برای روبسپیرهای دیرهنگام

یادداشتی در مجمع دیوانگان

 

شاید کم نباشند افرادی که مثل خود شخص من برای فردای ایران رویاها بافته باشند و به نقش شخص خویش به عنوان ناجی و دستی که می‌تواند چیننده‌ی میوه‌ی رهایی و آزادی از درخت انقلاب باشد فکر کرده باشند. وقتی سخن از رهایی و آزادی است فکر بسیار زیبایی است. اما اینجا نکته‌ای ظریف در میان است. این که چه چیزی را از چه راهی به دست می‌آوریم، هم در ما به عنوان به دست آورنده، هم در کیفیت بدست آوردن و هم در آنچه که به دست می‌آوریم تاثیرات ژرفی می‌گذارد. ازین رو بحث از روش و شکلی که به دنبال تغییر می‌رویم اهمیت ویژه‌ای پیدا می‌کند. در ادامه تلاش می‌کنم در این شکل از رسیدن که بالاتر از آن سخن رفت– دستی ناجی که میوه‌ی ... را به ارمغان می‌آورد- چون و چرا کنم.


انسان‌ها عادت دارند که با مثال‌هایی آشنا از زندگی روزمره در حوزه‌ی تجربیاتشان به استقبال موارد نا‌آشنایی بروند که آنها را نزیسته‌اند و سعی کنند تا آن تجربه‌ی ناآشنا و ناشناخته را با ارجاع به تجربیات زیسته و آشنا برای خود فهم پذیر و قابل دسترس کنند. در نتیجه‌ی آوردن تجربیات آشنا در عرصه‌ی ناآشنا، گاه دچار این خطا می‌شویم که این کار را بدون شناخت کافی از موضع جدید، که در آن در حال تجربه هستیم، انجام می‌دهیم و نسخه‌ای آشنا را برای جا یا حالت یا وضعیتی نا‌آشنا می‌پیچیم، غافل از آنکه عرصه‌ی جدید قوانین و بایدها و نبایدهای خاص خودش را دارد.

اما منظورم از آشنا کدام است و از نا‌آشنا کدام؟ آنچه برای ما به عنوان ایرانی و در تجربه‌ی تاریخی‌مان از امر سیاست آشناست، این است که همواره برخوردمان با سیاست از جنسی بوده است که در آن با نادیده گرفتن ملزومات سیاست (حضور دیگری‌ها) و لزوم کنش جمعی و ارتباط با دیگری‌ها- و به رسمیت شناختن‌شان به عنوان سوژه‌هایی همان‌قدر دارای حقوق که ما، همان‌‌قدر باهوش که ما- به سمت نوعی کنش فردی در سیاست قدم برداشته‌ایم. و برعکس آن، آنچه در ساحت سیاست برایمان نا آشناست این است که باید با دیگران هم‌نظری و همکاری کرد. به عبارت دیگر آنچه که آشناست فاعلیت در حوزه‌ی امور فردی است؛ در حوزه‌ی فردی به این عادت داریم که شخص اول و آخر در تصمیم‌گیری هستیم، تصمیمی را می‌گیریم و آن را- موفق یا ناموفق- به اجرا در می‌آوریم. منظورم از آوردن تجربیات آشنا به حوزه‌ی ناآشنا همین آوردن عادت‌ها و تجربیات حوزه‌ی فردی به حوزه‌ی زندگی جمعی یا سیاست است. این اتفاق در تجربه‌ی زندگی سیاسی قرن اخیر ما ایرانیان به وفور اتفاق افتاده است؛ این که کسی با عدول از الفبای سیاست‌ورزی در معنای مدرن آن و با خیال اینکه در حوزه‌ی زندگی جمعی همان قوانین حاکم‌اند که در ساحت زندگی شخصی، خود را در جایگاه رهبر یا شاه یا ... نشانده و از روش‌های مورد عادت در زندگی شخصی برای حضور و ایفای نقش در حوزه‌ی جمعی و سیاسی بهره جسته است. این نادیده گرفتن دیگران و حق‌شان برای تعیین سرنوشت، این سرپیچی از این اصل اولیه‌ی همکاری و هم‌نظری در سیاست، چیزی نیست جز آنچه که از آن به استبداد رای یاد می‌کنیم.

مثالی بزنیم: اگر سیاست در زمان پهلوی و برهه‌ی بعد از انقلاب ۵۷ را به عنوان دو فیلم در نظر بگیریم، هر دو از لحاظ پرداخت نقش‌ها قهرمان‌پردازانه هستند. فارغ از سرنوشت قهرمان فیلم‌ها- که گاه بین قهرمان و ضدقهرمان نوسان می‌کنند- آنچه که داریم صحنه‌ای است که کسی به عنوان نقش اول و قهرمان روی آن می‌رود و به عنوان همه کاره داستان را- در تمامی مراحلش از پیروزی تا شکست، از اوج تا حضیض- پیش می‌برد. به عبارتی ما، به عنوان تماشاگر صحنه‌ی سیاست که هر ازگاهی خود هوس به روی صحنه رفتن و لباس قهرمان بر تن کردن می‌کند، به این عادت کرده‌ایم که گویا فیلم یا تئاتر سیاست در نسخه‌ی ایرانی‌اش باید همیشه جریانی حماسی داشته باشد و داستان حول قهرمان بگردد. آنچه که شاید باید یاد بگیریم این است که بر خلاف تمثیل‌های انقلاب ۵۷، که سیاست مداران را در ردای پیامبری و ولایت فقیه در جایگاه چوپان و مردم را در جایگاه گله می‌نشاندند، مردم ایران، که امروز در حال فدا کردن جان شیرین خود برای آزادی و احقاق حقوق از دست رفته‌شان هستند، در صحنه‌ی جدید سیاست (یا سیاست جدید) دیگر نقش سیاهی لشکر را بازی نمی‌کنند. گله‌ی دیروز که نقشی جز در حاشیه و تحت امر چوپان نداشت امروز در نقش جدیدش، به عنوان انسان دارای فهم و شعور و حق و حقوق، نقش اول داستان را بازی می‌کند. به یک معنا، وقتی هشتاد میلیون نقش اول داریم که هر کدام در حد و حدود زندگی خودشان و در بر افکندن نکبت موجود و پایه گذاردن نظم جدید همکاری می‌کنند، دیگر نقش اولی به معنای قهرمانی که کل داستان حول او و مسائلش بچرخد محلی از اعراب ندارد. به عبارت دیگر ما وارد ژانر جدیدی در سیاست شده‌ایم/می‌شویم.

اول از همه به خودم و بعد به شیفتگان روبسپیر، این قهرمان انقلاب فرانسه که در مدت کوتاهی نقش اول انقلاب را از انقلابی دو آتشه و هدایت کننده‌ی کمیته‌ی امنیت ملی و حکومت وحشت تا ضدانقلاب و قربانی همان کمیته طی کرد، یا کسانی که هنوز دلبسته‌ی نظم قدیم در سیاست و فیلم‌های بزن بهادر هستند و هر از گاهی بعضی‌شان را می‌بینیم که می‌کوشند خود را به جای نقش اول داستان به دیگران قالب کنند، توصیه می‌کنم به جای تقلیل دادن عرصه‌ی جدید ناآشنا به تجربیات آشنا، آغوش باز کنیم و آماده‌ی مواجهه با شرایط جدید باشیم و تجربیات‌مان را وسعت ببخشیم. به عبارتی دیگر این گشودگی را داشته باشیم که در دوگانه‌ی تقلیل امر ناآشنا به آشنا از یک طرف، و از طرف دیگر قبول ناآشنا بودن ناآشنا و تلاش برای آشنا شدن با آن از طریق پذیرش مرارت یاد گرفتن، دومی را انتخاب کنیم.

اگر این روشن‌بینی را داشته باشیم که در ساحت نا‌آشنا به جای رجوع بی‌واسطه به آشنا و تجویز آن، قدری صبر پیشه کنیم، اگر جرات مواجهه با جای خالی آن گم‌شده‌مان در سیاست را داشته باشیم، اگر بپذیریم که برای خلق شکلی جدید در زندگی جمعی‌مان، باید به نوعی جدید از آگاهی متناسب با زیست سیاسی دست یافت و اگر رنج یادگرفتن را به جان بخریم، آن گاه شکل رسیدن به مطلوبمان هم، همان طور که خودمان در این مسیر دگرگون شده‌ایم، دگرگون خواهد شد و آن گاه است که خواهیم طرحی نو در بیفکنیم.

وقتی دیگر تنها یک دست نباشد که شفابخش باشد و تنها یک نفر نباشد که تخم رهایی را در جیبش داشته باشد، وقتی درختان آزادی و زندگی نه تک‌تک و نادر که همه جا و در هر کوی و برزنی روییده باشند، آن گاه آزادی و زندگی با قدرتی باورنکردنی و غیر قابل جلوگیری از همه سو و همه طرف سبز می‌شود. هر حرکت کوچک من بارانی می‌شود برای بارور شدن تخم تو، هر شکل از ایستادگی و مبارزه‌ی‌ تو نوری می‌شود برای رشد آن دیگری و ما همین‌طور یکدیگر را تقویت می‌کنیم، می‌روییم و می‌رویانیم. سبز می شویم و سبز می‌کنیم. در واقع به همان دلیل که حرکت مردم ایران برای زندگی و آزادی، غیرشخصی، همگانی و گسترده است، به دلیل همین گستردگی و هم‌افزایی و هم‌آوایی، اجتناب‌ناپذیر هم است و لاجرم در آینده‌ای دور یا نزدیک شاهد به بار نشستن درخت آزادی در ایرانمان خواهیم بود.