مرتضی سلطانی

می آیم روی سکو که سیگار بکشم، ولی بیشتر به هوای دیدن ابرها آمده ام که تنگ هم چسبیده اند و آبستن بارانند. وه چه زیباست چشم انداز باشکوه و رازآمیزشان: خاکستری و سبکبال اما نه سیاه و عبوس. از آن هواهایی ست که انگار شوری خفته را در آدم بیدار میکند که شاید حتی به فراسوی عشق هم برود.

با شوق به افق و اجتماع ابرها زل زده ام، و در این نقطه پرت افتاده از جهان، به جهانی عظیم در فراسوی این ابرها فکر میکنم: به جهانی که عظمتش، دستگاه مختصات و ریاضی دانی ما را به ریشخند میگیرد، دلم میخواهد باور کنم که این ابرهای باستانی آغشته اند به چیزی از جنس «والایش» و شاید حامل رازی از «فیضی سرمدی».

بی اختیار خنده م میگیرد: یاد دوستم "علی" می افتم که اگر اینها را می شنید مرا به صلابه می کشید، چون ضدیت آشتی ناپذیری دارد با هرچیزی که ربطی به خدا و روح و قدوسیت پیدا کند: حتی تا هزار کیلومتری اش این مرزها هم نمیشود رفت. البته خشم اش قابل درک است اما تا مرزهای

تعصب پیش رفته و برای همین همیشه با تعجیل و هیاهو نمیگذارد، کسی - و نه فردِ متعصب و خشک مغز البته - حتی دلایلش را برای معتقدات و مکنونات قلبی اش بگوید و درک نمیکند که شاید این تنها دارایی یک انسان باشد (مسلما منظورم خودم نیست)!

بارها گفتم و به خرجش نرفته: اگر بجای درک و نقد کسی کل نظام ارزشی و اعتقادی اش را نفی کنیم و از او بگیریم باید لااقل چیزی بیشتر از وعده هایی لرزان از آینده ای که هنوز نیامده برای دادن به او داشته باشیم (گرچه شاید خودم هم گاهی ناغافل اینکار را کرده ام)

خلاصه کلام، باران شروع شده و من غرق در امر استعلایی و فیوضات سرمدی ام که ناغافل میشنوم: "میرم بشاشم بیام" سرمی چرخانم و محمد (دست گنده) را می بینم که دستی به خشتک و دستی روی سرش (تا خیس نشود) مثل اسبی شلاق خورده می دود سمت دستشویی. و من سقوط کرده از فراسو به عالم سفلی، قاه قاه خندیدم.

روزنوشت های سردخانه تینا، چهار سال پیش