اختصاصی ایرون

 

ف. د.

صبح زود، تازه پرتوی آفتاب افتاده بر تن زمین که انگار بر اثر کابوسی که هیچ چیزش را یادم نمانده، از خواب می پرم. دست راستم کرخت شده، انگشتانم را که باز می کنم می بینم تمام دیشب تکه کاغذ صورتی رنگی را توی مشتم نگه داشته ام: بی اختیار تبسمی از امید بر لبانم می شکفد؛ زیرا دیروز عصر را بخاطر آورده ام: نزدیکای نارنجی غروب بود، داشتم با خواهرم در بازار می رفتم که دو دختر نوجوان با ظاهری امروزی ناگهان جلوی ما می ایستند. یکی شان که لبخندی بر لب دارد مشتش را پیش می آورد و خواهرم مشتش را آرام به مشت او میزند: یکجور سلام است.

بعد که راه می افتیم  تازه می فهمم که تکه کاغذ تا شده صورتی رنگی را با یک شکلات گذاشته است کف دست خواهرم. و برخلاف تصورم حتی هیچ آشنایی قبلی هم با خواهرم نداشت: در حقیقت آنچه باز آدمها را آشنای همدیگر کرده و به ما ارزش امر جمعی را فهمانده،جنبش ماست که چند هفته ایست دوام آورده آنهم در مقابل انواع فشار و سرکوب. در کاغذ نوشته شده:«زن،زندگی، آزادی» و با امید دیگری گره خورده: «فردا آزادی را فریاد کن».

آن دو دختر نوجوانند؛ و اینان پیشقراولان جنبش هستند: شجاع و جسور و صریح و پر از امید؛ امیدی برای پس گرفتن زندگی. تصادفی نیست که در شعار جنبش ما: «زندگی» با زن و آزادی گره خورده: مبارزه ی ما با آنان به سان مرگ و زندگی ست و آنکه سمت مرگ ایستاده آنهایند نه ما! دیشب تا دم دمای صبح دائم می کوشیدم آن ترس موذی را که دائم از ژرفای وجودم فرومی جوشید و دلم را می لرزاند: چون می خواهم امروز به دعوت همان تکه کاغذ لبیک
بگویم. و تمام مدت فکرم پی همین آزادی بود واژه ای که بیشمار جانها و رنج ها و دریا دریا اشک پایش ریخته شده.

توی راه میشد فهمید که شهر دستکم در سمت مرکز شکل هر روزه و روزمره اش را ندارد. به میدان محل تجمع که میرسم: همان شکلات که دیروز دخترک داد را می گذارم دهنم و شیرینی اش را به درون می مکم و سیگاری میگیرانم دو پک زده و پرتش می کنم، نفسم را از دلهره ای که در دل دارم به بیرون فوت می کنم و میروم به گوشه میدان که همین حالا جمعی از جوانها و نوجوانها تجمع کرده اند.

خودم را به میان شور تب آلود جمع می اندازم. شعارها مثل صداهایی منفرد یکی یکی و مغشوش می آغازد تا اینکه مثل هماهنگ شدن تدریجی یک کنسرت سازها کوک تر میشود: شاید دویست نفری باشیم که در حال رفتن شعارها را دائم با غریوی بلندتر از پیش سر می دهیم: شعارهایمان آمیزه ای ست از مطالبات و خشم از استبداد و تقبیح صدا و سیما: سازمانی که هیولاوار میلیونها دلار را در سال می بلعد تا در صورت حقیقت تف بیندازد؛ دستگاهی عریض و طویل با هزاران کارمند که گاهی باید تمامی توان خودش را بسیج کند تا مثلا یک نفر یا یک گروه در شبکه های اجتماعی را تقبیح کند.

با قدری نگرانی از لای جمعیت اطراف را می پایم: اینجور وقتها هر کسی در پیاده رو ایستاده باشد و در حال فیلم گرفتن با موبایل می تواند آدم سیستم باشد!

یکبار از گوشه ای ناپیدا صدای سوت، هو کشیدن و بعد فریاد به هوا می رود از لابه لای هیاکل آدمها به گوشه ی میدا نگاهی می اندازم: درگیری کوچکی شکل گرفته. کار عده ای لباس شخصی جوان است که با کلاه کاسکت و باتوم چوبی به جان جمعی در گوشه ای از میدان افتاده اند و با خشونتی که خودش از ترس مایه می گیرد جوانهای معترض را کتک میزنند.

یکباره معلوم نیست از کجا یک عالمه نیروی ضد شورش از یک خیابان با سرعت به سمت میدان می آیند. فقط می فهمم که غریوی برمی خیزد:« آقا خانم نترس..» و یک گاز اشک آور میزنند و بخشی از جمعیت که پیشقراول جمع ماست، مثل گندم زاری که باد آنرا خوابانده باشد روی زمین می ریزد و چند تایی هم می گریزند. با تفنگ هایی شبیه «وینچستر» تیرهای پلاستیکی به سمت مان شلیک میشود  و بر تن بعضی از معترضین جمع ما می نشیند: که از درد، فریاد خشم آلودشان به آسمان رفته و با ناسزا می آمیزد. همه جمعیت به قصد پس نشستن عقب می رود و درست پشت سرمان نیز نیروهای ضد شورش به صف ایستاده و با باتوم و تیرپلاستیکی از ما پذیرایی می کنند.

در پیاده رو مردم گذرنده دستپاچه و ترسان می گریزند. هوا بوی باروت و گاز اشک آور می دهد؛ مزه خاصی در دهانم است: چیزی شبیه تلخی و شوری.  باز گاز اشک آور می اندازند درست چند متری جلوتر  فشار جمعیت که در حال دور شدن از سوزش تحمل ناپذیر گاز اشک آور است، ما را ناچارا به سمت پیاده روی کنار میدان هل میدهد صدای شلیک گلوله و جیغ و فریاد با غریو شعارهایی که حتی حالا هم ساکت نمیشود، می آمیزند‌.

با تمام قوا می دوم، شش هایم و توانم در این سن، دیگر چون گذشته نیست و هنوز چند متری نرفته ام که سینه ام به سوزش می افتد و انگار دودی سیاه در شش هایم فرو رفته باشد به سرفه ای می افتم که چنان تیز و خشک و درد آور است که پنداری با هر سرفه دودی را از ژرفای درونم بیرون میدهد: غریب اینجاست که ناگهان صحنه ای از مرحوم مادرم برای یک آن و با وضوحی کمیاب می آید توی ذهن‌م. بعد یکباره نقطه از تیره پشتم داغ شده و دردی بسیار شدید از درونش فرامی جوشد، پشت گردنم هم درد می گیرد.

به زحمت می توانم سرپا بایستم و می خورم به چند نفر و به زحمت خودم را نگه میدارم، درد وحشتناکی در کمر و گردنم حس میکنم: تازه می فهمم که این درد ناشی از ضربه های باتوم بوده، روی زمین می افتم و هنوز خودم را پیدا نکرده ام که دو نفر از نیروهای لباس شخصی با لگد و باتوم به دست و پا و کمرم می کوبند سرم میان دستم می گیرم و فریادی از درد می کشم. یکی شان چند فحش ناموسی هم ضمیمه توحش خودش می کند و دو دقیقه بعد سه نفر مامور، من و جوان دیگری را از یقه گرفته و به سمت گوشه ای از میدان که ماشین هایشان آنجاست هدایت می کنند. ترس و درد، دیگر توانی در من باقی نگذاشته زانویم سست شده.

ما را کناری نگه می دارند. ناگهان نگاهم با نگاه جوانی که با باتوم و کلاه کاسکت ایستاده گره می خورد : شاید به زحمت بیست سال دارد و دلواپسی و اندوه را در چشمانش حس می کنم: انگار در آستانه ی آینده ای نامعلوم ایستاده. و بعد رک به من خیره شده و وانمود می کند جدی ست و از ما خشمگین.

تصوراتم را به زحمت می توانم منظم نگه دارم: دلواپسم، چون میدانم از اینجا که ما را ببرند دیگر هر احتمال خصمانه و تلخی ممکن است. و بعد توام با فریاد و همهمه ای کر کننده فوجی از دل جمعیت به سمت ما پیش می آیند و بلند فریاد میزنند: «ولش کن ولش کن» و یکی از لباس شخصی ها را به سمت عقب هل میدهند و دیگر از فرط شلوغی چیزی نمی فهمم: جز آنکه در حال دویدنم و حتی جلوی رویم را هم نمی بینم تنها همراه با جمعیت به سمتی که حتی نمی بینم اش دوانده میشوم و یکی دو دقیقه بعد خودم را در کنار چند نفر دیگر دوان دوان در کوچه ای خلوت می یابم: و تازه طعم شوری خون را در دهانم حس میکنم، طعمی که شیرینی آن شکلاتی را که دیروز آن دخترک به ما داد از دهانم می شورد.

به اندازه کسی که بار تمام دنیا بر گرده های اوست خسته ام. اما دل گواهی شیرینی هم در قلبم هست که مرا از نمردن «امید» در درونم مطمئن میکند.