حسن خادم

زیاد طول نمی کشد که قاسم پی می برد جمشید به قصد ریختن خونش در خانه‌‌ی او حضور دارد. اعصابش متلاشی و پیاپی او را دشنام می‌دهد. ساعت ده شب است و جرأت رفتن به سمت خانه‌اش را ندارد. کیلومترها دورتر از خانه و در مسیری پرت و گم ماشین را کنار باجه‌‌ی تلفنی متوقف می کند. آیا تهدید او جدی است یا از روی عصبانیت حرفی زده است؟ اما سال‌ها قبل جمشید شکم بدبختی را سفره کرده بود و همین او را می‌ترساند. سعی می کند بر خود مسلط شود. یک نفس عمیقی می کشد و بعد شروع می کند به شمردن ضربان اضطراب‌انگیز درون سینه‌اش. هر عابری می‌گذرد با چشم او را دنبال می‌کند تا خیالش راحت شود. بعید است کسی او را تعقیب کرده باشد. او چنان رد خود را گم کرده که حتی خودش هم درست و دقیق نمی‌داند در کجای شهر هراس‌انگیز و خیابانهای تو در توی پایتخت متوقف شده است. کمی بعد دست در جیب پیراهنش می کند و کارت تلفن را بیرون می آورد. بایستی مطمئن ‌شود هنوز آنجاست یا رفته است. آرام از ماشین پیاده می شود و مقابل باجه‌ی تلفن می ایستد. کارت را وارد می کند و شماره منزلش را می گیرد. سه زنگ دلهره‌آور در گوشش طنین می افکند تا این‌که صدای نرگس همسرش را می شنود.

ـ بفرمایید.

ـ الو نرگس.

ـ سلام. کجایی این وقت شب؟

ـ کی اون‌جاست؟ جمشید نیومده خونه؟

ـ کی بهت گفت؟

ـ چی کار داری؟ گوش کن ببین چی می‌گم. اون تهدیدم کرده می‌فهمی، نمی‌تونم بیام خونه.

ـ چه خبره قاسم چقدر شلوغش کردی؟ جمشید اینجا بود و رفت.

ـ دروغ می‌گی.

ـ باور کن رفت، نمی‌خواست بره. پولشو همین امشب می‌خواست. راضیش کردم بره، یه پیغامم برات گذاشته.

ـ پیغام چی، اون دیوونه شده، می‌خواد منو بکشه. باورت می شه؟ داداشت می‌خواد منو بکشه. خودش گفت اگه پولو امشب نیاری می‌کُشمت!

ـ تو هم باور کردی.

ـ پس چی که باور کردم، سابقشو دارم. پول از کجا بیارم بهش بدم. نمیام خونه. امشب یه جایی می‌رم. از اون هر چی بگی برمیاد. چی پیغام داده؟

ـ ماشاءالله همش حرف می‌زنی، نمی‌ذاری حرفمو بزنم. خیالت راحت باشه، من باهاش صحبت کردم.

ـ فقط بگو پیغامش چیه؟

ـ تا فردا ظهر بهت مهلت داده، گفت با پول بیاد بازار تجریش خودش جاشو بلده.

ـ می‌دونم کجاست اما با کدوم پول برم؟ فقط تونستم سه میلیون جور کنم، هفت میلیون تومن کم دارم. خدا لعنتش کنه!

ـ پول خودشه، چه حرفیه می‌زنی؟

ـ پنج تومن داده، ده میلیون می‌خواد بگیره اونم با تهدید، تو هم که خواهرشی داری از اون پشتیبانی می کنی.

ـ بسه دیگه قاسم. بیا خونه با هم یه فکری می‌کنیم. نگران نباش من درستش می‌کنم.

ـ چه جوری؟

ـ تو کاریت نباشه. اونش با من. توره خدا جایی نری به مرگ محسن قسم می‌خورم خودم مشکلو حل می‌کنم.

ـ نرگس من نگرانم، مطمئنی رفته؟

ـ آره بابا، بهش گفتم تا فردا ظهر پولت رو بهت می‌دیم. خودمم همرات میام. اون فقط پولشو می‌خواد.

ـ خیله خُب باشه. من تا یه ساعت دیگه میام.

ـ خیلی دیره زودتر بیا خونه، من نگرانتم.

ـ باشه میام. منتظرم باش.

وقتی نرگس گوشی را می گذارد با چشمان متعجب و صورتی عرق کرده رو به جمشید می کند و می گوید:

ـ تو به قاسم گفتی می‌کشمت؟

ـ آره که گفتم مگه می‌ترسم ازش؟

و بعد چاقو را نشان خواهرش می دهد و می گوید:

ـ با همین چاقو کارشو می‌سازم! برا من زبون درازی می‌کنه.

و نرگس درحالی که دهانش باز مانده با ترس و لرز می گوید:

ـ جمشید حالت خوبه؟ ‌می دونی چی داری می‌گی؟

ـ آره خوب می‌فهمم چی دارم می‌گم. امشب قرار بوده پولو بیاره می دونم از پول خبری نیست . بی‌شرف زبون درآورده. امشب خونشو می‌ریزم تا دیگه حرف دهنشو بفهمه.

جمشید به سمت پنجره می رود و نگاهی به بیرون می اندازد.

ـ محسن کجاست؟

نرگس با بی‌حالی درحالی که صدایش می‌لرزد آرام می گوید:

ـ با دوستاش رفته کاشان.

ـ کِی میاد؟

ـ نمی‌دونم فردا یا پس‌فردا... جمشید توره خدا به من رحم کن، به خدا پولتو می‌دیم.

ـ قاسم کی میاد؟

و به طرف خواهرش برمی گردد و منتظر پاسخ می ماند.

ـ حدود یه ساعت دیگه.

ـ مگه قرار نیست بیاد خونه، الآن کجاست؟

ـ به خدا نمی‌دونم. ازش پرسیدم چیزی نگفت... جمشید.

ـ چیه؟

ـ توره خدا از این دشمنی دست بردار. من خودم تا فردا ظهر پولو برات جور می‌کنم. فقط کاری به قاسم نداشته باش. به خاطر محسن. ازت خواهش می‌کنم... من حالم داره بد میشه.

نرگس کمی عقب رود و درحالی که بدنش سست شده روی کاناپه می افتد.

ـ من حالم بده... سرم داره گیج میره... جمشید ازت خواهش می‌کنم.

جمشید چاقو را در جیبش می گذارد و به سمت آشپزخانه می رود. لیوانی را تا نیمه آب می کند و با یک قاشق کوچک جلوی میز پذیرایی مقابل نرگس متوقف می شود و بعد مشتی قند داخل لیوان می ریزد و آن وقت مشغول همزدن آن می شود و آرام می گوید:

ـ به یه شرط.

ـ چه شرطی، هرچی باشه قبول می‌کنم!

ـ حالا اینو بخور. فشارت افتاده.

تپش قلب قاسم ثانیه‌ها و دقایق را برایش می‌شمرد تا آن که ساعتی بعد با احتیاط درحالی که مراقب اطراف است ماشین را کنار خیابان، درست در دید پنجره آپارتمانش پارک می کند. همین که در ماشین را باز کند، صدای سگی به گوشش می رسد. سگ خانه‌ی همسایه است. دوباره به صدا می افتد و سپس جیرجیرک‌ها او را تا پای خانه اش همراهی می کنند. پیش از آن‌که کلید را در قفل بچرخاند، نگاهی دوباره به اطرافش می اندازد. خیابان باریک و سایه روشن کمی او را می ترساند.

ـ نکنه جمشید تو اون کوچه باریکه مخفی شده باشه؟

نفس نفس می‌زند و در اضطراب او صدای جیرجیرک‌ها غرق می شود. بی صدا داخل ساختمان می شود و در را آرام پشت سرش می بندد. آهسته از پله‌ها بالا می رود. فقط کافی است خود را به طبقه دوم برساند. لحظاتی بعد متوقف می شود. با آن که کلید دارد اما زنگ آپارتمان را به صدا در می آورد. نگاهی به پایین می اندازد. به میان پله‌های بالا نیز سرک می کشد اما ناگهان در باز می شود و قاسم در ژرفای چشم همسرش جمشید را می بیند که با کینه و نفرت نگاهش می‌کند.

ـ بیا تو!

ـ چیه. قیافت چرا اینجوریه؟

ـ چه جوریه، به خاطر اینه که ناراحتم.

و قاسم خودش در را می بندد. سه قفله می کند و چفت بالایی را هم می اندازد.

ـ کی رفت؟

ـ حالت خوبه؟

ـ آره حالم خوبه. تو چرا اینجوری شدی. چی شده؟

نرگس لیوان شربت را از روی میز برمی دارد و به دست قاسم می دهد و می گوید:

ـ بیا اینو بخور.

قاسم لیوان را محکم روی میز می کوبد.

ـ شربت چیه، جواب منو بده. میگم کِی رفت؟

ـ مدتی می‌شه. من که گفتم رفته.

ـ تو مطمئنی؟ نگو برادرمه. آدم خطرناکیه. نکنه یه گوشه‌ای قایم شده.

ـ نه. به خدا رفته. بلند شو لباستو درآر. شام خوردی یا نه؟

ـ اشتها ندارم. اعصابم داغونه، گفتم امشب یه خونی راه می‌افته.

ـ خدا نکنه. ضعف کردی. حالت اصلاً خوب نیست. بیا این شربتو بخور حالت جا بیاد.

ـ حالم سر جاشه، یه وقت اگه برگشت درو باز نکنی.

ـ نه. نگران نباش نمیاد. بهت می‌گم خیالت راحت باشه.

ـ خیالم راحت نیست. نگرانم مگه دست خودمه ؟

قاسم پیش از آن‌که لباس را از تنش بِکَند کلید خانه و ماشین را روی میز می گذارد و بعد لیوان شربت را به دست می گیرد و مقداری از آن را سر می کشد.

ـ اگه بدونی امروز چی به من گذشت... صدای چی بود؟

ـ چه صدایی؟

ـ یه صدایی اومد. محسن برگشته؟

ـ نه فردا میاد.

ـ پس صدای چی بود؟

ـ من صدایی نشنیدم. خیالاتی شدی؟

ـ خیالاتی کدومه؟

و به سرعت از کاناپه کنده می شود و به سمت آشپزخانه هجوم می برد. نرگس پنجه‌اش را روی میز می کشد و به دنبالش می رود .

ـ کجا می‌ری؟

چاقویی از آشپزخانه برمی دارد و به سمت نرگس برمی گردد.

ـ چی کار می‌خوای بکنی. چاقو براچی برداشتی؟

ـ برو کنار. جمشید داخل خونهَ ست. تو اتاق محسن پنهون شده، یا شایدم تو حموم.

ـ نه. اشتباه می‌کنی. خودت برو نگاه کن.

قاسم وحشت‌زده درحالی که چاقوی تیز و بُرنده را تکان می‌دهد با احتیاط به سمت در حمام می رود. نرگس کمی از او فاصله می گیرد و پای پنجره سالن متوقف می شود و سپس آن را باز می کند.

ـ قاسم به خدا جمشید رفته، بیا بگیر بشین. کسی جز منو و تو توی خونه نیست. به خدا دروغ نمیگم.

همین که قاسم در حمام را باز می کند یک قدم جلو می رود و سپس پرده‌ی مقابل دوش را تکانی می دهد. نرگس هراسان از پنجره نگاهی به خیابان می اندازد. شبح جمشید آنجا زیر نور چراغ برق تنش را می لرزاند  و در همان حال صدای قاسم را می شنود.

ـ نرگس خدا نکنه به من دروغ گفته باشی، وای اگه جمشید داخل خونه باشه.

نرگس نفس پر اضطرابی فرو می دهد واندکی بعد شتابان خود را به قاسم می رساند. خودش در اتاق محسن پسرشان را باز و چراغ را روشن می کند .

ـ خیالت راحت شد؟

ـ پس این صدای چی بود؟

ـ چه می‌دونم حتماً خیال کردی.

چاقو را از دستش می گیرد و او را روی کاناپه می نشاند و درحالی که به سمت آشپزخانه می‌رود می گوید:

ـ گوش کن چی می‌گم، من مشکل تو رو حل می‌کنم به شرطی که دیگه طرف جمشید نری.

ـ چطوری؟ تا فردا می‌تونی هفت میلیون جور کنی؟ از کجا؟ پس چرا حرف نمی‌زنی؟.

ـ خوب می‌شی. نگران نباش. جمشید با من. یه کم دیگه از این شربت بخور بعد بلندشو لباساتو درآر،  برو بگیر بخواب فردا صبح دیگه همه‌چی تموم شده؛ بهت قول می‌دم.

با طلوع آفتاب همه‌چی دستگیرش می شود. نرگس در غیاب او با جمشید معامله کرده بود. دادوفریاد قاسم دیگر فایده‌ای ندارد. از شدت عصبانیت دلش می‌خواهد سینه‌اش را با چاقو بشکافد. قسم می خورد نگذارد آب خوش از گلویش پایین برود. وقتی از نرگس می پرسد چرا ماشین پانزده میلیونی را تقدیمش کردی؟ می گوید؛ مجبور شدم وگرنه همین دیشب خون به پا می‌شد و قاسم که دیوانه‌وار داخل آپارتمان می‌چرخد قسم می خورد انتقام بگیرد و در حالی که از خانه خارج می‌شود دوباره خط و نشان می کشد و می گوید:

ـ تا دیشب اون طلبکار بود، حالا ما. بالاخره من زهر خودمو می‌ریزم منتظر باشو ببین.

قاسم تصور می‌کرد جمشید ماشین را گرو برداشته تا پول فراهم شود اما با توضیح نرگس معلوم می شود امروز ظهر ملاقاتی در بازار تجریش نزدیک امامزاده میان آن دو در کار نیست و او حق ندارد به این معامله نزدیک شود. دقیقاً دو روز بعد نرگس در غیاب قاسم سند ماشین را که به نام خودش بود، برمی دارد و از خانه بیرون می زند . ساعتی بعد ماشین به نام جمشید می شود و او درحالی که پیروزمندانه لبخند می‌زند خطاب به خواهرش می گوید:

ـ بهش بگو ما دیگه طلبی نداریم. حالا برو راحت زندگیتو کن!

پیغام نرگس خون قاسم را به جوش می آورد زیرا مطمئن شده او خواهرش را مجبور کرده ماشین را بفروشد تا طلبش را بگیرد. اما همین که می فهمد کل پول ماشین را تصاحب کرده، در برابر نرگس دو باره قسم می خورد انتقام خود را بگیرد و دقیقاً همان حرفی را که نرگس از زبان جمشید شنیده بود، این بار از زبان قاسم بیرون می آید طوری که تنش را می لرزاند.

قاسم هم بیکار نمی نشیند و در این میان یک میلیون و پانصدهزار تومان دیگر ضرر می کند تا کار جمشید یکسره شود! نرخ این آدمکش دو میلیون بود اما با خواهش و اصرار قاسم کمی تخفیف می دهد. قرار بر این می شود قتل به صورت حادثه‌ای طبیعی جلوه کند زیرا در حضور همسر و پسرش چند بار از انتقام حرف زده و هرگز نمی‌خواهد مظنون جلوه کند. قاسم همه‌ی پول را نقداً پرداخت و خود را کنار می کشد تا جمشید و زنش از سفر بازگردند و آن وقت آن مرد دست به کار شود. اما قاسم هیچگاه آخرین جمله‌ی آدم‌کشِ اجیر شده را فراموش نمی کند که به او گفته بود: شما از امروز اونو مرده به حساب بیار!

یک هفته بعد مجلس ترحیم بهانه‌ای می شود برای نرگس تا قاسم را با خانواده‌اش آشتی دهد. مدام به او توضیح می‌دهد که میان تو و جمشید هر چه بود دیگر تمام شده، این مجلس فرصت خوبی است که با خانواده‌ام روبرو شوی تا کینه و دلخوری ادامه پیدا نکند. محسن پسرش نیز به او اطمینان می‌دهد گذشته هر چه بوده باید فراموش شود. کسی دیگر از تو دلخوری ندارد. خودشان هم می‌دانند میان دعوای تو با جمشید تو مقصر نبودی. و نرگس هم می‌گوید: تو مجلسی که سالگرد پدرمم هست می‌خوام حتماً حضور داشته باشی. اون تو رو خیلی دوست داشت. این مجلس فرصت خوبیه دیدارها تازه و کینه‌ها برطرف بشه.

سرانجام قاسم رضایت می دهد همراه محسن و نرگس به مجلس ختم برود. در بعد از ظهری نیمه ابری مقابل درب مسجد با برخی از اعضای خانواده همسرش دیدار تازه می کند و آنگاه به اتّفاق محسن در گوشه‌ای می نشیند. آنجا نیز جمشید چشم از او برنمی‌دارد. از نگاهش کینه می‌بارد. با این حال قاسم از این که چشم در چشم جمشید دوخته دیگر ترسی ندارد نه به دلیل این‌که قرضش را پرداخت کرده بود و نه به خاطر آن که اینجا مجلس ختم است و همه حاضرند، بلکه به این خاطر که جمشید با همه‌ی نفرتی که از او دارد تنها از میان یک قاب او را می‌نگرد، قاب عکسی که در میان دو سبد بزرگ گل و دقیقاً در کنار تصویر پدرش قرار گرفته و او شاید می‌بیند و شاید خبر ندارد که قاسم شوهر خواهرش در مجلسِ سوم مرگش حضور دارد و پیروزمندانه به او خیره شده است.

درپایان مجلس ترحیم هر کس حرفی می‌زند. بعضی ها از حادثه ای که طی آن جمشید قربانی شد و زنش در بیمارستان با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کند و چندنفری نیز سرگرم گفت‌وگو درباره ماشینش هستند که لت و پار و به قراضه‌ای تبدیل شده است. اکثراً با آه و ناله از این حادثه‌ی مرگبار حرف می‌زنند و چنان برای جمشید دل می‌سوزانند که هر کسی می‌شنود  دلش به رحم می‌آید. اما در این میان هیچ‌کسی نمی‌داند در سر قاسم چه می‌گذرد. نه به دلیل این که از مرگ جمشید احساس رضایت می‌کند، بیشتر برای آن‌که خودش نیز دقیقاً نمی داند چه اتّفاقی افتاده و همین رنجش می‌دهد. آیا آدم‌کش اجیر شده خود را به او رسانده و کارش را یکسره کرده بود یا آن‌که حادثه‌ای طبیعی به کمک او شتافته بود؟ از طرفی قرار بود قتل طبیعی جلوه کند تا کسی به او مظنون نشود. شاید اگر عجله نکرده بود و قاتل اجیر نمی‌کرد، باز هم از شر جمشید خلاص می‌شد. در این میان آدم‌کش اجیرشده نیز بدون آن که با او تماسی بگیرد، ناپدید شده و ردی از او دیده نمی شد. به همین خاطر قاسم هرگز پی نمی برد چه چیزی مقدر شده بود، مرگ به خاطر حادثه‌ی سقوط ماشین در دره یا قتل براساس طرح از پیش تعیین شده!؟

1392/9/21

Instagram: hasankhadem3