حسن خادم
«اولین داستان کوتاهی که چهل و پنج سال پیش در هفده سالگی نوشته بودم. آن زمان با شور و شوقی تمام اسم این داستان را گذاشته بودم « دختری که از خیابان گذشت» تقدیم به شما !»
***
به درخواست پدرم عازم شیراز شدم تا به مشکل دوستش که من او را عمو نصیر می خواندم رسیدگی کنم. پدرم نامه و آدرسش را نشانم داده بود. داخل آن از گرفتاریش حرفی نزده بود اما او نمیدانست پدرم بر اثر بیماری امکان سفر نداشت. خود او نیز ناتوان و نیمه فلج بود و به سختی تمام در خانه را به رویم گشود و در همان نگاه اول مرا شناخت. داخل شدم و همدیگر را بوسیدیم و من او را در آغوشم گرفتم. احوال پدرم را پرسید و سلامش را رساندم و به او توضیح کافی دادم. ازدیدنم بشدت خوشحال شده بود. با چای و میوه و نقل و بیسکویت از من به گرمی پذیرایی کرد. آنگاه پس از دقایقی برایم تعریف کرد که پوران دخترش بدون اجازه و اطلاع او نامزدی خودش را با پسری غریبه اعلام کرده و همین موضوع او را شدیداً دلخور میسازد و پوران نیز قهر میکند و به خانهی عمهاش میرود اما او نیز موفق به بازگرداندن پوران نمی شود و به ناچار بعضی روزها نزد برادرش می رود تا کارهای او را انجام دهد. بیشتر نگرانی عمو نصیر برای این بود که مبادا کسی از بستگان و فامیلش از این ماجرا آگاه شود.
اما مأموریتِ من این بود که هر طور شده دختر را به خانه بازگردانم. آدرس همشیرهاش را گرفتم و عازم شدم. سالها پیش که همراه پدرم به شیراز آمده بودیم عمه ی پوران را ملاقات نکرده بودیم. پوران آن زمان هفت سال داشت و هنوز مادرش در قید حیات بود. بی معطلی خودم را به آدرس این زن رساندم. خوشبختانه هنگام دیدار با او پوران حضور نداشت. او نیز فقط ساعت و محل ملاقات همیشگی پوران و نامزدش را میدانست که یک روز درمیان صورت میگرفت و امروز، روز ملاقات بود. سه ساعت وقت داشتم و من ترجیح می دادم فعلاً با او روبرو نشوم تا آن پسر یا نامزدش را از نزدیک ببینم. عکسش را گرفتم و فوراً از خانه ی عمه اش بیرون زدم. چهره ی پوران خیلی تغییر کرده بود. ابتدا گشتی در شهر زدم و سرانجام به پارک موردنظر و محل ملاقات رفتم یعنی دقیقاً نیمکت مقابل آبنما که پشت به دکه ای قرار داشت. روی همان نیمکت پسر جوانی نشسته بود، حدس زدم باید نامزد پوران باشد. اگر او بود پسر مؤدب و با اخلاقی جلوه می کرد. کمی آنطرفتر نشستم و منتظر ماندم. دقایقی سپری شد تا اینکه دختر جوانی از راه رسید. اندکی با تصویرش تفاوت داشت اما خودش بود. با آن پسر جوان دست داد و روی هم را بوسیدند و همانجا نشستند به حرف زدن. پوران که موهای مشکی و صورتی گرد و نسبتاً سفیدی داشت خیلی بشاش و پر هیجان جلوه می کرد. دامنی سرمه ای و بلوزی زرشکی به تن داشت. مدتی پس از دیدار پوران گویا عکسی را نشان آن پسر می داد. کمی به اتّفاق آن را نگاه کردند و حرف زدند و سپس پوران عکس را از او گرفت و این بار از داخل کیفش چیزی درآورد و مشغول خوردن شدند. نیم ساعت بعد از پارک بیرون زدند و وارد کافهای شدند و از آنجا به حافظیه رفتند و نزدیک غروب بار دیگر روی هم را بوسیدند و از هم جدا شدند. وقتی پوران دور شد من سراغ نامزدش رفتم. خودم را معرفی کردم و او از دیدن من و شنیدن حرفهایم کاملاً شگفتزده شد. معلوم بود اصلاً از ماجرا خبر نداشت و قرار شد با من همکاری کند. زمان دیدار بعدی آنها دو روز دیگر بود و قول داد مشکل را حل کند. و رفت. من هم رفتم اما داخل یک مسافرخانه زیرا به عمو نصیر قول داده بودم همراه پوران باز خواهم گشت. قرار بر این بود که عمهاش چیزی به پوران نگوید تا من خودم با او ملاقات کنم.
احساس مبهمی در قلبم بود. تلاش می کردم به رازش آگاه شوم. اما نمی شد. دو روز بعد به پارک محل ملاقات رفتم. قرار براین بود نامزدش موضوع را هر طور که صلاح می داند مطرح نماید اما به حضورم در پارک اشارهای نکند. و کمکم زمان ملاقات فرا رسید. دقایقی گذشت. آن دو گرم صحبت و خنده بودند. پسر جوان از دکه ی پشت سرش نوشیدنی گرفت و مشغول شدند تا این که کم کم به نظرم آمد آن پسر مشغول حرف زدن راجع به موضوعی است که از آن آگاه شده بود. حدسم درست بود زیرا ناگهان پوران به هم ریخت و پاکت آب میوه اش را به زمین انداخت و با عصبانیت از روی نیمکت برخاست و به حالت قهر او را ترک کرد. آن جوان به دنبالش رفت اما با عکسالعمل شدیدتر پوران مواجه شد. فوراً خودم را به آن پسر رساندم و به او گفتم خودم با پوران صحبت میکنم شما هم پسفردا سر قرار بیایید و او گفت قرارمون فرداست حالا با این وضع معلوم نیست اصلاً سرقرار حاضرشه. گفتم با این حال شما فردا سر قرار باشید. حتماً. و بعد با عجله پرسیدم شما منرل پدرشو بلدید گفت خیر من جایی رو بلد نیستم. فقط می دونم حوالی حافظیه می شینن. گفتم نه اون جا نیست. حالا بعداً صحبت می کنیم.
از پسر جوان عذر خواهی کردم و بلافاصله به تعقیب پوران پرداختم. خیلی تند میرفت اما انگار در مسیر خانهی عمهاش حرکت نمیکرد. از دو خیابان و یک میدان گذشت اما هنگام عبور از عرض خیابان دیگری ناگهان متوقف شد، آن هم پس از صدای ترمز شدید اتومبیلی. دقیقاً در اوج هیجان و نگرانی من لحظات فاجعه فرا رسید. پوران نقش زمین گشته بود و به سرعت آدمهای اطرافِ محل حادثه دورش حلقه زدند. با ماشین راننده ی ضارب او را به بیمارستان نمازی رساندیم اما به شب نرسید که متأسفانه پوران در اوج حیرت و اضطراب من تمام کرد و آنگاه این من بودم که در کُما فرو رفتم. جسد پوران را به سردخانه بیمارستان انتقال دادند. راننده را به سختی سرزنش کردم و مدارک و مشخصات او را تحویل مأمور انتظامی داخل بیمارستان دادم و خودم هم چون شبحی متلاشی و ویران براه افتادم. هیچ راهی نداشتم جز آن که اول از همه عمهاش را در جریان بگذارم. شب کابوس واری را در مسافرخانه سعدی سپری کردم و صبح اول وقت به سمت خانه ی عمه اش که حوالی حافظیه بود براه افتادم. نمی دانستم به او چه بگویم. گیج و منگ و سرگردان بودم. مقابل خانه اش ایستادم اما هر چه در زدم کسی باز نکرد. دقایقی انتظار کشیدم. فایدهای نداشت. تا ساعت دو بعدازظهر چند بار به آنجا سر زدم اما خبری نشد و من تا زمان ملاقات آن دو که دیگر هرگز رُخ نمی داد فقط یک ساعت فرصت داشتم. خودم را به پارک رساندم و سرد و بیروح روی نیمکت دیروزی به انتظار نشستم. در شُک بودم و هنوز باور نمیکردم چه اتّفاقی افتاده است. به عمو نصیر چه جوابی بدهم؟ به پدرم چه بگویم؟ داشتم دیوانه میشدم. کمکم انتظارم طولانی شد. بیشتر از دو ساعت تمام انتظار کشیدم اما او هم نیامد و بعد نزدیک غروب ناامیدانه به سمت خانهی پدر پوران براه افتادم. انگار یکدفعه هوا گرفت و پس از بادی که از راه رسید، باران فرو ریخت. بین راه خودم را برای فریب عمو نصیر آماده میکردم... الحمدالله کارها داره خوب پیش میره، اصلاً نگران نباشید... اما کسی که در را برویم گشود عمه ی پوران بود. دلشوره و اضطراب همه ی وجودم را فراگرفت. خدایا به او چه بگویم؟ حال عمو نصیر را پرسیدم و او اول تعارف کرد داخل شوم و بعد با همان صورت صمیمی و ساده اش گفت:
ـ آقا نصیر دیشب سکته کرد.
ـ ای وای جدی می گید؟
و آن وقت به گریه افتاد.
ـ حاجی خیلی منتظر شما بود بهش گفتم نگران نباشه این آقا اومد پیشم عکس پورانم بهش دادم گفتم کجا بره سراغش اما بیچاره خودش فوت کرد. خیلی منتظر شما بود. من کارهاشو انجام میدادم. اگه یک ساعت پیش تشریف می آوردید کسی نبود درو باز کنه . امروز ساعت ده بود که به کمک چند تایی از دوستاش بردیمش روستا برای دفن. وصیت کرده بود اون جا دفن بشه. می بینید توره خدا؟ هر کی منو می دید سراغ پورانو می گرفت . گفتم مسافرته بزودی میاد. نمیدونم چطور به پوران اطلاع بدم. ای خدا خودت کمک کن!
و در حالی که همچنان اشک می ریخت دو باره تعارف کرد داخل شوم اما پاهای من به زمین قفل شده بود و او با اندوهی تمام آهسته به من گفت پوران دیشب نیومد خونه اول خیال کردم شما کاری کردید برگرده سر خونه و زندگیش اما دلم شور می زد. نتونستم خوب بخوابم. صبح زود پاشدم اومدم اینجا که متأسفانه دیدم تو جاش تموم کرده. از پورانم خبری نبود. فوراً آمبولانس خبر کردم اما اونا بعد از معاینه گفتند، نصفه شب یا دم دمای صبح تموم کرده...می بینید چه گرفتاری شدم. همین الانم شما در زدید خیال کردم پوران برگشته... حالا بفرمایید تو، بارون داره میاد دم در خوب نیست... شما از پوران خبری ندارید؟
و من همانجا زیر سقف کوتاه خانهی عمو نصیر ایستاده بودم. انگار این زن راجع به پوران به من حرفی زد؟ آیا درست شنیده بودم؟ باید آدرس این زن را به بیمارستان بدهم تا بستگانش را خبر کنند زیرا من قادر نبودم حقیقت را به او بگویم. باران ریزی همچنان میبارید و من انگار هیچکجا نبودم و در آن خلأ عجیب و حیرتانگیز او بار دیگر از پوران پرسید و این وقتی بود که من داشتم به دروغ و فریب های دیگری میاندیشیدم.
۶/۷/۱۳۹۶ ویراستاری داستان
Instagram: hasankhadem3
نظرات