حسن خادم


به تجربه دریافته ام همیشه این ما نیستیم که تصمیم می‌گیریم، حرفی می‌زنیم ، عملی را انجام می‌دهیم و یا فکری به خاطرمان می‌رسد. یک روزی در ایستگاه مترو این معنا را با تمام وجودم احساس کردم.

بعدازظهر بود و من منتظر رسیدن قطار روی صندلی نشسته بودم. سالن کم کم شلوغ می شد و مسافرین درحال ورود به ایستگاه بودند که ناگهان چشمم به یکی از آشنایان افتاد. او زودتر مرا دید و من به هیچ‌وجه مایل به دیدار با او نبودم. وجودش کم‌وبیش برایم آزاردهنده بود. چیزی در وجودم بود که مرا از او دور می‌کرد. ناچار و ناخواسته بلند شدم و با او دست دادم. احوالپرسی کردیم. او از ملاقات با من خوشحال بود. هیچ‌یک از حرف‌های این آشنای قدیمی که مردی حدوداً چهل ساله بود برایم واقعی جلوه نمی‌کرد و به گمانم می‌رسید که مدام برای هر موضوعی بی‌جهت تظاهر می‌کند. همیشه هم لبخندی برچهره داشت. نمی‌خواهم بگویم برای فریب‌کاری اما شاید برای تأثیرگذاری و یا جلب نظر دیگری و یا مخاطب خود. ای کاش می‌توانست بی‌علاقگی مرا نسبت به خود به‌گونه‌ای احساس می‌کرد. مثل کنه ‌چسبیده بود و همینطور حرف می‌زد و مدام سعی می‌کرد قرار ملاقاتی را برای آینده ای نزدیک تنظیم کند و او به دیدنم بیاید. نمی دانستم چطور از شرش خلاص شوم. هنوز تا ورود قطار بعدی سه چهار دقیقه مانده بود و حداقل بایستی پنج ایستگاه را با او همراه می‌شدم. حتی تصورش نیز آزارم می‌داد. درحالی‌که او مدام حرف می‌زد و من با تکان سر حرف‌هایش را تایید و گاهی نیز به ناچار تبسمی هم بر لب می‌آوردم اما افکارم به دنبال رهایی بود. تا این که کمی بعد و پس از آن که چراغ‌های قطار را از دور دیدم  یکدفعه فکری به خاطرم رسید. فوراً دستم را در جیبم کردم و وانمود کردم گوشی موبایلم زنگ می زند. گفتم:

ـ ببخشید، یه لحظه.

ـ راحت باشید.

و بعد شروع کردم با شخص خیالی خودم صحبت کردن:

ـ الو... سلام آقای عباسی، حالتون چطوره؟... چه عجب... به خدا گرفتار بودم...الآن کجایی، شوخی می‌کنی... منم ایستگاه فردوسی هستم... چه جالب... متأسفانه نتونستم باهات تماس بگیرم... باشه من هستم تا بیایی... نگران نباش نمی رم. مشتاق دیدارتم. کوتاهی از من بود جداً ببخشید... پس می‌بینمت!

و بعد گوشی موبایل را در جیبم گذاشتم و درحالیکه قطار به ایستگاه وارد می‌شد از این آشنای قدیمی و سمج عذرخواهی کردم و گفتم:

ـ ببخشید مثل این‌که قسمت نیست همراه بشیم. باید منتظر یکی از دوستان تو همین ایستگاه بمونم. دوست داشتم درخدمتتون باشم.

ـ ای وای چه بد شد! می‌خواستم از نزدیک جاتو پیدا کنم بعدآً خدمت برسم. من همین میدون فردوسی تو  شرکت المپ مشغولم. حتماً بیا پیشم. تلفونمم که داری؟

ـ آره دارم، حتماً میام.

و قطار از راه رسید و توقف کرد. با من دست داد و چقدر شانس آوردم که عجله داشت و گرنه حاضر بود دو ساعت هم در ایستگاه کنارم بنشیند تا رفیقم بیاید و با اشتیاقی تمام با او نیز طرح دوستی بریزد. وقتی او سوار شد و درب قطار بسته شد نفس راحتی کشیدم و با تبسمی از سر ناچاری او را همراهی کردم. قطار که براه افتاد بار دیگر روی صندلی سالن نشستم و از این‌که از دستش خلاص شده بودم خداوند را سپاس گفتم. قطار بعدی نزدیک به یک ربع تأخیر کرد و ایستگاه دو باره شلوغ شد. وقتی قطار آمد ازدحام آنچنان بود که از سوار شدن منصرف شدم و باز در جای خودم نشستم و منتظر قطار بعدی ماندم. اما دو سه دقیقه بعد اتّفاق عجیبی افتاد و من پیش از آن‌که قطار بعدی وارد ایستگاه شود از روی صندلی بلند شدم و ناباورانه به دوستم آقای عباسی که کیفی به دست داشت و به سمت من می‌آمد خیره ماندم! دو سال بود که از او بی‌خبر بودم. به طرفش رفتم. وقتی بهم رسیدیم خوشحال و شادمان همدیگر را بوسیدیم و روی صندلی نشستیم.

ـ سلیمان جان معلوم هست کجایی؟

ـ خودت کجایی؟

ـ من هر چی تماس می گرفتم منزل کسی گوشی رو برنمی‌داشت. محل کارتم که تماس گرفتم گفتند باز خرید کرده رفته از اینجا. گفته بودی می خوام باز خرید کنم اما ای کاش با من تماس می‌گرفتی.

ـ ببخشید فرصت نشد، عذر خواهی می کنم، اما حالا دیگه موبایل دارم. هر وقت خواستی تماس بگیر. شما چی، موبایل دارید؟

ـ منم دارم. 

ـ پس یادداشت کن.

ـ باور کن خیلی دنبالت بودم.

ـ می دونم.

شماره همدیگر را به حافظه ی موبایل هایمان سپردیم و بعد ادامه داد:

ـ اگه بگم دیشب خوابتو می‌دیدم باورت نمیشه.

ـ جدی، چه جالب!

ـ پسرخواب‌های من ردخور نداره. خواب دیدم تو مترو ایستادی می‌خواستی بیایی طرف من که موج جمعیت مانع شد. حدس می‌زدم ببینمت. امروز دوبار سوار مترو شدم اما ندیدمت و یه کم تعجب کردم تا این که الآن دیدمت.

ـ واقعاً عجیبه!

ـ خیلی. امکان نداره خوابی ببینم واقعیت پیدا نکنه!

ـ من بیست دقیقه است که اینجا هستم. موضوعی پیش اومد که نتونستم برم. قطار قبلی هم با تأخیر اومد خیلی شلوغ شد. منتظر قطار بعدی بودم تا شما رسیدید.

ـ خُب این برای این بود که به خواب‌هام هیچ‌وقت شک نکنی!  بعداً باهات تماس می‌گیرم  یه قراری با هم ‌بگذاریم برای یه موضوعی باید حتماً باهات مشورت کنم... آهان تا یادم نرفته امانتی شمارو بدم. مطمئن بودم می بینمت برای همین همرام آوردم!

ـ امانتی چی؟

بعد کیفش را گشود و از لای دفتری یک چک بیرون آورد و گفت:

ـ ممنونم از محبتی که کردی. باور کن شش ماه بیشتره که آماده پرداخت قرضم هستم.

ـ بابا این حرفا چیه. قابلی نداره.

ـ داشته باش. ممنونم از محبتت.

ـ باور کن هیچ عجله‌ای نیست.

ـ من عجله دارم. وقتی بدهکارم فکرم ناراحته.

ـ من کِی از طلب حرف زدم. توره خدا خجالتم نده.

ـ خواهش کردم. همین که کارمو راه انداختی ممنونتم. دستمو رد نکن.

ـ باشه. ولی قابلی نداشت.

ـ لطف داری. پنج میلیون در وجه حامله...دستت درد نکنه.

ـ به خدا عجله‌ای نیست.

ـ به اندازه کافی دیر شده ببخشید بگذار جیبت گمش نکنی.

و قطار که از راه رسید به اتّفاق سوار شدیم و من همچنان متعجب و حیران از دیدارش پنج ایستگاه با او همراه شدم، دقیقاً به تعداد ایستگاه‌هایی که قرار بود ناخواسته با آن آشنای قبلی همراه شوم. از ایستگاه مترو خارج شدیم. تعارفم را برای آمدن به منزل نپذیرفت و او سوار تاکسی شد و به راه خود رفت و من در پیاده‌رو مشغول قدم زدن شدم اما در افکارم طوری گم شدم که هر جا می‌رفتم باز شگفت زده در برابر حادثه ساعت پیش متوقف می‌شدم. کمی بعد در میانه‌ی راه روی پله‌کانی سنگی نشستم و جزییات این حادثه را بار دیگر از نظر گذراندم: آیا اگر قطار قبلی تأخیر نداشت امروز دیداری میان ما صورت می‌گرفت؟ یعنی من معطل شدم تا رؤیای آقای عباسی به واقعیت منتهی شود!؟ راستی چرا باید قطار دیر وارد ایستگاه شود و من به دلیل ازدحام بیش از حد از سوار شدن منصرف شوم؟ آیا بی‌آن‌که خودم بدانم انتظار آقای عباسی را می‌کشیدم و من باید آنجا منتظر می‌ماندم تا او برسد؟ چرا؟ راستی از میان این همه دوست و آشنا چرا اسم آقای عباسی را بر زبان آوردم!؟ به نظر می رسد اگر آن آشنای سمج در مقابلم ظاهر نمی شد من با همان قطار اولی عازم خانه می شدم و بعید بود امروز دیداری میان ما صورت می گرفت. آیا او آمده بود تا شرایط برای دیدار با آقای عباسی فراهم شود؟ اما به چه دلیل و چرا؟ آیا اتفاق عجیب امروز فقط برای دریافت چک بود؟ اگر به مرجان بگویم از تعجب شاخ درمی‌آورد.  و درحالی که همچنان گیج و منگ بودم داخل خانه شدم. مرجان تا مرا دید گفت:

ـ سلیمان مژده بده!

ـ خوش‌خبر باشی. چی شده؟

ـ خانواده شاکی رضایت دادند.

ـ جدی میگی. چه خوب شد. خدارو شکر!

ـ واقعاً. اصلاً باورم نمیشه. شش ماهه برادرم تو زندانه. مامانم چقدرغصه ‌خورد همش از خدا می خواست اینا رضایت بدند، خدارو شکر اما کارها برعکسه می بینی، حالا  که اونا رضایت دادند اینا لنگ پولن. باورکن هر چی بوده فروختند کلی هم قرض کردند. بابام پیش پای تو زنگ زد. خیلی امیدواره تو یه کاری براشون بکنی، من بهش گفتم به خدا ما هم دلمون می خواد یه کمکی بکنیم اما تواین شرایط تهیه یک میلیون تومنم برامون سخته چه برسه به پنج میلیون!

۱۶ تیر ۱۳۹۷

Instagram: hasankhadem3