حسن خادم

وقتی از روی دیوار به پایین سقوط کرد عرق سردی روی پیشانیش نشست  و آسمان بالای سرش چرخید. هراسان و مضطرب در حالی که بدنش از حرارت می سوخت  فقط توانست لنگان و بزحمت چند قدمی  جلو برود اما  آسیب جدی استخوان پاهایش همان جا زمینگیرش کرد. نگاهی به اطرافش انداخت.  داخل اطاق ها سایه افتاده بود اما می دانست کسی آنجا نیست.‌ نفسی تازه کرد و بعد با سختی تمام خود را به در خانه رساند. در قفل بود و ناامیدی او را به یأس کشاند. به سختی کمی جلو آمد و وسط حیاط در حالی که عرق کرده بود روی  زمین نشست. نگاهی به اطرافش کرد گوشه ی دیوار مقداری هیزم و جعبه قرار داشت. در این فکر بود آنجا پنهان شود  و بعد در فرصتی خودش را نجات دهد. کم کم درد شدت می گرفت و او چاره ای ندید که خود را به آن سمت بکشاند .‌ اما فقط حدود سه متری پیش رفت که  صدای موتوری به گوشش خورد. انگار پشت در حیاط از صدا افتاد .‌ بی حرکت ماند و بعد صدای سگها و خروسها از اطراف به گوشش خورد. دو باره خیزی برداشت که به راهش ادامه دهد که ناگهان کلیدی چرخید اما  بدن او قفل شد!‌ آنگاه در اوج ناباوری در حیاط باز شد و خشکش زد . اولین باری بود که او را می دید، مردی با قامتی متوسط و شکمی برآمده و صورتی گرد و گوشتالود و با چشمانی متعجب. او وقتی مرد غریبه ای را دید که در حیاط خانه اش روی زمین نشسته ابتدا ترس برش داشت اما خیلی زود پی برد سارق آسیب دیده و با وارسی اطاقها متوجه شد او تنها ست.

ـ بی شرف تو مِلک من اومدی چی کار، هان ؟ اومدی دزدی ، ای بی همه چیز !انگاری چلاق شدی، الحمدولله، خدا حقتو گذاشت کف دستت! قربون خدا برم، حسابت رسیده اس !

همه جا را مراقب بود. بعد به سمت هیزم های خشک رفت و چوبی به دست گرفت و سپس بار دیگر خانه را از نظر گذراند و همین که خیالش راحت شد به طرف در رفت .

ـ یک پدری ازت در بیارم دزد نانجیب !

مرد سارق حسابی عرق کرده بود و عاجز و زخمی و نالان چاره ای ندید که منتظر بماند. مالک منزل  شتابان موتورش را داخل حیاط آورد و پای در اندکی مکث کرد و اسم جواد را با صدای بلندی فریاد زد. سرو صدای سگی بلند شد. پاسخی نشنید وسپس در خانه را بست و در حالی که به سارق توهین می کرد جلویش ایستاد و گفت :

ـ مرتیکه بی همه چیز از دیوار پریدی پایین اومدی سرقت کنی .‌ اما خدا حقت رو گذاشت کف دستت ..!

سارق فقط نگاهش می کرد .‌

ـ حرف بزن ببینم ، فقط شانس آوردی که این همسایه ها شهرند وگرنه می دادم یه کتک مفصلی بهت بزنند تا حسابی حالت جا بیاد . چی شده چلاق شدی هان . کدوم پاته ؟

مالک منزل سر چوب را روی ران و ساق یکی از پاهای مرد سارق کشاند و فشاری به آن وارد می کرد . درد در ساق پای سارق پیچید و او عرق ریزان سعی می کرد چوب را کنار بزند که آن مرد ضربه ای با همان چوب به کمرش زد:

ـ دستتو بکش عوضی مفت خور! نمیگی این مِلک صاحب داره ، خدا می دونه چند تا خونه رو تا حالا غارت کردی ، میدم پوستت رو بکنن تا آدم بشی ‌...

بعد با احتیاط  نزدیک سارق نشست  و با کف دستش به محل شکستگی فشاری وارد آورد .

ـ هان چطوره، همین جاست ، درسته !؟

یکدفعه سارق ناله ای کرد : چی کار داری می‌کنی. دستتو بردار. مریضی مگه ؟

ـ دارم ادبت می کنم اگه من مریضم  تو یه دزد بی همه چی هستی . دردت اومد هان ، چشمت کور می خواستی از دیوار مردم نپری پایین. حالا خوبت شد؟ کار خدا بود ، قربون خدا برم ، خوب اینجا گیر افتادی . فکرشو می کردی اینطور بیافتی اینجا، هان؟‌ ای دزد نانجیب!

بلند شد ایستاد و این بار  با کف پایش فشاری به محل شکستگی وارد آورد طوری که سارق فریادی از درد کشید . پشت سرش توهینی هم به او کرد و  مرد سارق عاجزانه از او خواست آزارش ندهد .

- تکون بخور ببینم .

-نمی تونم  درد دارم .

-جهنم  که نمی تونی لندوهور عوضی !

بعد مالک  کمی از سارق فاصله گرفت و با عصبانیت و دهانی کف کرده گفت :

ـ هر چی تو جیباته بریز بیرون ببینم .

بعد قدمی عقب تر رفت و ادامه داد:

ـ اول چاقوتو در بیار بنداز زمین !

سارق چاقوی کوچکش را از جیبش بیرون آورد و آن را روی زمین انداخت بعد هم محتوی جیبهایش را خالی کرد. کیف پول چرمی  ، سه کلید ، یک خودکار .

ـ می دونستم چاقو داری، دیگه چی داری ؟

ـ هیچی ، همیناس .

مرد مالک چاقورا از او دور کرد و آن را در جیبش گذاشت .

ـ اینا همه ضمیمه پرونده ات میشه. من مادرتو به عزا می شونم تا دیگه تو باشی از دیوار خونه ی مردم بالا نری ...خُب تو بدون وسیله اومده بودی اینجا چی کار، هان حرف بزن ببینم. پس رفقات کجا هستند؟

ـ من رفیق ندارم. تنها هستم .

- تنها میری سرقت. باید دست و پاتو قطع کنند تا آدم بشی. فقط شانس آوردم پات قلم شده وگرنه خونه رو لخت می کردی . چطور می خواستی وسایل خونه رو ببری ، تو که وسیله ای با خودت نیاوردی ، نکنه رفقات تو راهند ، حرف بزن ببینم .

ـ من تنها هستم، فقط پول وطلا می دزدم.

ـ خوش اشتها هم که هستی ، خوبه ، اما بد آوردی .

بعد با چوب بار دیگر فشاری به محل شکستگی وارد آورد: اینطور نیست ؟

ـ اِی ، آی درد میاد ، مریضی مگه ؟

ـ مریض جدو آبادته دزد نانجیب ... این یکی پات چطوره ؟

چوب را کنار گذاشت و با پایش فشاری به ران و ساق چپش وارد آورد که مرد سارق دو باره آهی از درد کشید .

ـ پس اینم که شکسته . .. حقته . دیگه تو جیبات چی داری؟

-هیچی . هر چی بود هموناست .

بعد خودش شروع کرد به وارسی جیبهایش .‌ از جیب پیراهنش کاغذی بیرون آورد .

-این چیه حتما آدرس اینجاست،  یا خونه ای که می خواستی بعداً بری سرقت...ببینم.

کاغذ تا شده را باز کرد. سفید بود و مرد مالک آن را روی زمین انداخت .

ـ دیگه چی داری؟

مالکِ منزل کیف پولش را وارسی کرد .

ـ کیفتم که خالیه، این همه می دزدی پس پولات کجاست؟ هان ، دِ حرف بزن ، لال شدی ؟ کارت شناسایی هم که نداری ، اسمت چیه ؟

ـ رضا .

ـ آره تو گفتی و منم باور کردم . اهل کجایی؟

ـ طرفای کرمان .

- می رفتی ازهمون اطراف دزدی می کردی نانجیب، پس چرا پاشدی اومدی اینجا؟ برای این که اگه گرفتار شدی مثل حالا آبروت حفظ بشه ، آره دیگه .

بعد کیف سارق را داخل جیبش گذاشت .

ـ خوب گرفتار شدی. قربون خدا برم ، به موقع رسیدم. خدا نخواست از خونه ی من چیزی بدزدی ، دیدی خدا در کمینت بود، فکر اینجاشو دیگه نکرده بودی، درست نمیگم ؟

از اطراف سرو صدای چند سگ و خروس و پرنده به گوش می خورد و بادی در میان شاخ و برگ درختان بیرون و داخل حیاط می پیچید و آن وقت صاحب مِلک دو باره به حرف آمد و گفت :

ـ آقا جواد پسر ابوالفضل تو ژاندارمریه ، امروز قراره بیاد سری به زمیناش بزنه ، اگه زودتر بیاد که حسابت پاکه ‌.

بعد رفت سر حوض و با لیوانی از داخل سطل کمی آب خورد و صورتش را خیس کرد و باز برگشت کنار سارق ایستاد .

ـ چیه، حالت خوش نیست هان . معلومه خیلی ترسیدی ؟ کار خدا بود . قربون خدا برم!

بعد دستمالی از جیبش بیرون آورد و سر و صورتش را خشک کرد .

ـ بهت یاد ندادند نون حلال در بیاری ؟

و درهمین لحظات در حالی که مرد سارق ناله می کرد صدایی از بیرون به گوششان خورد .

ـ عبدل بجنب ، وقت نداریم .

مرد مالک با شک و تردید نگاهی به سارق انداخت و گفت : کیه پشت در، نکنه رفقاتن ؟

ـ من تنها اومدم ...

ـ پس اینا کی ان؟

و دو باره صدایی به گوششان خورد ، صدایی مثل چرخیدن کلید در قفل .

-عجله کن عبدل الان کامیون میرسه .

یکدفعه نفس در سینه ی مالک خانه حبس شد و همان وقت به سارق نگاهی کرد و گفت : شک کردم تنها نیستی .

ـ فقط بهتره ساکت باشی، مثل این که بازم مهمون داری ، اینا رفقای سابق منند ، می دونی اگه تورو اینجا پیدات کنند ، امکان نداره زنده از اینجا بری بیرون .

یکدفعه مالک منزل به جنبش و‌جوش افتاد .

ـ بد بخت شدی!  برو یه جایی قایم شو، اینا هم مثل تو رحم و مروت ندارند. حتما می کُشنت !

ناگهان رنگ چهره مالک منزل مثل گچ سفید شد ، نفس نفس می زد و بلا تکلیف مانده بود که سارق گفت :

ـ برو پشت اون جعبه ها پنهون شو ، فقط صدات در نیاد وگرنه مرگت حتمیه!

مالک وحشت زده کیف پول و چاقویش را جلویش گذاشت و هراسان خود را پشت شاخه های خشکیده پنهان ساخت .

ـ عبدل بجنب !

ـ صلوات بفرست ، تمومه  دیگه!

و ناگهان در آهنی بزرگ خانه گشوده شد .

ـ عبدل اینجا رو باش !  انگارمهمون داریم .

ـ جاسمه !

هر دو جلو آمدند و ناباورانه مقابلش ایستادند .

ـ این چه وضعیه ، آره تا تهش خوندم . پسر وقتی کلید هست آدم از دیوار می‌ره بالا؟ معلومه بد جوری آسیب دیدی .

بلافاصله سه مرد دیگر داخل خانه شدند و نفر آخر پشت سرش در را بست. همه ی شان او را می شناختند و قبل از هر اقدامی دورش جمع شدند و مرد سیاه پوشی که انگار سر دسته ی شان بود جلوتر آمد و گفت :

ـ به به آقا جاسم، خواستی تنها بپری زمین گیر شدی، حالا خوب شد، خیلی خوش شانسی پسر!  دلخورم ازت شدیداً اما الان وقت این حرفا نیست، چه مدته اینجایی ؟

ـ نیم ساعتی میشه .

ـ پس چرا کیفت افتاده زمین؟ و بعد رو به دوستانش کرد و ادامه داد: زیاد وقت نداریم ، اینجا یه ربع بیشتر نمی تونیم معطل بشیم.  عبدل تو اینجا نایست ‌درهارو باز کن معطل نکن ... عباس ببین وضع پاش چه جوره ؟

بعد کمی جلوتر آمد و دستش را روی شانه اش گذاشت و ادامه داد:

- دیگه به خیر گذشت ، فکرشو نکن . اگه به حرفم گوش می‌دادی الان اینطور آسیب نمی دیدی .

و خودش به سمت در رفت . آن را با احتیاط گشود و با دست به کسی که بیرون بود اشاره ای کرد و باز در را بست .  

عباس فورا به سمت جعبه ها رفت  و مالک که از لابلای شاخه های نازک او را می دید که نزدیکش می شود نفسش گرفت  و همان جا خود را خیس کرد . عباس جعبه ای به دست گرفت و آن را با لگد شکست و دو سه قطعه از آن را برداشت و به سمت دیوار رفت و سپس به پارچه ای که آنجا به میخ بود چنگی زد و لحظاتی بعد کنار جاسم مرد سارق نشست .

-چطوری پسر،  چی کار کردی با خودت؟

بعد دستش را روی ساق پایش کشید.

ـ همون جا ست آخ آخ یواش!

ـ بد جوری آسیب دیده . این پات چطوره؟

ـ اونم تعریفی نداره .

عباس بلافاصله محل آسیب پای دیگر را هم پیدا کرد .

ـ این یکی وضعش بهتره  .

بلند شد و رفت پای حوض و لیوان را زیر شیر گرفت. آب نداشت و از داخل سطل آن را تا نیمه پر کرد و دوباره کنار جاسم نشست .

ـ آب نمی خوام، فقط ببندش، درد دارم چه جور، بجنب .

بعد از جیبش قرص مسکنی بیرون آورد .

ـ دهنتو باز کن  بینم ‌‌، بخورش کمی آرومت می کنه ، باید پاتو گچ بگیری .

و بعد لیوان آب را بدستش داد .‌

ـ عباس بجنب وقت نداریم .

ـ اومدم .

جاسم از همان جایی که نشسته بود نگاهی به میان هیزم های خشکیده انداخت . چیزی دیده نمی شد .

ـ پسر چه شانسی آوردی . دیدمت باورم نشد .

بعد به کمک پاره تخته ها و تکه ی پارچه مشغول بستن پاهایش  شد .

ـ یواش یواش ، آخ...

ـ بسه دیگه خجالت بکش! وقتی تنها می پری اینارو هم باید تحمل کنی ، اما دم نعمت گرم ، ازت شاکیه چه جورم، بازم خیلی مَرده ، حسابی تحویلت گرفت ، دوستت داره ، می گفت جاسم بالاخره یه روزی پشیمون میشه و بر میگرده به جمع ما .

ـ ای ، چی کار می کنی؟

ـ باید خوب ببندمش ...

در کمتر از ده دقیقه کلیه وسایل خانه جلوی چشم مالک داخل حیاط چیده شد و کمی بعد عباس هم به آنها پیوست . نعمت سردسته سارقین که قدی نسبتا  بلند و بدنی ورزیده داشت و پیراهن سیاهی پوشیده بود دستی به سبیلش کشید و گفت : تمومه دیگه ؟

ـ تمام. جارو شد رفت .

ـ پس جارو برقی رو خاموش کن، تقی بگو کامیون بیاد ، سه سوته ها... تا خلوته تموم بشه بره پی کارش ...

و از همان جا نگاهی به جاسم انداخت .

ـ جاسم چطوره ؟

ـ پاهاش بدجوری آسیب دیده، گمونم شکسته باشه ، باید گچ بگیره .

ـ به خیر گذشت ، خوش شانس تر از جاسم ندیدم ...شنیدی چی گفتم. این موتورم شیرینی برگشتن تو، چطوره !؟

جاسم نیمه تبسمی کرد و به نشانه سپاسگزاری دستش را برایش تکان داد.

ـ الان میریم .

تقی هر دو لنگه ی در خانه را باز کرد و بدنبال علامت او کمی بعد  کامیونی وارد حیاط شد.

ـ این موتوره اینجاست، نکنه صاحبش این اطراف باشه ؟

ـ من اومدم اینجا بود .

ـ نگران شدم پس بجنبید . هر لحظه ممکنه صاحبش سر برسه. عجله کنید.

مالک منزل از حرفهای نعمت سردسته سارقین رعشه ای بر اندامش افتاد و نفسش گرفت.  جاسم کمی خم شد و کلیدها  و چاقوی کوچک و کیف پولش را در جیبش گذاشت و آن وقت برگه ی سفید را هم برداشت و قلمش را بدست گرفت و در حالی که درد می کشید مشغول نوشتن چیزی روی آن شد .

بلافاصله پشت کامیون را پایین آوردند و آن وقت هر پنج نفر اسباب خانه را مثل برق و باد داخل کامیون ریختند و همان وقت که موتور مالک منزل را که از تمیزی زیر نور آفتاب برق می زد داخل کامیون می گذاشتند، جاسم برگه میان دستش را تکانی داد و بدون جلب توجه بقیه خواست مالکِ منزل را متوجه آن کند. پس از آن کاغذ را چهار تا کرد و آن را روی زمین انداخت . مرد مالک وحشت زده رفتار او را زیر نظر داشت و از آن نقطه ی پنهان با ترس و لرز به او و منظره ی غم انگیز و هراسناک داخل حیاط نگاه می کرد . باد یادداشت تا شده را داخل حیاط به گردش در آورد و بلافاصله کامیون روشن شد و عبدل که از همه قوی تر نشان می داد، دسته کلید را تحویل رفیقش داد و به کمک عباس جاسم را با احتیاط بلندش کردند و او را سوار کامیون نمودند. مالک منزل حتی پس از رفتن آنها تا دقایقی جرأت نکرد از میان شاخه ها و هیزم های خشکیده بیرون بیاید. از همان جا نگاهی به حیاط انداخت و بعد به خانه ی لخت شده اش خیره ماند. با آن که رد کامیون دیگر پیدا هم نبود و گرد و غبارش هم فرو کش کرده بود، اما مالک منزل ترجیح می داد همان جا بماند تا مطمئن شود خطری تهدیدش نمی کند، آنقدر ماند که از پشت سرش در آنسوی دیوار سر و صدای جواد پسر ابوالفضل را تشخیص داد. با ترس و ناباوری از پشت شاخه ها بیرون آمد و یادداشت تا شده را برداشت و سپس آن را داخل جیبش فرو کرد و حیران و متعجب بخاطر آنچه که دیده و بسرش آمده بود، باز هم از سر وحشت پشت در کمی مکثی کرد اما همین که صدای زنگ در خانه بلند شد و بدنبالش صدای جواد را  بار دیگر شنید ، در را باز کرد و چشم در چشم همسایه اش انداخت.

ـ سلام ، صبحت بخیر، چی شده ، انگار حال نداری ؟

ـ سلام جواد جان بد بخت شدم ، کاشکی زودتر می اومدی . مگه نمی بینی‌ ، دزدا خونمو لخت کردند ، هر چی بود ‌ونبود با خودشون بردند ، بی شرفا موتورمم بردند داشتی می اومدی کامیونی ندیدی؟

ـ نه ، چیزی ندیدم.

بعد به اتفّاق داخل خانه شدند و گشتی در دو اطاق خالی زدند و سپس پای در زیر آفتاب نشستند .

ـ بی شرفا خونه رولخت کردند . موتورمم بردند ، بدبخت شدم جواد .

افتاد به گریه و جواد سعی می کرد دلداریش دهد.

ـ پیداشون می کنیم ، حالا بلند شو بریم منزل من ، یه گزارش باید تهیه کنیم . چند نفر بودند؟

ـ یه چهار پنج تایی بودند. نمی دونی اینجا چه خبر بود. یکی شونو گرفته بودم که رفقاش سر رسیدند.

ـ نشناختیشون؟

ـ نه، یکی شون اسمش عباس بود، یکی عبدل یکی هم جاسم... تو نمی دونی چه بساطی اینجا داشتم .

ـ توضیح بده ببینم چی شده . تو خودت کجا بودی؟

ـ حالا ولش کن ، حالم زاره.

بعد دست در جیبش کرد و یادداشت جاسم را بیرون آورد. نگاهی به آن انداخت  و سپس آن را به دست جواد همسایه اش داد و گفت :

ـ برات تعریف می کنم . فعلا اینو برام بخون .

ـ این چی هست ؟

ـ چقدر سوال می کنی ، حالی ندارم تو فقط اینو بخوون ببینم چی نوشته . اصلا نپرس چی شده،  فقط بخوونش،  ممکنه نشونی ، چیزی ازشون  برام نوشته ، زودتر بخوون که دارم سکته می کنم .

جواد همسایه اش عینکش را زد: این نوشته مال کیه؟

ـ جواد جان بهت میگم بخوون ببینم چی نوشته برام .

و جواد در حالی که احساس گیجی می کرد شروع کرد به خواندن یادداشت جاسم .

...حالت چطوره ؟  خیلی دور برداشته بودی. می بینی چطور اموالتو می برن جرأتم نداری جیک بزنی . حتماً اینم کار خداست درست میگم یانه ؟ خوب نگاه کن . تو جونوری هستی تو لباس آدم .‌ می دونی اگه می خواستم مثل تو باشم الان زنده نبودی. اگه لوت می دادم  همین جا کلکتو می کندند. اما من طبق مرامم عمل می کنم.  می دونی چیه ، تو هنوز خدارو خوب نشناختی .

جواد مکثی کرد و نگاهی به همسایه اش انداخت.

ـ تموم شد؟

ـ نه.

ـ پس بقیه شو بخوون، معطل نکن، بدبخت شدم.

و جواد دوباره به یادداشت خیره شد و با صدای بلند ادامه داد:

...پیش خودت خیال می کردی حتما خدا خیلی دوستت داشته که من موفق نشدم  از اموالت چیزی ببرم. از تو و اموالت حالم بهم می خوره. می دونی چرا گفتم خدا رو هنوز خوب نشناختی ؟ برای این که طبق ادعای تو اگه این کار خدا بود پس همیشه باید یادت بمونه که خدا هیچ وقت کارشو نیمه تموم نمیگذاره !

1401/1/21

Instagram: hasankhadem3