از مدتها قبل هوس کرده بودم شلوار  به اصطلاح لی ویا همون جین آبی بخرم. انواع مرغوب و برندهای مشهور در بازار قیمت بالائی دارند و خریدشون برای من با حقوق کم امکانپذیر نیست. به زحمت میتونم فقط برای اعضای خانواده لباس نو بخرم. سالهاست که لباس های دست دوم از بازار ویژه ائی  که روزهای پایان هفته در کوچه مالفروشهای بازار حضرتی خیابان مولوی برپاست خرید میکنم.

 لباسهای دست دوم خارجی و یا همون تاناکورا در یک خانه قدیمی در فاصله نه چندان دوری  از کوچه مالفروشها به نام "باغچه" عرضه میشود.قیمت تاناکورا از لباس های نو پائین تر اما از البسه عرضه شده در کوچه مال فروشها خیلی بالاتر است. وسع ام نمیرسه از تاناکورا خرید کنم.  تقریبا همه خریداران بازار  مالفروشها میدانند که دلیل ارزان بودن لباس های اینه  که همشون تا همین چند ماه قبل تن افرادی بوده اند  که حالا دیگر در قید حیات نیستند و فوت شده اند.آنها مرده ریگند.

 داستان کوچه مالفروشها انگار از دوران رضا شاه و شهرداری کریم آقا بوذرجمهری شروع  شده. به دستور وی عرضه هر گونه دام زنده به دلایل بهداشتی در مالفروشان ممنوع شد. آنها کاسبی تازه ائی پیدا کردند.  همون زمان شهرداری  به بیمارستان ها دستور داده بود که همه البسه بیمارانی را که فوت میکنند شرکت خاصی جمع آوری و در کوره های مخصوصی در بیابانهای شاه عبدالعظیم بسوزاند. اما آنها راه بهتری پیدا کردند.  لباسها را ثمن بخص به مالفروشان سابق فروختند و آنها هم قیمت نازل  به خریدارانی مثل من عرضه کردند.

با تشدید فقر مردم در سالهای اخیر  این بازار رونق خاصی گرفته. البته در این بازار کاسبی دیگری هم به راه و پر رونق بود. خیلی ها باقیمانده غذای بیمارستان  و رستوران ها را در   همین جا به گرسنگان جنوب شهر می فروختند. بعد ها که شهرداری موضوع را خیلی جدی گرفت  دیگر از عرضه غذا خبری  نشد اما بازار لباسهای مرده ریگ  رونق زیادی پیدا کرد.

 یک شلوار لی که رنگ آبی خوشرنگی داشت با دگمه های فلزی مسی رنگ نظرمو جلب کرد.از این شلوارهای به اصطلاح زاب دار . پارگی های مصنوعی و عمدی حساب شده  که به ظاهر رنگ و بوی کهنگی  میدهد ؛ فروشنده اصرار میکرد 200 هزار تومان ؛ بعد  از یک ساعت چونه بالاخره به 150 هزارتومان راضی شد. قسم میخورد  که مشابه اش در مغازه زیر 2 میلیون نمیدهند.  این شلوار به قول فرنگی ها   distressed Jeans ویا  کهنه و پاره شده کارخونه بود مدلی که در چند سال اخیر طرفداران  زیادی پیدا کرده.اصرار داشت که دوخت خود آمریکاست. با واسواس تعداد چند ستاره کوچکو روی دگمه ها برام میشمرد یعنی : اصله اصله جنسه !! شک نکن.

نکته عجیب در این شلوار وجود خط اطو بود. چیزی که در شلوار های جین نادر است.  معمولا قبل از اینکه خریدهامو خونه ببرم همشونو میبرم خشکشوئی محل تا همه آلودگی هاش برطرف شوند. در این مورد هم همین کار را کردم.

دردسرها از همون روزی شروع شد که شلوار را پوشیدم. با اینکه  سالها به پوشیدن مرده ریگ عادت داشتم اما اینبار همش فکر میکردم مردم با دقت به شلوار زل زده اند. مدتی به اون خیره میشوند و بعد روشونو برمیگردونند. انگار همه میدونند که اساسا شلوار مال من نیست. از همون شب اول خوابم دگرگون شد.

 در کابوس هام مرد جوانی ظاهر میشد و ادعا میکرد شلوار مال  اونه. اصلا  انتظار نداشتم خوابهام تداوم داشته باشه اما خیلی زود با جوان مدعی دوست شدم. حالا دیگر چهره اش را کاملا   آشکار میدیدم. چند شب بعد از آشنائی گفت اگر  داخل  شلوار و پشت آسترشو ببینی اسم منو میتونی بخونی که خشک شوئی محلمون زده : "بهرام دادخواه". وقتی تردید منو دید اضافه کرد که چون به خط اطو علاقه داشتم ؛ خشکشوئی با گرفتن وجهی اضافه این کار را برام انجام داد و احساس کردم تو دلش گفت : فقط احمق ها شلوار جین  با خط اطوی سنتی می پوشند. مطمئن شدم که راست میگه.

با ترس و لرز شلوار را پشت و رو کرده دنبال اسمش گشتم. راست میگفت درست پائین دم پای راست  روی کاغذ کرم رنگی زده بود دادخواه و با منگنه چسبانده شده بود. از اون به بعد با بهرام دوست شدم.خیلی عجیب بود که علائق مشترکی داشتیم. وقتی دوستیمون جا افتاد به خود جرات داده و علت مرگشو پرسیدم. اولش اکراه داشت اما به اش اطمینان خاطر دادم که این راز پیش من باقی خواهد ماند.

توضیح داد که در شروع ناآرامی ها و تظاهرات اخیر در اوایل مهرماه  شبی داشته تو خیابون با موبایلش از تظاهرات فیلم میگرفته که گرفتار تیر غیب میشه. به گفته خودش "اصلا نفهمیدم چی شد".  دنیا پیش چشمانم تیره و تار گردید. اما هنوز اتفاقات اطرافمو خوب درک میکردم. منو بردند بیمارستان 500 تخت خوابی سابق ؛ تعداد مجروهان خیلی زیاد  و عمدی بود که مجروحان بمیرند. انگار دردسر زخمی ها خیلی بیشتر  از مرده ها بود. داستان  در مورد من خیلی سریع تموم شد. همه لباسهایم را در آوردند و همراه با البسه بقیه مجروحان فرستادند  برای امحاء . شلواری که پای توست از همین راه به بازار مالفروشان مولوی رسید و تو صاحبش شدی.  قبری را هم در بهشت زهرا نشان خانواده ام دادند و گفتند اینجا گور بهرام دادخواه است. مادرم خیلی بی تابی میکرد اما اینکه جسد من داخل اون قبر باشد اصلا باورش نمیشد. به ماموران میگفت:  ته دلم قرص نیست. من بوی تن بهرامو از فاصله های دور تشخیص میدهم. اون اینجا نیست.  دیگر اعضای خانواده تحت فشار بودند که داستانو خیلی کش ندهند.

  تن مجروح منو به شهر دوری فرستادند. درست یک هفته بعد  بالاخره موفق شدند با عدم رسیدگی به زخم هایم منو  واقعا بکشند.

تن بی جانمو در گوری ناشناس بدون سنگ قبر دفن کردند. روی تن لختم مقدار زیادی آهک سوزان ریختند تا جسدم زود متلاشی بشود.

شب های بعد بهرام دادخواه توضیحات بیشتری در باره زندگیش داد و گفت شلواری که تو پوشیدی خواهرم به مناسبت تولدم از کانادا فرستاده. مادرم جزئیات همه البسه منو به یاد داره. من محل سکونت مادرمو به ات میگم. مواظب باش با اون شلوار اطراف خونه  ما آفتابی نشی. مادرم شلوارو خوب می شناسه. او همیشه میگه لباسهای تو را هزار بار هم بشورند باز بوی تنتو میدهد.

روز به روز بیشتر با بهرام  دوست و آشنا میشدم. خیلی سریع دریافتیم که طرفدار دو تیم رقیب فوتبال پایتخت هستیم. کل کل و کرکری هامون پایانی نداشت. هر روز شاهد بودم که  اسکلت بهرام  نمایان تر میشه.  وقتی حرف میزد نگران بودم که دندونهاش بیرون نیفتند.

هنوز یک ماه از  آشنائیمون نگذشته بود که بهرام یک شب بدون هیچ مقدمه ائی ازم خواست تا بر سر قبرش  در شهر دوری که دفن شده حاضر بشم. راستش اصلا دلم رضایت نمیداد. احساس میکردم حادثه شومی در راه است. هر ترفندی به کار بردم تا  دعوت بهرام را رد کنم نشد  که نشد.

  سرانجام فرصتی یافته و شال و کلاه کردم و رفتم به ناکجا آباد مورد نظر. گورستان سوت و کور ؛ در ورودی گدائی بود مثل گوژ پشت نوتردام ؛ چشمانش مثل جغد 180 درجه میچرخید. با  دقت وراندازم کرد.  گورستان متروکه بود. بیشتر شبیه لعنت آباد بود تا گورستانی رسمی. اغلب سنگ  قبرها شکسته بوده و اسامی قابل خواندن نبودند. گیاهان هرزی با زور از  زیر سنگ قبر ها راهی به بیرون یافته و  به عابرانی مثل من تلخند میزدند. بهرام قبلا راهنمائیم کرده بود که با  اسم مستعار دفن شده. مشخصات ظاهری قبرشو داده بود. با دسته گلی که خریده بودم  گام به گام به قبرش نزدیک و روی زانوهام خم شده و گل ها را با احترام بر قبر پراکندم. بهرام قبلا توضیح داده بود که تنها در خواب مجاز به صحبت با منه. سکوت سنگینی بر گورستان حاکم بود. بهرام ازم خواسته بود حتما شلوار  جین اونو بپوشم.

یک لحظه دیدم دو سایه سنگین بالای سرم هستند. توجهی نکردم.  با نوک تیز کفش های براق ورنی زدند به پاهام . وقتی نگاهشون کردم اشاره کردند که همراهشون برم.منو سوار ماشین سیاهی کردند و چشمانمو بستند . احساس کردم به ساختمانی در همون نزدیکی برده و چشمانمو باز کردند. از اون موقع تا حالا زیر هزاران سئوال له شده ام. ازم میپرسند چه کسی مشخصات قبر بهرام دادخواه را به من داده. هر قدر توضیح میدم که عامل اتصال من به بهرام همین شلوار جین است. باورشون نمیشه.  از اون زمان شکنجه های زیادی را تحمل کرده ام. هرچی واقعیتو میگم  فکر میکنند دستشون انداخته ام.

یکیشون نا خواسته به دادم رسید. از روی عکس هائی که روز دستگیری از بهرام گرفته بودند  متوجه شلوار آبی جین اش شدند. خیلی زود فهمیدند که اون شلوار تن منه. خط اطو  به دادم رسید. همه اونائی که داشتند ازم بازجوئی میکردند گیج شده بودند. یک لحظه متوجه شدم که به جمع بندی رسیده اند. احساس کردم تصمیم دارند منو تو همون قبرستون بکشند و پرونده را ببندند.

یکی از ماموران درگوش همکارانش نجواکرد که این یارو( یعنی من )  یک "هذیان گوی حسابگر" است. خیلی تو ذهنم گشتم تا کشف کنم  این اصطلاح را کجا برای اولین بار شنیدم....... alucinante frugal از صفات خورخه لوئیس بورخس نویسنده  و شاعر مکزیکی  بود. یادم اومد.

قبل از اجرای حکمشون منو بردند غسالخانه. دستور دادند شلوار لی را از تن در بیارم. عین روبات  فرامین را اجرا کردم. با اشاره لوله هفت تیر گفتند تا روی تخته پهن و بلندی که مرده ها را می شورند دراز بکشم. .... اندکی این پا و اون پا کردند. با شلیک گلوله ائی در مغز راحتم کردند. بدون گفتن حتی یک کلمه به همون گوژپشت دم در  اشاره کردند که منو شسته و دفن کند. برای اولین بار زهر خند غسال گوژپشت را دیدم. با صبر و حوصله  نخ سیگاری کشید قبل از شروع کار شلوار لی محبوبمو با دقت تمام از پام در آورد؛ به دقت تا زد و گذاشت داخل یک کیسه پلاستیکی تر  و تمیز. آن قدر دقیق و حساب شده منو شست انگار میخواهم  عروسی کنم. چشم ام دنبال شلوار لی نازنین ام بود که خیلی دوستش داشتم و فرصت نکردم بپوشم اش. در ردیف پایئن تر از قبر بهرام دادخواه دفن شدم با یک  نام جعلی. حتی تاریخ فوت امو چند ماه قبل  و اواسط تابستان زدند. یعنی خیلی زودتر از تظاهرات اخیر.

 از دور ناظر اعمال گوژپشت بودم که بعد  دفن من سیگاری آتش زده دم در ورودی گورستان نشسته بود شلوار لی محبوب منو گذاشته بود جلوش روی سه پایه ؛ یعنی آماده فروش. مرد جوانی درست همسن من و بهرام با دسته گلی وارد شد . خوب یادمه که شلوار لی را به او عرضه کرد. از دور می شنیدم که چه چاخانهائی را ردیف میکند.بالاخره فروخت.دقیقا متوجه نشدم چقدر پول گرفت. یک ساعت داشت خط اطوی شلوار را برای خریدار توجیه میکرد و قسم میخورد خط اطو همین تازگی ها برای البسه جین در غرب ابداع شده.   دست آخر مرد جوان گفت : گر خط اطو نداشت 100 تومن بالاتر می خریدم.  حالا  این شلوار سه مدعی داشت: منو بهرام و این  تازه وارد.

 امشب به بهرام خواهم گفت دوتائی باید بریم خواب همین جوانی که قرار است از فردا این شلوارو بپوشه.جمعمون.... جمعه. فقط یادم بمونه هیچگاه ازش نخواهیم بیاد سرخاک ما.ممکنه مثل ما بازداشت و کشته بشه.ما به سادگی شانس زندگی دنیوی را از دست دادیم. او جوونه. باید زندگی کنه.