«ونوس ترابی»

بیشتر از چهل و پنج دقیقه بود که داشت با تلفن حرف می‌زد. صدایش را درست نمی‌شنیدم. رفته بود در بالکن و همراه حرف زدن هیستریک، سیگار دود می‌کرد. همزمان حواسش به ساختمان‌های روبرو و پشت‌بام‌ها هم بود و مدام به سمت ورودی کوچه چشم می‌گرداند.

مازیار دوباره فِره گرفته بود و دورتادور خانه را یک نفس و در مداری تکراری می‌دوید و صدا در می‌آورد. از عمد قرصش را نداده بودم. نمی‌خواستم بخوابد. از تنها ماندن با شاه‌خال می‌ترسیدم. تنها مانع نزدیک شدنش به من، وضعیت غیرقابل پیش‌بینی مازیار بود. یک آن جیغ‌های ممتد می‌کشید. می‌رفت پشت میز تلویزیون و سعی می‌کرد همه را با هم روی زمین بیندازد. دسته کلید بزرگ بابایش را برداشته بود و دور سالن می‌دوید. صدای خودش و آن دسته کلید برای دیوانه شدن کافی بود. اما چه خوب که نخوابید. می‌خواستم ببینم طاقت طرف تا کجا کش می‌آید. می‌خواستم ببیند زن بودن چه جانی می‌خواهد. مادر بودن بلکه طلبکارتر!

حرکت دست‌هاش وقت حرف زدن با تلفن، ساتوری در هوا فرو می‌آمد. عصبی بود. درمانده شاید. ته دلم را زیر و رو کردم. امتحان خوبی بود. دلی که امروز برایم گذاشته بود، ثانیه‌ای برایش آب نمی‌شد. شلاق باتوم، فحش‌های رکیک، ضربه پوتین به در، کشیدن من روی فرش همان شب کار خودش را کرده بود.

حافظه آدم هیچ‌جا نمی‌رود. تنها یک تلنگر می‌خواهد. یک بو، یک تماس دست، یک صدا و نوای موسیقی یا حتی یک خال. آدم یادش می‌آید. لازم نیست حافظه فیل داشته باشی یا کینه شتر. ما آدم‌ها همه را با هم داریم. فقط گاهی خفقان می‌گیریم، گاهی خودمان را گم و گور می‌کنیم و گاهی منتظر بزنگاه می‌مانیم. اما این حافظه بی‌پدر بزرگترین دشمنت می‌شود. می‌خورد و می‌رود جلو. خاصه که یادگار آن زخم اینطور جلوی چشمت بلولد و بدود و مغزت را به سوت بیندازد.

-پدرسگ!

استارت روی دنده. پریدم. مازیار دسته کلید را به سمت شیشه بالکن انداخته بود. شیشه ترک خورد اما نشکست. مثل مادرش. اولین فحش را به بچه‌ام داد. به خودش.

-عجب توله سگیه این! نمی‌تونی دو دیقه کنترلش کنی من یه گلی به سرم بگیرم؟

لالمانی گرفته‌ بودم. چقدر زود عادی شد شرایط. چقدر زود خودش را چپاند در خانه‌ام که اینطور به پسرکم فحش می‌داد. چقدر زود خجالت و شرم دود می‌شود. کاش ادایش دست‌کم می‌ماند.

خود مازیار بیشتر ترسیده بود. کشیدمش سمتم. سرش را نوازش کردم. آب دهانش روی گردنم جاری بود. همیشه با دهان باز گریه می‌کند. نگاهم را از صورت شاه‌خال برنمی‌داشتم. انزجار و عجز، تخم چشمم را به تیر انداخته بود.

-ببین ما باید برنامه‌ریزی کنیم...اینجا جای موندن نیس. همین الان این گروهبانه خبر داد که آمارمون غلط شده و آدمای این کوچه یه بوهایی بردن. باس بریم!

منتظر نظر من نشد.

-من چندجا باید هماهنگ می‌کردم. سمین گوش کن. تا بیای ثابت کنی که گناهی نداری، اینا ترتیبتو دادن چون بهت شک کردن.

-اونی که ترتیب میده شماهایین/ این مردم بی‌شرف نیستن مثل تو!

ابرویش را بالا برد.

-شایدم برات عادیه! من چرا جوش می‌زنم آخه!

جواب تمام اینها را خواهد داد. جواب تک تک اینها را.

-می‌ریم خونه مادر من.

-نمی‌دونستم ننه بابا هم دارین شماها!

با مشت کوبید روی دسته مبل.

-مثلن یعنی چی هی این «شماها» رو تکرار می‌کنی؟ من و امثال من اگه نبودیم الان اسمت سمین بنت العباس بود!

خوب نیش می‌زد. نیش‌های ناموسی! از همانها که به بقیه زنها در خیابان می‌زد. عادت کرده بود انگار.

-از کجا معلوم خودت یاسر عدنان العمادی نیستی؟ شماها هزار اسم دارین. ولی این واقعی‌ترینش باید باشه. هیچ‌کس هرگز هموطنشو اینطور به گوله نمی‌بنده! تو نیستی از این مردم

-سمین خودم یه بلایی سر هردومون میارما. زبون به دهن بگیر. دارم برنامه می‌چینم. اونی که اینطور در موردش فکر می‌کنی توی خیابونه نه من!

منظورش چه کسی‌ بود؟ مردم یا سوسک‌پوش‌های همکارش؟ دو پهلو حرف زدنش را خوب می‌شناختم.

آب دهان مازیار تا میان پستانم لیز خورده بود. باید جمع و جورش می‌کردم. بلند شدم. پسر دست و پا می‌زد. انگار انتظار شنیدن «پدرسگ» را از مردی که دو روز بود نوازشش می‌کرد نداشت. اما بچه طفلکی من چه می‌فهمید بابا و محبت یعنی چه. چه می‌فهمید که ندانسته و گیج، او را در سرنوشتم کاشته بودند.

آمدم بروم سمت حمام. شاه‌خال پرید جلوی در ورودی خانه.

-خودت سه قفله‌ش کردی. نترس! حتی روی رفتن بیرون از اینجا رو ندارم. همسایه‌های این ساختمون زیادی حواسشون جمعه. خب یه یارو سرکوبگر چه غلطی می‌کنه توی خونه من؟

تظاهر به نشنیدن کرد.

-الو؟ چرا جواب نمی‌دی؟ کجا رفته بودی؟

لباس خودم و مازیار را انداختم توی ماشین رخت‌شویی. حوصله حمام نداشتم. صورتش را سرپایی شستم و لای پستانم دستمال مرطوب کشیدم. رفتیم روی تخت. جلویش پازل ریختم. کاش لحظه‌ای به حال خودم رهایم می‌کرد.

صدای او هنوز از سالن می‌آمد.

-نگفتم بهت حق نداری از من سؤال بپرسی؟ چندبار دیگه باید تکرار کنم؟ اونم پشت تلفن!

حس کردم صدای آن طرف خطْ زنانه است. نازک بود و شاکی!

-من مأموریت یک هفته‌ای بهم خورده. نپرس کجا و کی و چطور. از همین الان گفتم که نپرسی...نه، زنگم نزن. خودم تماس می‌گیرم.

بقیه‌اش برایم مهم نبود. داشتم فکر می‌کردم چطور می‌شود که سرم را از پنجره ببرم بیرون و شروع کنم جیغ کشیدن. اما کوچه خلوت بود. از ساعت ۷ به بعد شلوغ می‌شد. حالا ساعت ۲:۳۰ ظهر بود. ته معده‌ام طبل می‌زدند. دست کردم و پلاستیک پسته و کشمش را از کشوی کنار تخت کشیدم بیرون. گاهی که آخر شبها بعد از خوابیدن مازیار، می‌خزیدم در تخت و فیلمی تماشا می‌کردم، نوک زدن به این کیسه لذت و فراغ بالی هرچند کوتاه می‌داد.

اما آن لحظه و در آن مکان، پسته‌ها تلخ بود. کشمش‌ها سفت و مانده. یا شاید دهان من از مزه مزه کردن نام او اینطور به مستراح بالا زده می‌ماند. یک حبه قند برداشتم و جویدم. در حالت عادی هرگز از جویدن قند خوشم نمی‌آمد. اما حالا تنها چاره ممکن بود. داشتم از ضعف پس می‌افتادم.

تلفنش تمام شده بود. سرش هنوز روی صفحه‌ نیمه نورانی بود و دکمه‌ها را با صدا فشار می‌داد. گوشی دوازده دو صفر نوکیا! شنیدم بودم اینها برای شناسایی نشدن، گوشی‌های هوشمند ندارند. بیا! شاهدش! تق تق...صدای تایپ از این تهوع‌آورتر نمی‌شود.

-چیکاره‌ایم؟ چقدر واسه آماده شدن خودت و این بچه به زمان نیاز داری؟

تق تق...تتق تق...دوب دوب دوودوووب...

نوشت و پاک کرد.

-چیز زیادی نریز توی ساک یا چمدون. هردوتاتون یه چمدون دستی کوچیک. خودم همه چیزو ردیف می‌کنم!

نقشه کشیده بود تنهایی. برای خودش. ما هم تخم چپ آقا!

نگاهم کرد.

-تو که هیچ‌وقت قند دوست نداشتی!

صمیمیت را دوست نداشتم. دوست نداشتم گذشته‌ای را وسط بیاورد که من و خودش یکی بودیم. من روی ساعدش بودم و او در استخوان من. در تپش یک زائده چهارسانتی در هفته هفتم حاملگی ناخوانده حتی!

-مادرم ازتون مراقبت می‌کنه. جسته گریخته براش یه چیزایی گفتم. الان می‌دونه. همون موقع‌ها تورو می‌شناخت. گفته بودم...می‌خواستم زنم بشی. می‌دونست. بقیه‌ش رو می‌گیم واسش. سمین تورو خدا! پاشو...به خدا برای خودته. یه هفته دور باشی فقط. بعدم خونه جدید واسه‌ت دست و پا می‌کنم!

این دیگر نمی‌توانست خودش را در زندگی من بچپاند. می‌خواست تحت نظرم بگیرد. ترسیده بود!

-عکس مازیارو واسه مامان فرستادم. توی شوک بود دیروز. ولی امروز یه عکس برام فرستاده از هفت سالگیم. کپ مازیار. ابروم شکسته بود. با همون صورت اخمو عکس گرفتن ازم...می‌خوای ببینی؟

حتی نگاهش نکردم. اما روی هوا گرفتم. یک گوشی دیگر هم داشت. با دوازده دو صفر چه عکسی می‌خواست نشانم بدهد؟ اهمیتی ندادم.

کلافه شد. در کمدم را باز کرد و چند دست از لباس‌های من و مازیار را لوله کرد در اولین ساکی که به دستش رسید. در آن هیری ویری حتی حواسش بود که کشوی لباس زیرم را هم بیرون بریزد و چند دست فرو کند در زیپ کوچکتر. لوازم آرایشم را هم ریخت در کیسه کوچک پارچه‌ای زیپ‌دار برنجی که تمام شده بود. چیز دیگری به دستش نیامد. نگاهش می‌کردم. لوازم حمام را هم شلخته چپاند در همان ساک. کل زندگیم را به گند وجودش کشیده بود.

-تو نمی‌کنی من کردم!‌ دیگه هرچی می‌خوای خودت اضافه کن. تا ۲۰ دیقه دیگه باس پایین باشیم. تا شلوغ نشده باید بریم. دارو دوای این بچه رو هم یادت نره. مامان من پیر و بداخم نیست ولی نمی‌دونم چقدر اعصاب صداهای اینو داشته باشه!

می‌گفت «این». به بچه خودش. رویش می‌شد می‌گفت این جانور. این توله.

چاره‌ای برایم نگذاشته بود. کسی نمی‌داند که از آن گیجی و سردرگمی چقدر وحشت‌زده بودم. افسار زندگیم را سفت چسبیده بود. زندانیم کرده بود. خانه‌ام را شخم زده بود. خودم را بیشتر از هرچیز!

روی سرم چادری مشکی انداختم و مازیار به بغل رفتم از پله‌ها پایین. کجا می‌رفتم؟ چرا فریاد نمی‌کشیدم؟ چرا کمک نمی‌خواستم؟ اما مگر من چند جان داشتم؟ جان مبارزه با آن زندگی یا با شاه‌خال؟ مگر نمی‌شد آرزو کرد کاش همه‌چیز عادی بود و این مرد هم مثل آدم‌های دیگر، داشت برای من و پسرش سقف جفت و جور می‌کرد؟ می‌خواستم جایی تکیه بدهم و بخوابم. خسته بودم.

نشستم در ماشین. چادر هنوز روی صورتم بود. قرصی از کیفم درآوردم و فرو کردم در دهان مازیار. آب پرتقال دستش بود و خودش سر کشید.

انگار او هم می‌خواست مثل مادرش بخوابد و بیدار نشود.

ادامه دارد...

- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدم‌ها و سؤال‌ها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر می‌گذرد
- نهم: سوسک‌دانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن