میم نون

بعد از کوهنوردی نامه نوشتن را دوست دارم. برای من مثل شربت شیرینه، افسوس که دنیای مجازی و اینترنت و گوشی هوشمند فرصت نامه نوشتن را از بین برد.

لی لی خانم عزیز بود که حدود دو سال قبل منو با مدیر این  ایرون آشنا کرد. تجربه نوشتنم فقط مربوط میشد به درس انشاُء (خداییش نمره انشام همیشه خوب بود) و نامه هایی که در دوران کوتاه دانشجویی در دانشگاه زاهدان به خونه میفرستادم .

بیشترین نامه نوشتنم مربوط بود به دوران سربازی و جبهه در زمان جنگ ایران و عراق و بعد از اون دوران کار کردن در کشور ژاپن که کارت تلفن قلابی و ارزون هنوز اختراع نشده بود، و من به خونه نامه مینوشتم.

همین علاقه به خواندن و نوشتن بود که شروع به نوشتن خاطراتم از زمان خدمت در جنگ ایران و عراق و دوران کارگری در ژاپن کردم و برای خودم خیلی لذت بخش شد و چون خاطراتم در ژاپن را دردفترچه خاطراتی یادداشت کرده بودم تصمیم داشتم در قالب یک کتاب به چاپ برسونم، و از این فرصتی که مدیر عزیز سایت در اختیارم گذاشته بود احساس خوبی داشتم.

در زمان جنگ یک جور پاکت بود مخصوص نوشتن نامه برای نظامی هایی که در جبهه بودند که تمبر احتیاج نداشت و قسمت داخلی اون پاکت را بعنوان کاغذ نامه استفاده میکردیم و نامه مینوشتیم، پشتش ادرس خونه را نوشته و پاکت را تا میکردی و درش چسب میزدیم مینداختی تو صندوق مرکز پیام یگان و یکهفته ای میرسید و چیزی که برای سرباز در زمان جنگ زیاد بود وقت بود چون زمان نمیگذشت و فرصت خوبی برای ارسال نامه بود. من هم که خطم خوب بود و خوره پاکت نامه بودم هر هفته از این پاکت های مجانی نمیگذشتم و به همه خونه و فامیل و همه رفقا و در همسایه نامه میفرستادم.

یادمه یکبار وقتی روزنامه دستم رسید و بردم تو سنگر بخونم، دیدم نوشته که به همه ماشینهایی که رقم سمت آخرش ۲۲ هست با سند لاستیک دولتی میدن و چون شماره پلاک ماشین هیلمن داییم را حفظ بودم و اونم ۲۲ بود، سریع روزنامه را بریدم گذاشتم تو پاکت نامه پست کردم سمت خونه داییم. پیش خودم گفتم شاید خبر بهش نرسه، لاستیکها از دستش بپره، که خوشبختانه اگهی را دیده بود و رفت گرفت و دختر داییم که بچه بزرگش بود و همسن و سال من، در جواب برام نامه نوشت و کلی تشکر کرد، که بیفایده بود چون بهش علاقه نداشتم :)) و دلم پیش دختر همسایمون بود.

سالها گذشت و روزهای عمرم به میانسالی رسید و دغدغده های زندگی و پیشرفت تکنولوژی بهم اجازه نوشتن نداده بود تا اینکه لی لی خانم مهربون منو با مدیر اینجا آشنا کرد و این مرد صبور و فرهنگی که صاحب امتیاز روزنامه مجازی بود بمن اجازه داد یه گو شه ای از روزنامه اش خاطره یا چرت و پرتی که تو ذهنم دارم را براش بفرستم و اونم چاپ میکرد و من غرق لذت و دلخوشی شدم مخصوصا که چند نفری از خوانندگان مطالب منو میخوندند و برام کامنت تشویقی میگذاشتند.

یاد درس و مدرسه افتاده بودم و خوشحال بودم بطوریکه تو خونه میگفتند چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ گنجی منجی چیزی گیرت اومده اینقدر سرحال شدی؟ و البته جواب من اینبود که بله خودتون ببینید که دارم یواش یواش نوشتن یاد میگیرم.

این دلخوشی زیاد دوام نداشت چون یکی از خوانندگان روزنامه یکبار تو اولین نوشته هام از من غلط گرفت و بهانه اینکه فارسی ننوشتی با کلماتی که ریشه عربی داشت بمن گفت درست فارسی بنویس، ولی من که شاگرد بازیگوشی بودم به اخطار ایشون که اسمشون سلطان آب ها بود توجه نکردم و دوباره یکسال بعدش تو یکی از نوشته هام همون کلمه که در لغتنامه پارسی وجود نداشت اما مردم عوام مثل خود من روزی چند بار تو مکالمه و محاوره ازش استفاده میکردند را بکار بردم و سلطان آب ها که از حضرت موسی تذکر دادن را ارث برده بود دوباره یقه منو گرفت و داستانی که حضرت مولانا در دیوان مثنوی بصورت شعر درباره نحوه ارشاد حضرت موسی نسبت به چوپان بیسوادی که داشت خدا را ستایش میکرد سروده و بیان کرده بود را در مورد من اجرا کرد و من شاید همچون شبان از اینکه غلطم را اصلاح نکرده بودم، مغموم و ناراحت قلم و دفتر گذاشتم کنار فقط دلم خوش بود به دوستانی که برام کامنت گذاشتند که نوشته منو میخوندند و از دیدن غلط املایی یا هر چیز دیگه ای ناراحت که نبودند هیچ بلکه لبخندی ام زدند، حتی فرشته ای هم اومد گفت که غلط مسطلح ایراد نداره و در زبان فارسی جا باز کرده همچنان که الان بجای پارسی دری بچه ها فینگیلیسی حرف میزنند.

دوست داشتم حضرت موسی همچون معلم عاشق تعلیم بمن باد بده و یاد بده تا غلط ننویسم ولی این درس را از شاگرد اول های کلاس که خود معلمی توانا هستند یاد گرفتم که برای دفاع از من برای فامیل حضرت موسی جواب نوشتند که ایشون هم بطریقی اشتباه میکنه و البته منو بیدار و آگاه و شرمنده خودشون کردند.

این غلط نوشتن منو قلقلک داد تا خودمو آزمایش کنم ببینم میتونم مطلب طنز هم بنویسم، دیدم که نه بهتره راه رفتن خودمو برم و بهتر کنم تا همینم یادم نره، چون نوشتن خاطراتم تموم نشده و من نوشتن را دوست دارم تازه بچه ها تو خونه هم از این کار لذت میبرند و به کتاب خوندن و نوشتن ترغیب میشوند.

درخاتمه دلتنگ بودم و خواستم گله کنم و بتونم دوباره کمی خاطره بنویسم و در کل از فامیل حضرت موسی و همه خوانندگان که فرشتگان هوشیار و توانایی هستند و از جناب مدیر سایت کمال تشکر را دارم.