حسن خادم
«باورش سخت است اما حقیقت دارد!»
تهران سال ۱۳۴۴
چیزی حدود ده دقیقه به زمان طلوع آفتاب مانده بود که ناگهان ترمز شدید ارابه ای آهنین، تمامِ پوست تنم را خراش داد و تا مغز استخوانم را سوزاند. همان موقع بود که تپش شدید قلبم حفرهی هراسناکی در سینهام بوجود آورد و من بیاراده در میان آن پرتاب شدم. دقیقاً سر تقاطع خیابان خورشید بود. راننده ماشین از وحشت و شُوکِ این تصادف میلرزید و پیش از آنکه به عابر آسیب دیده برسد، از شدت ضعف روی زمین افتاد. من اولین نفری بودم که خودم را به آن زن جوان و زیبایی که غرقِ خون بود، رساندم اما با دیدن سیمای آن زن دیگر نتوانستم از آن حفرهی عظیمی که وحشت ناگهانی این تصادف در قلبم ایجاد کرده بود، رهایی یابم. سرِ خونین زن جوان را از روی زمین بلند کردم. میخواست به من حرفی بزند. مطمئن بودم چیزی راجع به مرگ و درد و وحشت نبود. قرار بود حرف دیگری بزند، اما هر چه کرد موفق نشد و در آخرین لحظات به چشمان اندوهگین من نگاهی کرد و در آن وضعیت اسفناک تبسمی کرد و آنگاه در میان حلقهای از آدمهایی که به او خیره شده و برایش دل میسوزاندند، جان سپرد.
خودش بود، همان زن بسیار زیبایی که حدوداً یک سالی میشد که هفتهای دو سه نوبت او را در رؤیا میدیدم. ناگهان در میان جمعیت حاضر خندهی جنونانگیزی کردم و با هیجان و تأثر شدیدی راهی گشودم و سعی کردم در کوچههای خلوت آن اطراف خودم را گموگور کنم.
هر بار که او را در رؤیا میدیدم آهسته محل دیدارمان را تکرار میکرد و بعد ناپدید میشد: قبل از طلوع آفتاب سر تقاطع خورشید!
***
تردید
مردی وارد بازاری میشود. کمی که جلوتر میرود ناگهان به هنگام خرید کالایی، خواب دیشب به یادش میآید. در آن رؤیا نیز گویی در چنین بازاری قدم میزد و او هر چه جلوتر میرود رؤیایش را شفافتر به یاد میآورد، تو گویی آینه بزرگی در برابر او و بساط فروشندگان قرار دارد. انگار رؤیای دیشب قدم به قدم در بیداری تکرار میشود. مرد طوری حیرت می کند که لحظهای از حرکت باز می ماند تا ادامه رؤیایش را بببیند و بعد با شگفتی و ناخواسته همان حالات و حرکات را تکرار می کند و آنقدر متعجب میشود که یکبار دیگر می ایستد تا صحنهی بعدی خوابش را ببیند اما ناگهان مردی که در روبرویش ظاهر می شود اسلحه ی خود را درمیآورد و بیمعطلی شلیک میکند!
او در آن رؤیا به ضرب گلولهای از پا درمیآید. دیگر چیزی از خواب دیشب را که به کابوسی ختم شده بود، به یاد نمیآورد. قطعاً بایستی رؤیا همان جا خاتمه یافته باشد.
یکدفعه به هراس میافتد زیرا اینک لحظه یا زمانی است که بایستی با این حادثهی شوم روبرو شود و از آنجایی که رؤیایش مو به مو در بیداری اجرا شده، همین او را وحشتزده میسازد. به مقابلش چشم میدوزد و ناگهان مردی را میبیند با کینهای دیرینه بر سر موضوعی خاتمه نیافته. نگاهشان به یکدیگر تلاقی میکند. او اسلحه دارد. آیا در بیداری هم بایستی اینجا همه چیز برایش به انتها رسد؟ آنگاه پس از این تصور هراسآور از حرکت بازمیماند، همراه او نیز اسلحهای است. دست میبَرَد و در خفا آنرا لمس میکند. آیا تعبیر آن رؤیا به مرگش میانجامد یا وقت آن است که او نیز انتقام دیرینهاش را بگیرد. همان جا با خود میاندیشد این مرد از رؤیای شب گذشتهی او بیخبر است اما با این حال تقدیر برزخی او را فاتح ساخته بود. بعد عمیقاً در ژرفای قلبش به کینه خودش نسبت به او نگریست. وقت شلیک است! آیا در خیال مرد مقابلش نیز زمان آن فرا رسیده است!؟
و ناگهان صدای خوف انگیز گلوله ای در فضای شلوغ بازار طنین می افکند. گویی از میان رؤیا شلیک شده بود. آنگاه مرد با خونسردی تمام بالای سر قربانی خود می ایستد و مردم وحشت زده و هراسان اطرافش را خالی می کنند. در کف بازار هیچ نقشی از آن رؤیا دیده نمی شود جز خونی که بر سنگفرش قدیمی جاری است.
«از مجموعه داستانهای رمز آلود حروف» ۲۸/۶/۹۶
Instagram: hasankhadem3
نظرات