حسن خادم

اوایل شب بود و همه اهالی دهکده‌ی ما در خانه‌های خودشان بسر مي‌بردند، مثل من که در کنار زن و فرزندانم آماده خوردن شام بودیم. تازه سر سفره نشسته بودم که از جا برخاستم و برای آوردن نان به سمت انباری به راه افتادم. تابستان بود و هوای بیرون ملایم. ماه و ستارگان در آسمان می‌درخشیدند و صدای سگ‌ها و آواز جیرجیرک‌ها از هر سویی شنیده می‌شد. از حیاط گذشتم و داخل انباری شدم. آن‌جا یک فانوس می‌سوخت. به سمتش رفتم و شعله آن را بالا کشیدم و فضای آن‌جا روشن‌تر شد اما درست در همین لحظه‌ها بود که صدای عجیبی به گوشم رسید. بی‌حرکت به اطرافم نگاه کردم. هیچ خبری نبود. انگار از زیرزمین بود. به سمت صندوق نان رفتم که بار دیگر آن صدا را شنیدم و این بار شدیدتر. ناگهان تکانی خوردم و احساس کردم زمین زیر پایم حرکت می‌کند. در حالی‌که زیر پایم خالی می‌شد یک دفعه به سمت تنور قدیمی داخل انباری کشانده شدم. اصلاً نفهمیدم فانوس چه شد و کجا افتاد. همان جا پای تنور سروصدای زن و فرزندانم را شنیدم و طولی نکشید که سقف و دیوارها فرو ریختند و سپس زیر انبوهی از خاک و سنگ ذفن شدم. نمی‌دانم وحشت و هراس بود که مرا بی‌هوش کرد یا به دلیل ضربه‌ای که به سرم وارد آمد. اما هر چه بود مرا برای زمانی چند به فراموشی مطلق کشاند.

مدتی بعد همین که به حال آمدم از شدت گرما و خستگي و بوی نم خاک و سیاهی مطلق خواستم بگریزم اما مثل این بود که دست و پای مرا در گل فرو برده باشند و چه بسا بدتر از آن. یک دفعه در دلم آشوبی به پا شد. تأثری شدید در خودم حس کردم زیرا پی بردم چه بر سرم آمده است. در چشمانم اشک حلقه زد و بغض شدیدی که راه سخت تنفس مرا می‌بست و عذاب جانكاهي که نمی‌توانستم کاری کنم. از یاد خودم غافل شدم و فکر و خیال زن و سه فرزندم مرا به خود مشغول ساخت. فقط خدا می‌داند در چه وضعی بسرمی‌بردند.

دقایقی به همین ترتیب سپری شد و من چاره‌ای نداشتم جز آن که بغضم را در بیچارگی مطلق فرو دهم. چند بار تلاش کردم فریاد بکشم و کمک بطلبم اما نشد. وحشت داشتم از این که راه نفسم نیز قطع شود و با همین تصور سعی می‌کردم بی‌حرکت باقی بمانم. پوستم براثر خاک و گرما و خونریزی سرم و آب چشمانم به خارش افتاده بود و همین به عذاب و شکنجه‌ی من می‌افزود. یکی دو بار صورتم را بر زمین فشردم و سعی کردم این‌گونه عمل پنجه‌هایم را برای رفع خارش انجام دهم اما وضع بدتر می شد به گونه‌ای که از وصف آن عاجزم. معلوم نبود هوا از کجا به من می‌رسید و ترس من بیش‌تر از این بود که این راه مخفی مسدود شود. این‌طور مواقع از شدت وحشت چشمانم را می‌بستم و به سیاهی مطلق دیگری پناه می‌بردم تا این‌ تصور هراس‌انگیز گم و گور شود. جرأت نداشتم نفس عمیق بکشم از ترس آن که مشتی خاک نرم جابجا شود و کارم را تمام کند. فقط گردوغبار و بوی نم و خاک را خوب حس می‌کردم که خیلی ملایم و سنگین خود را در دهان و سینه‌ی من جا می‌کردند. احساس می‌کردم همه مُرده‌اند و این تصور به شدت مرا متأثر و ناامید می‌کرد. گاهی صداها و لرزه‌های عجیبی در زیر سینه و شکم و تمامی اندامم حس می‌کردم. گویا باز هم قرار بود زمین بلرزد و وقتی این خیال مرا اسیر خود می‌کرد شدیداً نگران می‌شدم زیرا تصور این که هنوز دیواری در اطرافم فرو نریخته مرا در اضطراب و وحشت غرق می‌کرد. اگر در این وضع قرار نداشتم تنفس این هوا که ترکیبی از بوی خاک خشک و مرطوب بود حتی برای یک دقیقه هم کار دشواری است. همانجا بود که دانستم آدمی در هر وضعی همچنان امید دارد و برای رهایی از مرگ و نیستی تن به هر کاری می‌دهد.

یک دفعه یادم آمد به سمت تنور کشانده شدم و گویا همان‌جا بود که از حال رفتم، در پای تنوری که روزگاری مادرم در آن نان می‌پخت. بعد بدون آن که اراده‌ کرده باشم بستگان و آشنایانم از فکر و خیالم گذشتند و بار دیگر زن و فرزندانم ذهنم را به تسخیر خود درآوردند. چقدر عذاب می‌کشیدم از این که مبادا همسر یا بچه‌هایم در وضعی شبیه به خودم گرفتار شده باشند. سعی می‌کردم از این تصور بگریزم اما نمی‌شد و از هر راهی می‌رفتم باز به این خیال هراس‌انگیز می‌رسیدم!

نمی‌دانستم چه مدت گذشته است. شب است یا روز. فقط باید صبر می‌کردم، آن هم چه صبری! هر لحظه که می‌گذشت حس می‌کردم نفسم دارد به آخر می‌رسد و آن وقت بود که همه فراموش می‌شدند و فقط یاد خدا بود که به من تلقین می‌شد. شاید از زمان حادثه چندین ساعت گذشته باشد اما سرانجام در سکوت و تاریکی مطلق صدایی به گوشم رسید. نفهمیدم چه بود. زود قطع شد و لحظاتی بعد دوباره به گوشم خورد. گویی حواسم قدرت تشخیص خود را از دست می‌داد. صبر کردم و منتظر ماندم دوباره صدا را بشنوم و دقایقی بعد ناباورانه آن را شنیدم و شناختم. آری صدای آشنای خروسی بود که به زحمت در گوشم می‌نشست. بعد احساس عجیبی به سراغم آمد. گویی معجون تلخی که درون آن پر از آواز خروس‌ها و سگ‌ها و سروصدای دشت و صحرا و بچه‌ها و گله گوسفندان و گاوها و بوی دود هیزم که این بار با بوی خاک و سیاهی و وحشتی سنگین درهم شده بود، به خوردم می‌دادند. گاهی صدای زن و فرزندانم را می‌شنیدم که ناله می‌کنند و یا با هم حرف می‌زنند. آیا واقعیت داشت یا توهمی بیش نبود؟ هرچه بود گویی برای بار آخر است که صدای خود را به گوشم می‌رسانند و هر بار که صدایی تازه در گوشم می‌نشست، صدای قبلی محو و ناپدید می‌شد و بار دیگر صدای آواز خروس یا سگی به گوشم می رسید. صدای خروس شاید برای این بود که به من بفهماند چقدر در زیر آوار اسیر مانده‌ام و حالا که حساب می‌کنم شاید از زمان حادثه شش یا هشت ساعت گذشته باشد. یک دفعه از درون لرزیدم.

گاهی به خودم می‌گفتم حتماً یک جایی سوراخی هست که می‌توانم نفس بکشم. اما کجا بود این روزنه مخفی که مرگ را از من می‌راند؟ به خودم می‌گفتم بالاخره دیر یا زود به سراغم خواهند آمد و خدا کند به موقع بیایند. تقریباً به جز سر و گردنم همه اعضای بدنم بی‌حس شده بودند یا شاید هم امکان حرکت نداشتند. گویا هر چقدر می‌گذشت به ظهر نزدیک‌تر می‌شد و من حرارت و گرمای خورشید را از زیر در و دیوار و سقفی که بر رویم فرو ریخته بود، حس می‌کردم، بوی حرارتی که رطوبت خاک را می‌بلعید و بعد در سینه‌ام جای می‌گرفت.

چند ساعت دیگر سپری شد و آفتابی که سیاه بود عاقبت غروب کرد و بار دیگر هوای خنک شبانگاهی رفته رفته در سینه‌ام جای می‌گرفت. کم‌کم از شنیدن سروصدا و یا ناله‌های زن و فرزندانم ناامید می‌شدم و این لحظات از هر چه صدا بود بیزار می‌شدم. گاهی نیز صدایی به گوشم می‌خورد که به خیالم آشنا می‌آمد. اگر توهم نباشد گویا هنوز کسانی هستند که جان سالم به در برده و در پی یافتن زنده‌ها و مرده‌ها خاک‌ها را زیرو رو می‌کنند. همه‌اش از این می‌ترسیدم که وقتی به سراغ من می‌آیند، درست در لحظات نجات، راه مخفی تنفس مرا ببندند و ناخواسته زنده به گور شوم.

در سرم سوزشي حس می‌کردم که گاه شدید می‌شد و گاهی اثری از آن نبود. خیلی تلاش می‌کردم به خواب روم و چیزی احساس نکنم. چند بار موفق شدم هر چند زمانش کوتاه بود اما هر بار به همراه کابوسی دردناک از خواب می‌پریدم و باز مثل سابق تلاش می‌کردم به همان جایی بروم که لحظاتی قبل با وحشت از آن گریخته بودم! سرانجام سیاهی شب که تاریک‌تر از سیاهی روز بود در رنگ چشمانم که غلیظ‌تر و گویا درونش چراغ ضعیفی‌می‌سوخت غرق‌شد و اصلاً نفهمیدم از کدامین رویا و کابوس هولناکی می‌گریختم که ناگهان درخواب و فراموشی دیگری فرورفتم.

از آن شب حادثه که دهکده‌ی ما و آن اطراف را به ویرانه‌ای تبدیل کرده بود، سه روز و سه شب می‌گذشت و اگرچه از آن قبر سیاه و تنگ رهایی یافتم اما عاقبت یعنی یک ماه بعد در یک روز روشن که مشغول کندن چاهی برای کدخدای روستای نیمه ویرانمان بودم، ناگهان گاز درون چاه مرا بی‌حس کرد و به من تنگی نفس داد به گونه‌ای که بار دیگر در وضعیتی قرار گرفتم که نتوانستم فریاد بزنم در حالی‌که این بار روزنه فراخ‌تر و حتی روشنایی روز را هم به چشم می‌دیدم.

زیاد طول نکشید که گازهای داخل چاه به راحتی توانستند از هر مانعی عبور کنند و در هر مکانی در درون بدنم جای بگیرند و البته این وقتی بود که روح درون جسدم در همان اعماق چاه موفق شده بود خود را آزاد و رها سازد. آری هیچ یک از اهالی دهکده‌ی ما، همان عده‌ای که از زلزله مرگبار جان سالم به در برده بودند، هرگز تصور نمی‌کردند که من با آن معجزه بزرگ از مرگ بگریزم و این جا به همین سادگی بمیرم. از خانواده‌ام دیگر کسی باقی نمانده و شاید بی دلیل نبود که شب گذشته همسرم در رویایی خوش شام خوشمزه‌ای تهیه دیده بود، شامی که دیگر نیاز به نان نداشت.

بعد از آن در خانه‌ی نیمه‌ ویرانم فقط گاهی صدای آواز خروس‌ها و یا سگ‌ها شنیده می‌شود و گاهی نیز بوی نان تازه و دود هیزم تنورها که در همه فضای خانه موج می‌خورد و بعد ناگهان بادی سر می‌رسد و همه چیز را با خود می‌برد. این را هم بگویم شاید همه حوادث و اتفاقات دوران زندگیم برای آن بود که آن روز من باورم شود که مشغول حفر چاه برای خانه‌ی کدخدای روستایمان هستم نه کندن قبری در اعماق زمین برای خودم!

hasankhadem3

Instagram: hasankhadem3