مرتضی سلطانی

عصر، دارم از کار برمی گردم، فکرم سخت مشغول این ماجرای مسافرت بردن یکماهه ی پیرمرد توسط پسرش است و گرانی و جنایت و هزار جور خرج ... که نگاهم مثل مسخ شده ها می‌دود پی دختری که آن دورتر روی نیمکتی سنگی نشسته، کنار چند درخت لخت و تکه زمینی زرد از چمن های خشک. از اینجا خوب پیدا نیست اما میخورد دختری باشد سی و چند ساله. چیزی در او هست که مرا بی اختیار می کشاند به این پارک کوچک؛ و بی جلب توجه، می نشاند روی نیمکتی سنگی. در این عصر سرد و عبوس در کل این اطراف تنها من هستم و دختری مرموز چند متری آنسوتر.

چهره اش به طرزی دلنشین زیباست: شاید تنها به چشم من. و ظاهری زیبا و خوشایند هم دارد (باز هم شاید به چشم من و البته خودش): یک مانتوی گشاد و لَش به تن دارد که روی دامنِ شلواریِ پرچین و شکنی افتاده، و طوری که نفهمد می بینم که ساق ها و پای لخت و سفیدش هم میرسد به یک کفش کتانی. پیش خودم می گویم: "یعنی پاش یخ نمیزنه توی این سرما؟" دزدکی به سیگارش پُک میزند و  من را هم به هوس سیگار می اندازد و می بینم با یکجور تشویشِ غریب اطراف را می پاید. من نگاهم را می دزدم تا شک نکند.

ولی زود باز خیره می مانم به چهره اش: سیمایی ست ظریف و ملیح؛ و چه وصف ناپذیر است چشمانش. چشمها؛ این خانه ی روح. چشمانِی که او دارد: دلواپس، با نقطه ای سرخ و خون گرفته، که سفیدی یکی شان را لک انداخته. آن خط های ناکامل زیر پلکِ پف آلودش هم هست، که در نظر اول فکری ام می کند نکند زیاد گریه کرده؟

اما به آدمهای پر غصه و غمگین نمی ماند، چشمانش به خواب زده ها بیشتر می ماند: گشوده به روی یک رویا. از من بپرسند می گویم از آن عده معدود از آدمیان است که با چشمان باز رویا می بینند و لابد میترسد غریبه ای گذران بفهمد در سرش چه رویاهایی ست و فکر کند دیوانه ای سودایی ست. اندکی بعد، نمیدانم حضور من برای ماندنِ بیشتر مایوسش کرد یا چه، که کوله اش را برمیدارد و می رود.

سیگاری می گیرانم و رفتنش را تماشا می کنم. شاید او پاک توفیر کند با تصوراتم، ولی ترجیح میدهم فکر کنم او همین است: یک رویا بین که از میان آتش آمده!

و بعد باز به باتلاق بی انتهای غم معاش و بی پولی شیرجه میزنم!