حسن خادم
هنوز تا ظهر دو ساعت مانده بود. من و وحید و کنعان قرار گذاشته بودیم در پارکشهر جمع شویم و بعد از آنکه شکممان را سیر کردیم به اتّفاق خانهی پدربزرگ احمد دوست سابقمان را که به رحمت خدا رفته بود، خالی کنیم. آن خانه ساکنی نداشت و کارمان راحت بود. اما مشکل من فقط وحید و کنعان بودند که متوجه بودم سهم مرا آن طور که حقم بود نمیپرداختند. از حقهبازی و زرنگی خوشم نمیآمد. تصورشان این بود که هالو هستم و آن دو در هر سرقتی بخشی از حق مرا شریکی میخوردند. منتظر فرصتی بودم تا کنار بکشم بدون آنکه دلیل اصلیاش را متوجه شوند. کمی گشت زدم و بعد روی چمن داخل یک میدان خلوتی دراز کشیدم، اما ناگهان شتابزده از خواب پریدم. ساعت یازده بود و هنوز یک ساعت وقت داشتم. پیاده تا پارکِ محل ملاقات حدود چهل دقیقه ای راه بود. ساکم را برداشتم و براه افتادم. هوا دلچسب و آفتابی بود. بادی هم میوزید. در این فکر بودم که اگر در حین سرقت جنسی قیمتی و کم حجم دیدم برای خودم کنار بگذارم تا جبران زرنگی آنها شده باشد. نمیدانم چرا کنعان گفته بود یک ساعت قبل از ملاقاتمان با من تماس بگیر. کمی جلوتر در مسیری که میرفتم یک تلفن همگانی به چشمم خورد. زنی داخل آن مشغول صحبت بود. دست کردم در جیبم. از بابت سکه خیالم راحت شد و همانجا ایستادم. مهمترین بخش سرقت یعنی باز کردن بی سروصدای قفلها به دست من انجام میگرفت و با حضور من خیال آن دو همیشه راحت بود. زن هنوز مشغول صحبت بود و حوصله ام را سر برد. براه افتادم تا از محل دیگری زنگ بزنم. همانطور که می رفتم رسیدم به مغازه پورولی دوست پدرم. داخل شدم و سلامی دادم. یکدفعه چرتش برید. پاسخ سلامم را داد و گفت:
ـ خوابم برده بود. خوش اومدی. کجا بودی؟
گفتم: همین اطراف.
ـ اتّفاقی افتاده؟
ـ نه چطور؟
ـ انگار روبراه نیستی. کمی پکری، چی شده؟
ـ هیچی.
ـ بشین.
روی صندلی نزدیک یخچال نشستم. پورولی از جایش بلند شد و پرسید: یه نوشابه برات باز کنم؟
ـ آره می چسبه تو این هوا، دمت گرم.
ـ چه قسمتی، میبینی؟
ـ چطور؟
ـ آخه پریشب خواب باباتو میدیدم مثل همون موقعها که خدابیامرز رو همین صندلی می نشست و با هم حرف میزدیم.
پورولی نوشابه خنکی به دستم داد و حرفش را دنبال کرد.
ـ الان تا دیدمت یه دفعه یادم افتاد.
ـ بابام دوراز جون شما گاهی می گفت آقا پورولی هروقت منو می بینه میگه عبدالله نمی دونم چرا همش فکر می کنم من قبل از تو می میرم.
ـ راست می گفت، جالبه که فقط وقتی بابای خدابیامرزتو می دیدم این فکر می اومد به سرم. نمی دونم این دیگه چه سرّیه؟
کمی با هم گپ زدیم. پسرش افتاده بود تو کار مواد و حسابی نگرانش بود. گفتم مواد خونه خراب کنه. سرش را با تأسف تکان می داد و غصه می خورد می گفت کی دیگه می خواد به داد اون برسه؟ گفتم بسپارش به خدا. نوشابه را کامل سر کشیدم و موقع رفتن گفت مهمان من باش. نپذیرفتم و بعد خواهش کردم که از تلفن مغازه زنگی بزنم. گوشی را به طرفم کشاند و گفت: هر چند تا میخواهی زنگ بزن.
شماره منزل کنعان را گرفتم اما کسی گوشی را برنمیداشت. نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز تا ظهر کمی مانده بود. بعد با پورولی دست دادم و از مغازه اش بیرون زدم. دوباره براه افتادم و دقایقی بعد از درب شمالی وارد پارک شدم و از دور وحید و کنعان را دیدم که نزدیک آبنما روی نیمکتی نشسته و سیگار میکشیدند. مرا دیدند و وقتی به هم رسیدیم دستی دادیم و سپس سیگاری روشن از دست کنعان گرفتم.
ـ قرار بود زنگ بزنی پس چی شد؟
ـ زدم نبودی.
ـ یازده منتظرزنگت بودم... بیخیالش.
وحید هم گفت: من گفتم دیدارمون بیافته یه روز دیگه برای همین کنعان میخواست بهت بگه امروز نیا سرقرار.
ـ برای چی؟
وکنعان گفت: الآن شرایط مناسب نیست.
ـ کسی بویی برده؟
ـ نه ولی فعلا بی خیالش شو تا خبرت کنیم. اون جا تو برناممونه. می ترسیم این یکی بپره، بعد میریم سراغ اون.
پُکی به سیگارم زدم و دیگر دنبالش را نگرفتم. کمی با هم گپ زدیم و آن وقت بیماری مادرم را بهانه کردم تا زودتر بروم. امروز اصلاً حوصلشونو نداشتم. کنعان گفت: فردا بیا قهوهخونه.
وحید هم گفت: اینجایی که تو نخشیم حرف نداره.
کنعان هم نگاهم کرد و گفت: نقشه خونه رو میارم بعد با هم صحبت میکنیم... الانم انگار عجله داری زودتر برو.
ـ باشه پس می بینمتون.
ـ برو خوش باش.
وحید هم گفت: فقط قرار فردا یادت نره.
ـ حتماً. همون ساعت همیشگی.
و بلافاصله براه افتادم. یک راه نسبتاً طولانی را طی کردم و بعد وارد خیابان دیگری شدم. چند سال پیش داخل یک بلوز فروشی کار میکردم. از صاحبش عقده داشتم. به دلیل شکستن شیشه جلوی ویترین که مرا مقصر می دانست، حقوق یک ماهم را نپرداخته بود. ایستادم جلوی همان مغازه که بهش می گفت بوتیک. یکدفعه هوس کردم بروم داخل و تلافی کنم. عادت داشت ظهر که میشد میرفت خانه و دو ساعت بعد برمیگشت. پیادهرو خلوت بود و من بیمعطلی به سه سوت داخل شدم. همان بوی همیشگی داخل مغازه به مشامم خورد. رفتم اون پشت و دخلش را گشودم و هر چه اسکناس بود داخل کیفم ریختم و سپس از مغازه بیرون زدم.
خودم را به ایستگاه رساندم و دقایقی بعد با آمدن اتوبوس سوار شدم . جیب بری تو اتوبوس کیفی داره که نگو و نپرس اما امروز دیگه بی خیالش شدم. تو ایستگاه یاسر پیاده شدم. صدمتر جلوتر داخل کوچهای شدم که به خانه ی مان منتهی میشد. انتهای کوچه به سمت راست پیچیدم و یکدفعه با دیدن جمعیت مقابل خانه از حرکت بازماندم. احتمالاً صاحبخانهیمان که پیر و بشدت بیمار بود فوت کرده باشد. به راهم ادامه دادم اما ناگهان چشمم به مشدرضا صاحب خانه ی مان افتاد. داشت با مردی که لباس سیاه پوشیده بود، حرف میزد. با حالی پریشان از میان جمعیت عبور کردم و درحالی که بشدت نگران مادرم بودم از پلهها بالا رفتم و مقابل در ایستادم و ناگهان چشمم به مادرم افتاد که مقابل جسدی کفن پیچ که رویش را کشیده بودند، نشسته و بر سروصورتش میزد. از شدت اندوه فریادی زدم. زنهای فامیل و همسایهها اطراف مادرم دیده میشدند به اضافه چند مرد از بستگان ما. فقط خواهرم مرضیه را نمی دیدم و همین مرا ترساند و بار دیگر فریادی کشیدم. عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم و همانجا نشستم و مادرم را با گریه و اندوه صدا زدم. سرش را گرداند و همین که اسمم را بر زبان آورد از شدت ناراحتی جیغی کشید. تنم لرزید و کمی بعد صدایی شنیدم که زندهتر و شفافتر از سروصداهای اطرافم بود. نگاهم را در میان جمعیت زن و مرد گرداندم که دو باره همان مرد صدایم زد و گفت:
ـ حجت پسرم!
به سمتش رفتم و با ناباوری پرسیدم: بابا تو اینجا چی کار می کنی؟
ـ اومدم دنبال تو!
ـ برای چی؟
ـ برای اینکه اینجا دیگه کاری نداری.
و بعد نگاهی به جسد وسط اتاق انداخت و گفت: ما دیگه اینجا کاری نداریم، بیا بریم.
ـ بابا چه اتّفاقی افتاده؟
ـ هنوز نمیدونی؟
ـ نه.
ـ دیروز وقتی با دوستات بودی ماشینتون چپ کرد. خاطرت نیست؟
ـ نه. یادم نمیاد.
ـ تو با کنعان و اون یکی دوستت وحید بودی.
ـ نه! امکان نداره. من همین یه ساعت پیش تو پارک دیدمشون؟
ـ بیا بریم من فقط بخاطر تو اومدم.
ـ اما من نمردم.
ـ اصلاً شک نکن؟ به خودت نگاه کن، یه نگاه هم به من بنداز. ما زندهایم. اون جسد بیمصرف به اونا تعلق داره و تو به من، بیا بریم!
برگشتم و با دلسوزی تمام به مادرم چشم دوختم. پدرم در آستانه در هنوز انتظارم را میکشید. یکدفعه در کنار جمعیت چشمم افتاد به مرضیه خواهرم. از شدت ناراحتی خون می گریست. کمی بعد احساس سبکی کردم آنقدر که ترسیدم در هوای اتاق موج بخورم. نگاهی به ساکم انداختم و بعد متوجه پدرم شدم. سرش را تکانی داد و مرا بیصدا میخواند. به سمت پنجره رفتم. حیاط پر از آدم بود و دود اسپند در هوا موج می خورد. صدای صلوات می شنیدم. کسی از گوشه ی حیاط که نمی توانستم او را ببینم بیشتر از بقیه شیون و زاری می کرد و مدام اسمم را تکرار می کرد. صدایش آشنا بود اما چه کسی بود نفهمیدم. لحظاتی مقابل پنجره باز ایستادم و آن وقت در ساک را گشودم و نگاهی به داخلش انداختم. بعد با پنجهام به اسکناسها چنگی زدم و آنها را بیرون ریختم. پولها در هوا شناور شدند و ناگهان پرندگانی در آسمان ظاهر و اسکناسها را به منقارشان گرفتند و ناپدید گشتند. همان وقت ساک از دستم رها شد و به پدرم خیره ماندم. او تبسمی بر لب داشت. دستش را جلو آورد و بار دیگر مرا نزد خود خواند. آرام به سمتش رفتم و بعد او را در آغوش گرفتم. یکدفعه بدنم یخ کرد و بوی عطر او به مشامم خورد.
از خانه که بیرون رفتیم همهچیز به خاطرم آمد، خصوصاً دیروز را که پاک از یادم رفته بود و در همان لحظات که به اتّفاق هم دور میشدیم، ناگهان با اشارهی دست پدرم، چشمم به ماشینی افتاد که چپ کرده بود. ماشین مال داداشه وحید بود و داخل آن سه جنازه دیده می شد. اولین جسدی که صورتش کاملاً خونی بود به کنعان تعلق داشت. جنازه ی دوم که از شیشه در عقب بیرونش می آوردند متعلق به وحید بود که کبود و سیاه شده بود و جسد سوم متعلق به کسی بود که دیروز را کاملاً از خاطر برده بود.
۷/۹/۹۷
Instagram: hasankhadem3
نظرات