حسن خادم
اسم پسرش را سامان گذاشته بود اما وقتی نوزادش مُرده به دنیا آمد همه آرزوهایش در قلب سوگوارش مُردند و اندوهی ابدی در کنج سینهاش جای گرفت. نیمه آبان زمانی بود که باید فرزندش را در آغوش میگرفت اما تقدیر طور دیگری رقم خورد با این حال در خیال و تصور سیما مادرش نوزاد هنوز زنده بود و همچنان به حیات خود ادامه میداد و دور از چشم دیگران از سینهی مادرش شیر میخورد و در آغوشش به خواب میرفت.
و چیزی نگذشت که سامان پا به یک سالگی گذاشت و او جشن تولد باشکوهی برایش گرفت تا خاطرهاش برای همیشه در ذهنش بماند، جشنی که فقط خودش و سهراب پدرش در آن حضور داشتند. و زمان همچنان میگذشت و سامان در خیال مادرش رشد میکرد و بزرگ میشد. کمکم اولین سال دبستان از راه رسید و به یک چشم بر هم زدن خاتمه یافت. سال دوم هم فرا رسید و گذشت و سال سوم از راه رسید، سامان چه زیبا شده بود و مادرش به وجودش افتخار میکرد.
ـ سهراب باورت میشه سامان رفته کلاس سوم! چه زود گذشت.
ـ راست میگی خیلی زود گذشت . سه سال دیگه میره دبیرستان. چشم بهم بگذاری می بینی لباس سربازی پوشیده... بچه مون پسره دیگه باید بره سربازی.
ـ راست میگی . یعنی اون روز میاد؟
ـ چرا که نه!؟
و سالها همچنان سپری میشدند. سامان بزرگ شد و سرانجام تحصیلاتش خاتمه یافت و همانطور که پدرش گفته بود لباس سربازی پوشید و با موفقیت دوره ی دوساله ی آن را طی کرد. پس از آن زمان ازدواج سامان فرا رسید. آنها دختر زیبایی را برایش خواستگاری کردند و سهراب که در خفا اشک می ریخت به خواست همسرش برای پسرشان جشن باشکوهی گرفت. سامان با همسرش که سارا نام داشت خوشبخت شدند و یک سال بعد نیز نوزاد آنها به دنیا آمد و سیما با موافقت والدینش اسمش را سیمین گذاشت.
و سیما همچنان در خیال خود با سامان و خانوادهاش زندگی میکرد و بعضی وقتها خصوصاً در خلوت شبانه موقعی که به بستر می رفتند از شیطنتهای سیمین نوه ی شان می گفت و او نیز با عشق و علاقه به حرفهایش گوش می داد اما دور از چشم او آهسته میگریست.
ـ سهراب باور کن سیمین قیافش به خودم رفته، اصلاً شبیه مادرش نیست، سارا هم همینو میگه. اینطور نیست؟
ـ راست میگی خیلی شبیه توئه، به مادر بزرگش رفته دیگه، چِقَدم قشنگه!
ـ واقعاً. من که عاشقشم.
ـ منم همینطور.
سیما پس از آن که نوزادش مُرده به دنیا آمد دیگر بچهدار نشد و افسردگی تقریباً برای همیشه با او ماند. تا چند سال پس از مرگ نوزاد، او به اتّفاق سهراب همسرش بر سر مزارش حاضر میشدند اما از آن به بعد سیما برای آنکه دنیای خیالیاش را واقعیتر احساس کند دیگر بر سر مزار نوزادش حاضر نشد.
سالهای دیگری سپری گشت و زمانی که بیست و پنج سال از مرگ نوزادشان می گذشت روزی برای تشییع جنازه ای گذر هر دوی آنها به قبرستان افتاد و هنگام بازگشت بسوی منزل بود که سیما کمی از جمعیت سوگوار فاصله گرفت و آن وقت از سهراب همسرش خواست سری به مزار نوزادشان بزنند. او میدانست که سامان دیگر بزرگ شده و ازدواج کرده اما خاطره ی دوری از نوزادی که سالها پیش دفن شده بود گاهی در خیالش ظاهر میشد.
ـ سیما جان سامان دیگه بزرگ شده، زن و بچه داره، فراموش کردی؟
ـ نه. اونا با من زندگی می کنند اما دلم می خواد برم سر مزار اون نوزاد. احساس می کنم اونم بچه منه، مگه فرقی می کنه؟ امّا نمی خوام کسی بفهمه. پسرم الآن یه دختر خوشگلم داره اینطور نیست؟
ـ منم همینو میگم، بچه ی ما دیگه بزرگ شده ، سروسامون گرفته، تازه تا چند وقت دیگه سیمین باید بره مهد کودک.
ـ نه، نمی خوام، دوست دارم پیش خودم باشه، سارا هم موافقت کرده.
ـ دیگه چه بهتر. پس دیگه بریم خونه. دیر بریم دلشون برامون شور میزنه ها، نگرانمون میشن.
ـ راست میگی، اما من یه خاطره ی دوری دارم از اون نوزادی که دفنش کردیم.
ـ می دونی که قبرنوزادارو نمیگذارند زیاد بمونه. خواهش می کنم بریم خونه من نگرانم.
ـ میریم عجله نکن، اما یه خاطره ای دارم از اون روز. خواهش می کنم سهراب تا اینجا اومدیم بریم پای اون درخت کمی بشینیم باور کن گریه نمی کنم . می دونی که دو روز دیگه سالگرد تولدشه. یادت رفته تولدش پونزده آبانه؟
ـ آره راست میگی امروز سیزدهمه دو روز دیگه تولدشه امّا فقط به شرطی که گریه نکنی.
ـ قول میدم گریه نکنم.
وسهراب به ناچار به همراه همسرش مسیر قطعه نوزادان و کودکان را در پیش گرفت. حوالی ظهر بود که به آنجا رسیدند امّا ناگهان با صحنه و منظرهی دیگری روبرو شدند: آنجا دیگر قطعه نوزادان نبود و مرد سُپوری با آن جاروی بلندش که برگهای خشک را از روی مزارها کناری می ریخت به آن دو توضیح داد که قطعه نوزادان حدود ده سالی است که به جای دیگری منتقل شده است. سیما کمی اندوهگین شد و هنوز چشمش به دنبال مزار نوزاد دفنشده اش بود. سهراب کمی او را دلداری داد اما همسرش در حالی که اشک میریخت از او خواست به محلی که نوزادشان دفن شده بود، بروند. سهراب به ناچار برای آرام کردنش پذیرفت و با او همراه شد و آنگاه در میان گورهایی که جای قبر نوزادان و کودکان را اشغال کرده بودند، مشغول قدم زدن شدند. هرچند سیما در خیالش با سامان و خانوادهاش زندگی میکرد اما واقعیت این بود که کابوس مرگ نوزادش گاهی بسراغش می آمد و حالا با رفتن به آنجا شاید کمی تسلی پیدا میکرد. وقتی به محل سابق دفن نوزادشان نزدیک می شدند، سیما با دست درخت کاج قدیمی کنار جوی آب را نشان سهراب داد و گفت:
ـ اوناهاش، بچهمونو پای همون درخت دفن کردیم، یادت میاد؟ می بینی سهراب اصلاً تغییری نکرده، وای خدایا انگار همین دیروز بود باورت میشه!؟ انگار نه انگار این همه سال گذشته.
ـ راست میگی، هیچ تغییری نکرده.
و سپس به اتّفاق هم از چند ردیف قبر مُردگان که تصویر آنها بر اثر تابش آفتاب ازرنگ و رو افتاده بود، گذشتند تا این که در پای درخت کاج نزدیک جوی آب توقف کردند. سیما نگاهی به جوی خشکیده ای که پر از برگهای پاییزی بود کرد و گفت:
ـ اون موقع ها چه آب زلالی داشت، یادته؟ همین جا بود که بچهمونو دفن کردیم. انگار دیروز بود!
ـ آره راست میگی چه زود گذشت.
بعد خواست همان جا در محل سابق دفن نوزادش بنشیند که لحظاتی مات و متحیر باقی ماند و سپس با اضطراب به عقب رفت و فریادی کشید. سهراب میدانست زنش آنجا حاضر شود حالش دگرگون میشود. خواست او را روی سکویی بنشاند که سیما مانع شد و همچنان که به محل سابق دفن نوزادشان خیره شده بود مدام فریاد میکشید و سهراب هر چه تلاش می کرد نمیتوانست او را ساکت کند.
ـ بهت گفتم بیا بریم گوش نکردی. حالا خوب شد!؟
امّا سیما با رنگی پریده و نگاهی حیرتزده و هراسناک و درحالی که میلرزید و عرق می ریخت همچنان با دست به قبر کنار پایش اشاره می کرد و سهراب که بازوی او را محکم چسبیده بود با ناراحتی چشم به تصاویر رنگی داخل قاب آهنی دوخت که به او خیره شده بودند و آنگاه در سکوتی وهم انگیزنوشته روی سنگ قبر را خواند. صاحب قبر مرد جوانی به نام سامان بود که به اتّفاق خانواده اش در دریا غرق شده بودند. در پایین سنگ نام همسرش سارا حک شده بود و زیر آن نام نوزادشان سیمین چهار ساله که آرام در سکوت قبرستان خفته بودند!
«از مجموعه داستانهای رمز آلود حروف»
۴/۷/۱۳۹۶
Instagram: hasankhadem3
نظرات