نگارمن

دارم می‌رم پیش دخترم، پرواز داخلی، مسافر بغلی یه خانم جاافتاده‌س، نگاهی به کتابم میاندازه‌ و انگار مجرم گرفته می‌گه عرب هستی؟! خیلی‌ام کارشناسانه اضافه می‌کنه من خط عربی رو خوب می‌شناسم! یه‌جوری که یعنی به من دروغ نگو!

وقتی می‌فهمه خط فارسی‌ه و ایرانی هستم که حتی نمی‌دونه ایران کجاست، می‌گه اهل ایرلنده و مهاجرن، بعدش‌م بلندی‌های بادگیر رو از کیفش درمی‌آره و می‌گه کتاب خوبی‌ه! گفتم هیجده سالم بود برونته می‌خوندم. با بی‌اعتنایی گفت زندگی‌ت فرقی هم کرد؟! گفتم البته، از جوونی می‌دونستم ایرلند کجاست!

چند سال بعد شاید سه یا چهارسال، با دوستم توی یه مرکز خرید راه می‌رفتیم و حرفای جامونده‌ی خودمونو می‌زدیم و با دور و بر کاری نداشتیم. یه خانم و آقای میان‌سالی اومدن جلو و گفتن شما ایرانی‌ها چقدر زبان زیبایی دارین، انگار یه آهنگ رو دارین حرف می‌زنین. ذوق کردم پرسیدم ایران را می‌شناسین؟ گفت البته، این روزها همه جا حرف از ایرانه، ما اخبار رو دنبال می‌کنیم، از جوان‌های ایران می‌دانیم، از مردمانش.

چند ماه گذشته از اون روز و من هر لحظه بیشتر افتخار می‌کنم به ایرانی بودنم، نه تنها به تاریخ‌ام، به زبان‌ام، به فرهنگ‌ام، به حافظ و ابتهاج‌ام، نه تنها به پاسارگاد و پرسپولیس و اصفهانم، بلکه به مادرانی که مربای به و بالنگ خوش‌مزه می‌پزند و همان‌طور که ناز فرزندان‌شان را به جان می‌خرند و یاس‌های رازقی بالکن‌شان را آب می‌دهند، در جامعه‌ای که بی‌اخلاقی فضیلت بوده است، انسان تربیت کرده‌اند. به پدرانی که نانِ پاک را در سفره‌ی خانه‌ها گذاشته‌اند در شرایطی که دزدی و چپاول، حاشیه‌ای ایمن‌تر از درست‌کاری داشته است. به مردمانی که خودفروخته نبودند و شرافت‌شان را چوب حراج نزده‌اند. و افتخار می‌کنم به جوانانِ سرزمین‌ام که گام‌به‌گام آزاده‌گی را مشق می‌کنند.