گل اندام  هر قدر مادرش اصرار کرد که با هم بروند دیدن  زن عمو  که چند روز بود کسالت داشت ؛  وقعی ننهاد. سر درد را بهانه کرد و زیر لب گفت : راحتم بزار مادر. حالم خوش نیست.

صدای محکم بستن در حیاط را که شنید بغض اش ترکید.  با موهای آشفته افتاد روی بالش. مدتها بود که  دلش پر بود و میخواست  در تنهائی بزند زیر گریه.هر طوری  دلش میخواست  هق هق کرد و گریست. گربه مادر که آبستن بود  انگار نگران شده باشد از  زیر زمین بالا اومد و میوی کوتاهی کرد و با تاسف و نگرانی چشم دوخت به گل اندام؛ اصلا پلک نزد. تنه اشو  به دستهای داغ و خیس گل اندام مالید. کنارش نشست.  گل های سرخ شعمدانی  سر خم کرده  با هم مشورت کردند که علت ناراحتی چیست  و چه کمکی از دستشون ساخته است؟  نتیجه گیری کردند فعلا  فقط  معصومانه نگاه و عطر افشانی کنند ؛ شاید  گل اندام اندکی  آرام گیرد.

 دیوار و طاق و تویزه و مشکات و طاقچه و رف های بلند اولین بار بود که شاهد گریه هاش بودند. وقتی  آروم گرفت با تانی بلند شد و  رفت صورتشو شست. لپهاش گل انداخته و به قول مادرش گل اندام که بود حالا گل رو هم شده بود.

 چند آه بلند کشید و با دقت و احتیاط تمام رفت سراغ صندوق عروسی مادرش که گوشه اطاق خواب افتاده بود. خوب میدونست مادرش کلید را کجا مخفی میکند. کلید را داخل قفل قدیمی چرخاند. یک جفت قناری در قفس از خواندن دست کشیدند و  با دقت زل زدند صورت گل اندام. نیم نگاهی به اونا کرد و  زیر لب گفت : چیز مهمی  نیست. قناری ها باورشون نشد. اون روز تا شب دون نخوردند و  چهچه نزدند. چند یاکریم گرسنه با نوک به شیشه ها نواختند و تقاضای ارزن کردند. گل اندام  هیچ توجهی به دوستان قدیم نداشت.

خانه در عصر پائیزی  خیلی خلوت  و غرق سکوت بود. هر چرخش کلید  در قفل عین در کردن توپ مرواری در میدان مشق صدا میکرد. بدون اینکه داخل صندوقو نگاه کنه دست کرد و جعبه مقوائی کوچکی که  زمانی میزبان کفش های عروسی مادرش  بود بیرون آورد. با دقت رو به پنجره های اروسی نشست  که در این وقت غروب غم انگیز پائیزی انگار همه رنگ ها به فنا رفته و تنها رنگ زرد غم و غصه را عبور میداد. چند برگ پائیزی  درخت انجیر  داشتند فرو می افتادند  که با کنجکای از  پنجره سرک کشیدند تا ببینند گل اندام چی را دارد تماشا میکند؛ چیزی ندیدند. کفشدوزک ها و سنجاقک هائی  که تو حیاط بودند دست از بازیگوشی  کشیدند و  تلاش کردند علت ناراحتی  گل اندام را بفهمند. آخرین جیرجیرک که با سماجت هنوز مثل تابستون میخوند ؛  از صدا افتاد.

  گل اندام در جعبه را برداشت و هرچی توش بود روی گل  بوته های فرش خالی کرد. حدود 110 تا تیله  رنگی در اندازه های مختلف و یک گل سر  و چند آدامس بادکنکی در بسته بندی زرد طلائی بیرون ریختند. دقایق  زیادی بدون  اینکه پلک بزند ؛زل زد به محتویات جعبه. تیله ها را دونه دونه برداشت و برگشت سمت اروسی های رنگی اطاق خواب و نگاهشون کرد. آخرین اشعه آفتاب راهی از حیاط به  درون اطاق یافت و در عبور از تیله های رنگی دیوار سفید اطاق خواب را رنگی کرد. تیله ها را چرخاند. رنگ ها درست مثل فرفره های رنگی در  دیوار هرطوری دلشان خواست چرخیدند. دوباره همه چیزو همانطوریکه برداشته ؛ گذاشت سرجاشون  و رفت نشست تو اطاق گوشواره  مقابل دار قالی. اصلا حوصله هیچ کاری را نداشت. گربه پا به ماه مطمئن شده بود که مشکلی پیش اومده ؛ گل اندام هر کجا میرفت تعقیبش میکرد.

سرشو تکیه داد  به  دار قالی که تا نصفه بافته شده بود و بوی گل های تازه اش مشامشو نوازش میداد. از وقتی  یادش میومد عاشق یونس پسرعموش بود. تیله های رنگی و گل سر و آدامس ها یادگار اون روزهائی بود که یونس دبیرستان میرفت و براش خریده بود.

 وقتی در اون تابستان کذائی تو روزنامه نوشتند که یونس در دانشگاه تهران قبول شده دلش هری فرو ریخت. احساس میکرد  که پای یونس به تهران برسه همه چی تموم میشه. اوایل  وقتی  یونس به شهرشون بازمیگشت سری هم به گل اندام میزد  اما هر بار سردتر.  شایعاتی  از زن عموش شنیده بود که یونس در دانشگاه با دختری دوست شده. زیر زبونش خیلی  این کلمه را مزمزه کرد :  دوستی  پسر و دختر .....  پاسخی نیافت.....

 مادرش  دو ساعت بعد از اذان مغرب به خونه بازگشت.  خیلی گل اندامو صدا کرد؛ خودی نشون نداد ؛ پاسخ  این بود که مشغول کار بر دار قالی است.

 اون شب سر شام مادرش  از قول زن عمو  نقل میکرد  که یونس و دوست دخترش  تصمیم گرفته اند بعد از پایان درس ازدواج کنند. وقتی مادرش  میگفت " دوست دختر" پدر چند سرفه مصنوعی  کرد و چشماشو بست و جرعه ائی  آب خورد.

بعد از شام وقتی پدر دومین استکان چائی را میخورد صحبت کشید به کادوی عروسی یونس.  هر دو پیشنهاد دادند همین قالی روی دار را گل اندام تموم کرده و به عنوان  هدیه عروسی بدهند.فصل الخطاب پدر دو کلمه بیشتر نبود :  زودتر ؛ بهتر.

گل اندام چشم بر  قناری نوک طلائی قالی دوخت که بیقرار  برای جفتش میخوند ؛ یعنی چشم بابا.

 درست یک هفته بعد  وقتی شب جمعه شام را خوردند پدر صحبت را کشاند به پیشرفت  بافت قالی و از گل اندام پرسید  : حدودا  کی آماده میشه ؟  گل اندام آب دهنشو قورت داد. گربه  مادر که  فقط چند روز تا زایمانش مانده بود؛ احساس بدی کرد. خودشو به گلنار رسوند. نشست کنارش و دلداریش داد و باعث قوت قلبش شد. گلنار نفسی تازه کرد و گفت : پدرجان فرش  فردا  حاضره. میتونید  ببرید خونه عمو. هدیه عروسی  یونس.

 پدر بهت زده چشم دوخت به سیمای پدربزرگ با سبیل های ناصری در قاب عکسی که بالای بخاری نصب بود و با دلهره از گل اندام پرسید : چطور تونستی تنها ظرف شش هفته تمومش کنی؟ یعنی فردا از دار میاری پائین......

گل اندام با پشتگرمی گربه و قناری و جیرجیرک هائی که زیر بوته های گل سرخ حیاط پنهان اما  فال گوش ایستاده بودند؛  گفت :  تا غروب حتی حاشیه هایش هم قیچی خورده و میزون شده اند. میتونید ببرید.

 موضوع فرش  تا یک هفته مسکوت ماند. عصر شب جمعه که پائیز رو به پایان بود پدر ندا داد که امشب بریم خانه عمو و هدیه را ببریم.  صداشو طوری بالا برد تا گل اندام هرجای خانه باشد به خوبی بشنود : بزارید اولین کسی باشیم که هدیه تولد یونسو میده. پاسخی نشنید. فرش از دار پائین آمده و لوله شده در دهلیز   درست کنار رخت آویز افتاده بود و دنبال کسی بود که بلندش کرده و رو دست ببرد.

پدر در حضور مادر خم شد و با یک حرکت فرشو رو زمین ولو کرد. هر دو در یک لحظه فریادی از تعجب کشیدند. گل اندام قالی قهری بافته و کار را نیمه کاره رها کرده و حاشیه ها را درست وسط قالی انداخته بود. پیامی محکم از نارضایتی به فردی که قرار است  این هدیه ناجور را دریافت کند.

دقایقی طول کشید تا پدر تونست بر خودش مسلط شود. اما مادر  انگار آماده تر بود. نگاهی به شوهرش کرد و گفت : مقدر این بود. همینو میبریم. لابد یونس معنی این پیام گل اندامو درک خواهد کرد. پدر گفت : به یک شرط: تا اونجائیم بزارید همینطور بسته بماند. لابد بعد از آمدن ما باز خواهند کرد.

 دو ساعت بعد از غروب حاجی ماشین بنز قدیمی اشو روشن کرد.  قالی قهری را گذاشتند صندوق عقب. راه افتادند سمت  خونه برادرش. اونجا یونس و  بقیه اعضای فامیل منتظر بودند. مادر در آخرین لحظه رو کرد  به گل اندام و گفت : به  خاله لطیفه گفته ام برات یک فنجان چای تازه دم بیاره. بخور تنت گرم بشه. باقیمانده قیمه ظهر هم کنار اجاقه . هر وقت دلت خواست به خاله خانم بگو یک بشقاب با قطعه ائی سنگک و یک لیوان  عرق شاه نسترن برات بیاره..... گل اندام چشم نسیه ائی  گفت. ماشین راه افتاد.

صدای محکم بستن در که بلند شد گل اندام این بار اصلا گریه نکرد. همراه گربه و قناری زل زد به دار قالی خالی. آهی کشید و چیزی نگفت. صفحه قدیمی محبوبشو گذاشت روی گرامافون و با احیاط کامل دستگاه را کوک کرد. قبل از  اینکه راهش بیندازه لطیفه خانم با یک استکان چای خوش رنگ وارد شد. با احترام و نگاهی نوازشگر روی عسلی کنار  صندلی گل اندام گذاشت. گل اندام با تکان سر و بستن ملایم چشمانش از خاله خانم تشکر کرد و گفت : گرسنه شدم ؛ خبرت میکنم. یعنی برو. میخواهم تنها باشم. خاله لطیفه  اصلا به روش نیاورد و همچنان نشست.

تصویر ناصرالدین شاه  با پیراهنی سفید و کراواتی سرمه ائی رنگ و جقه الماس بر کلاه خورشید نشان بر استکان کمر باریک نقش بسته بود. گل اندام احساس کرد که ناصرالدین شاه  گل  از گل اش شکفت و نیش اش باز شد و گفت :

کون لق یونس  و باباش. مردیکه  عوضی لیاقت تو را نداشت ؛  مدتی با چشمانی حریص زل زد به صورت گل اندام و گفت :

 اگر رضایت میدی همین شب جمعه به انیس الدوله و امین السلطان بگم با یک کله قند و سیب و انار بیان خدمت شما و ابوی و خانم والده .... مهم رضایت شماست.... باقی فقط تشریفاته. مطمئنم  مادرم مهد علیا از شما خوشش خواهد آمد.

خاله لطیفه گوشهاش تیز شدند.  با کنجکاوی از گل اندام پرسید :  با کسی داری حرف میزنی ؟

گل اندام  با قاطعیت گفت :  نه خاله. ممنون  از چائی. همین کافی بود . دیگه نیار. گشنه بشم خبرت میکنم.  خاله لطیفه  بلند و شدن و رفتنشو 20 دقیقه طول داد. از هر دری سخن گفت  اما بالاخره فهمید  که گل اندام میخواهد تنها باشد.

چائی را که خورد  تازه چشم اش در ته نعلبکی به تصویر پیرمرد ژولیده ائی افتاد  که زن جوانی با چشمانی خمار  در پیاله ائی نوشیدنی سکرآوری تقدیمش  میکند. چشمان زن با محبتی بی پایان زل زده بودند به صورت پیرمرد مقابلش که نای ایستادن نداشت. بلافاصله  استکان را گذاشت داخل نعلبکی .

به آرامی چشمانشو چرخاند به قاب شمایل مرد قدیسی که لباس عربی پوشیده ؛ هاله ائی از نور دور سرش و شمشیری که  داخل نیام بود روی زانو داشت.  جهت  نگاهش اصلا مشخص نبود . شیری  با پوست کاملا زرد طلائی و یال هائی درست مثل یک اسب کهر از روی ارادت و  ادب سر بر زمین گذاشته و گوش به فرمانش نشسته بود. گل اندام آن قدر به شمایل زل زد که مردمک چشمانش داشت خشک میشد ؛ با ناامیدی سر برگرد اند، دلش نیومد ازش بخواهد  یونس را نفرین کند.  با خودش فکر کرد کاش یونس  هیچگاه  تیله ها و گل سر و آدامس بادکنکی براش نمیخرید. نگاهش به گرامافون که همچنان با بوق بزرگش منتظر فرمان بود برگشت.

سوزن که روی صفحه لاکی راه افتاد خواننده زن خیلی رسا و روشن آواز غم انگیزی را شروع کرد:

ز من نگارم خبر ندارد

به حال زارم نظر ندارد

خبر ندارم من از دل خود

دل من از من خبر ندارد

کجا رود دل که دلبرش نیست

کجا پرد مرغ که پر ندارد

امان از این عشق فغان از این عشق

که غیر خون جگر ندارد

همه سیاهی همه تباهی

مگر شب ما سحر ندارد

بهار مضطر منال دیگر

که آه و زاری اثر ندارد

در سکوت خانه ؛ گربه و  قناری و گل های شعمدانی گوش خواباندند و بدون اینکه پلک بزنند محو شنیدن صدای خش دار خواننده زن شدند. یواشکی و زیر چشمی به گل اندام نگاه  میکردند.  اما مواظب بودند نگاهشون با نگاهش تلاقی نکند.

#مهسا امینی  ؛  # dir="LTR">Mahsa Amini