حمیدمحبی

فکر کنم همون چند تارموی سفید شقیقه ام یا چهارتا چروک پای چشمم وادارش کرد خطاب به من بگوید: «حاجی!»

حالا تصور کنین من رو، داشتم خودم را قیاس میکردم با راننده مسافرکشی که وسط سوز سرما قرار بود چند خیابان همراهیش کنم، بین فاصله پایین کشیدن شیشه سمت خودش و هجوم خنکای شب به ماشین شتابزده گفت که نون آور خانواده ست و از بخت سیاهش کارش را هم از دست داده است و این شده آخر و عاقبتش و یک «الهی شکر» غلیظ هم ته معرفی طوطی وار از خودش.

بسته سیگار را سمتم گرفت و قبل از روشن شدن نتیجه تعارفش یک نخ به لب گذاشت و نجواکنان گفت «با اجازه حاجی» و عجولانه بدون کسب جواز کبریتی گیراند و عمیق پک زد «اذیت که نمیشین؟» و دودش را یله کرد وسط شیشه بخار گرفته جلو و چه پرشتاب دود به طرف بیرون گریخت.

«حاجی به نظرت این برجام و این تحولات و اعتراضات تهش چی میشه اصلا حال ما بهترمیشه؟»

حالا وقتش بود که حاجی بودنم را با چندکلمه قلمبه و دور از فهمش بکوبونم وسط فرق سرش. بی مقدمه پرسیدم «به نظرت راه و روش حاکمان واسه سوار شدن بر گرده ی نحیف رعیت چی بوده؟ و اصلا چرا اونا حاکمند و ما محکوم؟»

درست مثل خودش، مجالی برای پاسخ ندادم وگفتم «ببین چرا حاکمان مصر باستان سر ملت رو گرم ساختن بناهای عظیم میکردن؟ یا هیتلر چه نفعی براش داشت که ملتشو درگیر جنگ کرد؟ مثلا پیامبر چرا رعیت الله رو فرستاد پی ترویج دین و کشورگشایی؟ یا امروزی‌تر بگم چرا آدما رو درگیر جهان های موازی کردن و این قصه آدم فضاییها؟ یا همه ادیان چرا امید به ظهور یک منجی رو توی دل مظلومان کاشتن؟»

انگشتانش که ولوم پخش را صفرکرد تاثیر سوالم را توی نیم رخ  چهره اش دیدم.

حالافاصله پک زدن هایش به سیگار بیشتر شده بود و ذهنش درگیر، گفتم «اما الان دیگه خلایق این کره منحوس خاکی کمابیش چشم و گوششان باز شده است و نه به اعجاز باور دارند و نه جونشون رو واسه بهشت موهوم مفت بازی میکنند و چی بهتر از همه چیز جواب میده؟» و متعاقبا و سریع گفتم «بلاتکلیفی! اینکه اینقدر به مردم امید بدی و هی ناامیدشون کنی که بلاتکلیف بشن که افسرده بشن و گفتم همش همینه، فرمول حکومت کردن بر مردم ایجاد یاس و نومیدی و حس بلاتکلیفیه!»

نفسی که تازه کردم طعم توتون سیگار  راننده را میداد گفتم «ببین اگه دنیا محل گذره؛ اگه موقتیه و اگه بحث سودکلانی نیست چرا این به اصطلاح حاکمان، وقت باارزش و زمان گذرای دنیا رو ول کردن و نگران سود و ضرر ما رعیت شدن و ما رو بحال خودمان رها نمیکنند ؟ کی گفته اونا اینقدر فداکاری کنند و الاف خیروشر زندگی فانی ما باشند؟»

تهش گفتم «اخوی فکرتو درگیر این خزعبلات نکن.»

ارضا شده بودم که بزرگتر بودنم را به رخ مبارکش کشیده بودم. اسکناس را وقتی ترمز زد روی داشبوردش گذاشتم و پیاده شدم توی تاریکی خیابان گیراندن دوباره کبریتش را دیدم وخروج دودغلیظ سفید از شیشه سمت راننده.