مرتضی سلطانی

آفتاب رسیده بود به سینه کشِ دیوار سردخانه که راه افتادم سری به او بزنم. رفته بود آن بالا، در آن دفتری که نیمه ساز مانده و هنوز پر از مصالح و خاک و خل است: گوشه ی حیاط سردخانه.

دیدم در این سرمای زمستان لیلا گوشه ای روی یک پالت چوبی نزدیک کپه ی گچ ها یله داده به دیوار و صورتش را زیر روسری اش پنهان کرده. تن اش از هق هقِ گریه می لرزید و از فرط گریه به سکسکه افتاده بود. صدای سوگوارش واقعا قلبم را ریش میکرد: سوگوار پدرش بود که چهار روز پیش از دنیا رفت. تمام مانتو و کفش اش هم خاک آلود و گچی شده بود.

رفتم جلویش نشستم و با تعجب گفتم: «نیگا نیگا توروخدا چیکار کرده با خودش دختر. لیلی لیلی لیلی جان»

دیدنش اندوهگینم کرد. اما عمدا اسمش را اشتباه گفتم تا شوخی خاصی بین خودمان را به یادش بیاورم و از این حال دربیاید: آن اوایل که اسمش را یادم میرفت و لیلی صدایش میزدم، هر وقت من را میدید میگفت:«لیلی لیلی لیلی نه، لیلا لیلا لیلا آره» و این بصورت یکجور بازی شوخ طبعانه بین ما درآمده بود. حالا هم اینرا که شنید، لابد چون نمی خواست تلاش من پوچ جلوه کند سرش را بلند کرد و با همان صورت خیس از اشک، لبخندی زودگذر زد و گفت:« لیلا لیلا لیل....»

گفتم:« ای بابا. تو که اصلا من هر چی میگم به خرجت نمیره»

گفت: «آسون نیست آقا مرتضی»

راست می گفت. دست بردم کفش خاک آلودش را پاک کردم که فورا دستم را گرفت:« نه نه دستتو کثیف نکن اقا مرتضی» و دیدن پاچه های شلوارش که به آن زیپ دوخته بود تا زود ریش ریش نشود و تداعی جمله ای که همین یکماه پیش در جشن تولد امیرحسین (یکی از کارگرها) گفته بود چنان مرا غمگین کرد که دیگر قرار نشستن برایم نماند برخاستم و آن جشن تولد یادم آمد: جشن تولد در خانه ی علی بود و لیلا هم آمد: یادم هست که خیلی خوشحال و شاد بود و آن شب گفت:« من خیلی این شبا رو دوست دارم، که همه دور هم جمع ان و خوشیم». حالا میدیدم این دختر دلنشین که همه بچه ها هم دوستش دارند: با آن چشمان روشن و شخصیت کم حرف و خویشتندارش و آن شور درونی به زندگی، اینچنین بیقرار و غمگین است.

گفتم: «لیلا جان عزیزم میدونم از دست دادن بابا چقد سخته. باور کن خودمم مث چی میترسیدم از رفتن بابام. ولی خب رفت. بخدا حال ات رو می فهمم واقعا. ولی دلمم طاقت نمیاره می بینم اینقدر خودتو زجر میدی»

صورتش را از زیر روسری بیرون آورد و چشمانِ روشن و خون‌گرفته اش را به من دوخت، چشمانی مستور در پس پرده ای از اشک: که از روشنی امید نمی درخشید. می خواست چیزی بگوید ولی بغض مثل سنگ راه گلویش را بسته بود، با سکسکه نفسش را به بیرون فوت کرد و از فرط کلافگی با دست صورتش را باد زد و نفسش که جا آمد گفت: «ت ت تنها.. تنها‌... شدم. دیگه تنها شدم، وای...» بعد بلند شد و کلافه و بیقرار راه میرفت و اشک می ریخت و با دست خودش را باد میزد.

گفتم:«نیگاش کن! حالا خودتو داغون کنی خوبه؟»

به زحمت گفت:« نه. ولی مامان هم که من ندارم، بابامم که رفت، کی تو جهان از من تنهاتره؟ اینهمه خاک خدا و اینهمه آدم، فقط باید تنها بمونم؟ با دو تا بچه کوچیک... وای، حالا چی میشه!»

آری، در میان اندوه ژرف اش، در درونش یکجور ترس از آینده هم تنوره می کشید: ترس از مواجهه با مسئولیتهایی که هیچ برایش آماده نبود - مسئولیت یک خواهر و برادر کوچک - باری که سنگین تر از شانه های او بود.
خودش را که تکاند و دوباره نشست و انگار که بخواهد به امیدی تازه ای بیاویزد گفت: «دیشب خواب دیدم جای بابا خوبه. .. از اونورم خب خدا بزرگه، مگه نه؟»

تازه نگاهم کشید به دستهایش که از سرما سرخ شده بود، دستش را گرفتم و با آن دستم سریع چندبار به پشت دستش کشیدم تا گرم شود و همزمان گفتم: «آره. "و خداوند نور جهان است." مسیح.» سیمایش قدری گشاده تر شد و به نقطه ای خیره ماند: «وای چقدر قشنگ گفته: نورِ جهان.» بعد مهناز آمد و با هم رفتند تا صورتش را بشوید.

همچنان که اندوهگین این تلخکامی اش بودم، حسی در درونم نهیب زد که من و این دختر سوگوار گویی امتدادی از یکدیگریم: حتی بیشتر از امتداد، انگار لحظه ای پیشتر زیسته را دوباره میدیدیم: اما با نسخه ای زنانه و او مردانه! هم سوگواری و هم عشق اش به پدرش و مسئولیت هایش و حتی آن حسِ تلخ بی پناهی او  همه در من و زندگی ام هم بود.