اسمی را که در بدو تولد داشتم اصلا یادم نمیاد. در باره گذشته خود هیچ نمیدانم. من  همون برده و یا غلام دروغگوی قصه شب نوزدهم  داستان های هزار و یک شب هستم.

شهرزاد قصه گو میگفت که برده ها نامی از خود ندارند ؛ ارباب به هر اسمی خواندش نباید اعتراض کند. داستانشو حتما میدونید. در بغداد مرد بزازی برای همسر  مریض و مهربان خود  که هوس سیب کرده بود ؛ از باغ های سلطنتی در بصره با زحمات زیاد هفت سیب میخرد و به خانه اش میبرد. پسرش چند تا از سیب ها را در کوچه میخورد و یکی را به من که عابر بودم داد و گفت بگیر بخور پدرم از بصره برای مادرم آورده. دعا کن حالش زود خوب بشود. من سیب را در بازار بغداد گاز میزدم که بزازی متعجب  که اتفاقا بعدا فهمیدم شوهر همون زن بوده ؛  پرسید : در این فصل سال در بغداد سیب عمل نمیاد اینو از کجا آوردی ؟ بزرگترین دروغ زندگیمو گفته و ادعا کردم از زنی گرفته ام که شوهرش از بصره برایش  آورده. مرد بزاز بدون هیچ پرس و جوئی به ظن خیانت ؛ همسر وفادار و مهربانش را میکشد. بعد که پسر داستان واقعی را تعریف میکند دنبال من میگردد تا انتقام خون همسرشو از من که دیگر به  غلام دروغگو معروف شده ام بگیرد. از آن به بعد من شدم اهریمن  دو رگه ائی که باعث قتل زن بیگناهی شده.

در بغداد و بصره امنیت نداشتم ؛ با اولین کشتی تجاری از بصره فرار کردم...  سالها سرگردان بودم.  مدتها در جزایر اقیانوس آرام  میگشتم و هیچ کجا آرام نداشتم. از دروغی که گفته و باعث مرگ بیگناهی شده  از خودم متنفر بودم. سالی که  آن اتفاق شوم افتاد 809  میلادی بود ؛ سالی که هارون الرشید درگذشت .  با کشتی های تجاری تا شانگهای و حتی اوکیناوا رفتم. از جزیره فیجی  خاطرات خوبی دارم. دیگر اونجا منو غلام و یا بنده و برده حساب نمیکردند. در سووا مرکز فیجی ؛  عاشق دختری بومی شدم. اسمشو به یاد بغداد گذاشتم مدائن . زیبائی هزار شهر  داشت. انگار آدم نفرین شده ای بودم . نامزدم که دختر سبزه رویی بود به مرض غیبی دچار شد  که  هیچکدام از جادوگران جزیره ازش سر در نیاوردند.جادوگر بزرگ که در جزایر سلیمان زندگی میکرد  یواشکی درگوشم گفت :  نامزدت  در حال هضم سیب سرخی خفه شده . نکته جالب داستان اینه که در  همه جزایر اقیانوس آرام سیب درختی عمل نمیاد. این سیب حتما از کتاب داستانی بیرون افتاده؛ راه نجاتی نیست. سرانجام دو روز قبل از ازدواج مرد. دیگه باورم شده بود به خاطر ظلمی که در حق اون زن بیگناه بغدادی کرده ام باید تا آخر عمر مجازات بشوم. برده ائی نفرین شده بودم.

 روزی گرم و مرطوب در جزایر سولاوسی زن جادوگری تنها سکه طلایم را گرفت و گفت من راز تو را میدانم. راهی برای نجات ات از این برزخ پیش پایت خواهم گذاشت.

ساحره ؛ چشمان سبزی داشت که حتی در بین النهرین هم نظیرش را نمیشد پیدا کرد. گفت تو در دنیای داستان ها و قصه ها به دنیا آمدی برای اینکه آرامش قبلی را به دست آوری باید برگردی به همون جهان داستان ها.... پرسیدم چطوری این کار را بکنم ؟  گفت باید تا اول ژانویه سال 1502 صبر کنی تا ریو دو ژانیرو در برزیل  کشف شود. به آنجا مهاجرت کنی و تا قرن نوزدهم  و تولد ماشادو دو آسیس Machado de Assis نویسنده دو رگه پرتغالی زبان برزیل صبر کنی.  فقط او میتواند تو را وارد داستانهایش بکند. او  نویسنده ائی  است که به مسائل حقوقی مهاجرت  از دنیای واقعی به جهان قصه ها وارده.  بقیه  نمیدانند.  نکته مثبت  این راه حل  درست در این  نکته نهفته است   که به راحتی میتوا نی در دنیای داستان ها  به هر سو سفر کنی.اگر دلت خواست میتونی برگردی کتاب داستان های  هزار و یکشب. حتی  همون غلام شب نوزدهم باشی..

نام مستعار او مولاتوست.Mulatto در زبان بومیان برزیل  فرزند حاصل از ازدواج سفید و سیاه  است. ماشادو میتواند تو را با بردن به جهان داستان و قصه درست مثل هزار و یک شب نجات ات دهد.متولد 1839 و درگذشته سال 1908  است. این کار در تخصص اوست

پیش خود حساب کردم که باید 700 سال تا کشف ری  دو ژانیرو و بیشتر از 300 سال برای تولد ماشادو باید صبر کنم. یعنی حداقل 1000 سال. از زن جادوگر خواستم دنبال جهان برزخ بگردد  تا اندکی راحت باشم.

پیشنهادات زن جادوگر ظاهرا عملی اما تحملشون برای من خیلی سخت بودند. اولی رفتن به جزایر ایستر و ایستادن در کنار سردیس های غول آسائی  بودند که هزاران ساله به افق خیره شده اند. ظاهرا کار راحتی است اما من از بوی فضولات پرندگان دریائی  و جیغ و داد و جنگ تمام نشدنیشان بیزارم.  پیشنهاد دوم رفتن به جزایر گالاپاگوس و خواندن داستان های هزار و یک شب ( البته منهای شب نوزدهم) به لاکپشت های  محبوب داروین بود. پیشنهاد ظاهرا خوبی بود اما من از اینگواناهای جزایر خیلی می ترسم. از خیرش گذشتم.

زن جادوگر پیشنهاد بهتری داشت. منو تبدیل به یک گاو دریائی در دریای کارائیب نزدیک هاوانا کرد  تا خوب فکرهامو بکنم.   این  دگر دیسی  برای من خیلی مخرب بود. اصلا با فصل مهاجرت گاوها آشنا نبودم. یک روز متوجه شدم که همگی به  شمال  اقیانوس اطلس نزدیک گروئینلند مهاجرت کرده اند و دیگر از غذاهای محبوب ما در کارائیب خبری نیست. اگر زن جادوگر به دادم نرسیده بود عنقریب از گرسنگی تلف میشدم.مدتی هم اسب رئیس قبیله سرخپوستی در ایالت نوادا شدم زندگی پر ماجرائی بود. باید از زن ساحره ممنون میشدم که منو  تبدیل به اسب نر کرده بود و گرنه اصلا بلد نبودم کره اسب به دنیا بیارم و بزرگش کنم. رئیس قبیله وقتی کشف کرد  که میتونه در تخم کشی ازم استفاده کنه رمقی برام باقی نماند. سرانجام تبدیل به یک دودکش جن در کلرادو شدم. بد نبود. آفتاب تندی همیشه به مغزم  میخورد اما بهتر از گزینه های قبلی بود.

با  همه این اتفاقات  تا کشف قاره آمریکا  مدت زمان زیادی باقی مانده بود. ساحره چشم سبز پیشنهاد داد دوباره برگردم بغداد و یا شهری در ایران  شاید بتواند  نویسنده دیگری را متقاعد کند  که منو وارد  داستانهایش کند. نمیدونم چرا  از رفتن به آسیای غربی کلا وحشت داشتم. یک روز زیر سایه درخت نارگیلی در گوای هند نشسته بودم  که ساحره ظاهر شد و گفت  میتواند سعدی شیرازی را راضی کند که منو وارد یکی از باب های گلستان نماید. دلم هری فرو ریخت . ازش پرسیدم هر بابی غیر از باب پنجم  که در باره عشق و جوانی است. میترسم بزاز کینه توز منو تو اون باب پیدا کند. خودم در باب ششم ( در ضعف و پیری) احساس امنیت بیشتری میکردم.  از نگاه ناراحت ساحره سبز چشم فهمیدم که تنها باب پنجم برای یک داستان اضافه جا دارد. سعدی اصلا حاضر نبود حتی یک کلمه به باب های دیگر اضافه کند.  هنوز امیدمو ازدست نداده بودم.

جادوگر سبز چشم  در دوره ائی حتی پیشنهاد داد که  وارد دربار سلطان محمود غزنوی شده و نقش ایاز را بازی کنم. خیلی وحشت کرده ترسیدم. جادوگر اغواگر متقاعدم میکرد  که عشق سلطان به  ایاز عرفانی و آسمانی است همانگونه که نظامی عروضی  نقل کرده اما همه دانسته های من خلاف اینو میگفت.ترجیح میدادم در جهان بین قصه  ها سرگردان باشم اما وارد دربار سلطان محمود نشوم.

 اگر جزئیات زندگیم را تا تولد ماشادو اینجا بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ شود.از نبات و جماد  تا چهارپا و ماهی و نهنگ  و حتی کوه و تپه تغییر نقش دادم.  در قرون  هفده و هیجده وارد برخی داستان های انگلیسی شدم.  نمیدونم چرا اصلا خوشم نیومد. دلم برای قصه های هزار و یک شب تنگ شده بود. هوای بین  النهرین زده بود به سرم.  خیلی دوست داشتم دوباره در بازار بغداد پرسه بزنم و فال گوش ایستاده و شایعاتو بشنوم.

سرانجام در یک بعد از ظهر داغ و شرجی بندر ریو دو ژانیرو به راهنمائی و توصیه های دلسوزانه جادوگر سبز چشم وارد  دفتر ماشادو شدم.او تنها کسی بود که اصلا از دیدن ظاهر غریب و غیر عادی من تعجبی نکرد. من عربی صحبت میکردم و او برزیلی. خیلی عجیب بود حرف های هم را می فهمیدیم. ماشادو پیشنهاد داد وارد کتاب " خاطرات پس از مرگ براس کوباس" بشوم  که همون سال 1888 در دست تحریر داشت.

ماشادو  تنها کسی بود که مشکل منو کاملا درک کرد.طوری رفتار میکرد انگار هر روز ده ها نفر را رروانه دنیای قصه های گوناگون میکند. هنوز نگران بودم و  احتمالا این نگرانی در صدا  و چهره ام خودشو نشون میداد. ماشادو  برام قهوه درست کرد به همون سبکی  که در بغداد مرسوم بود. بعد زیر لب گفت :  نگران  نباش . تو را به جنگ سالامیس نخواهم فرستاد.... تو با خشایارشاه روبرو نخواهی  شد. آرام گرفتم.

به ماشادو گفتم  مطمئن باش برای اینکه به جهان دلخواهم  در شب نوزدهم هزار و یکشب برسم هر نقشی را در کتابش می پذیرم. ... شدم همسفر اون اسب آبی که همیشه  وقتی ازش می پرسیدم  کجا میرویم پاسخ  میداد : برمیگردم به شروع زمان. سال صفر. اونجا که برسیم قرن ها فرصت خواهیم داشت تا تجربه کنیم و کارهای اشتباه انجام دهیم. ازش  پرسیدم آیا اسب های معمولی فامیلتون هستند پاسخی نداد. فکر کنم خودشو  به ناشنوائی زده بود و شاید هم دندان های نیش اش درد میکرد. خیلی ترسیده بودم. ماشادو از دور به عنوان نویسنده دلداریم میداد وقتی کتاب به پایان برسه همه چی حله. میتونم برم دوباره هزار و یکشب.

 هنوز دو ماه از اقامتم در کتاب ماشادو نگذشته بود  که رسیدم به باغ های عدن. دوباره علاقه سابقم به خوردن سیب ؛ گل کرد. تنوع سیب ها در باغ عدن خیلی جالب بود. آن قدر گشتم تا سیبی شبیه همان سیب باغ های بصره که سالها قبل  در بازار بغداد خورده بودم پیدا کنم. گذاشتم تو جیبم

 ... و  سرانجام اوایل قرن بیستم  و بعد از فوت ماشادو رسیدم بغداد.  تونستم حکم انتقالی و همه مدارک مهاجرت به داستان شب نوزدهم قصه  های هزار  و یک شب را بگیرم. از خوشحالی در  آستانه معراج بودم.

 در اولین فرصت رفتم بازار بغداد؛ سیب باغ عدن هنوز دستم بود. غلامی از قصه ائی دیگر داشت رد میشد. گفت : هوس سیب کردم. در این فصل بغداد سیب ندارد. میدی به من؟ با کمال میل تقدیمش کردم.............. در همین لحظه دیدم بزاز از دکانش بیرون اومد و از غلام عابر پرسید : این سیبو از کجا آورده ائی ؟  تا به  خود بجنبم غلام  غریبه گفت : این سیب مال زنی است که شوهرش از بصره آورده.....   زبان ام بند اومده بود. نای حرف زدن نداشتم. فقط من می فهمیدم چه سالهای سختی  اون برده بخت برگشته در پیش خواهد داشت. او همون لحظه از دنیای قصه ها اخراج شد. به خاطر دروغی که گفته بود. سیب نیمه خورده باغ عدن را  زیر پا  انداخت و از دست بزاز فرار کرد...... تا حالا باید رسیده باشد جزیره فیجی  و در سوا  دنبال ساحره چشم سبز میگردد. لابد.

من بین همه داستان های هزار و یکشب سرگردان ابدی ام.قبلا غلام دیگری جای منو در قصه شب نوزدهم گرفته. دلم فقط به این خوشه که هنوز داخل کتاب داستان های هزار و یکشب ام و اخراج نشده ام. هر شب به قصه های شهرزاد برای خلیفه گوش میدهم اما حق اظهار نظر ندارم. برای من امتیاز بزرگی است.