نوشیدن بود گفت:

- آفرین سعید، خوشم اومد. معلومه استعداد بازیگری داری. ببین این فیلمی که من میخوام بسازم داستان پسرِ جوون و فقیریِ که حتی از زور گشنگی سرکارش غش و ضعف میکنه. حالا میخوام همین کار رو، یعنی غش کردن از شدت گرسنگی رو یه اتوود بزنیم و ببینم چند مرده حلاجی.

سعید با شنیدن این حرف هم خوشحال شد و‌ هم واقعا دیگر از شدت گرسنگی یارای سر پا ایستادن نداشت. چند قدم به جلو و به سمت کارگردان برداشت و در حالی که با چشمانِ بی‌رمقش به او نگاه می‌کرد‌، ناگهان تمام اتاق به دور سرش شروع به چرخیدن کرد و درحالی که دستانش را روی شکم گذاشته بود، همانجا  غش کرد و روی زمین افتاد.

در همین حال فریادِ شادی کارگردان بلند شد.

- آفرین پسر، براووو، همینه، عجب اَکتی، باور کردنی نیست، انقدر طبیعی، انقدر واقعی

تو تا حالا کجا بودی پسر؟

خانم هاشمی خانم هاشمی لطفا بقیه رو راهی کنید برن، بازیگر مورد نظر...

سعید که همچنان در حسرت یک تیکه سیب زمینی بود و همه‌ چیز را محو می‌دید و نامفهوم می‌شنید فقط لبخندی زد و کامل از حال و هوش رفت.

ساعتی بعد او سرُم به دست روی تخت درمانگاه بهوش آمد..

پایان