ایلکای

 

«گوشت متلاشی/ دنده‌های شکسته/ بدنی در آتش/ سرفه‌ی خون/ گزارش پزشکی قانونی/ ریه‌های ترکیده/ رد ساچمه روی پوست/ پارگی/ مغزهای پاشیده روی زمین/ بخیه/ لباس‌های خونی/ رگ‌های بریده»

ما برخلاف آداب زندگی شهری و هنجارهای بصری‌اش، به نشانه‌های مستقیم مرگ خیره شده‌ایم.

چرا به صورتِ مرگ زل زده‌ایم؟ کاری که تا پنجاه روز پیش نمی‌کردیم. چه نیرویی آزاد شده که ما بی‌محابا تصویر بدن‌های مرده، بدن‌های کشته‌شده را می‌بینیم، دست به دست می‌کنیم و به هم نشان می‌دهیم؟ مرگِ همیشه خوف‌ناک از چه مجرایی بیرون آمده و مرئی شده است؟ این‌که ما تصویر اجساد را به هم نشان می‌دهیم، در سطح اول مواجهه، نوعی مستندنگاری جنایت به نظر می‌رسد. «ببین! این‌ها قاتل‌اند.» کشته‌ها -جرقه‌های پراکنده‌ی یک شوکِ بزرگ- در تاریکی پخش می‌شوند. نمایش/تبلیغِ اجساد در رسانه‌های جمعی، تلاش برای آتش زدن جزئی از اجزای تاریکی با جرقه‌ی کم‌عمر است، پیش از آن‌که جرقه خاموش شود، از یاد برود. عکس خونی جسدی را نگاه می‌کنم تا دستگیرم شود آن‌ها جانی‌اند. بفهمم که جنایتی اتفاق افتاده. نشانش می‌دهم تا دیگری را هم قانع کنم که چنین است. نوعی یک‌دست‌سازی عواطف و تصورات. اما چرا عکس اجساد بعدی را نگاه می‌کنم، در حالی که دیگر می‌دانم، قانع شده‌ام که آن‌ها قاتل‌اند؟ چرا به شنیدن خبر قتل‌ها یا خواندنش اکتفا نمی‌کنم و همه‌چیز را می‌گردم تا بالاخره جسدی خونی را پیدا کنم و بهش نگاه کنم؟ چه چیزی برای دیده شدن در جسد خون‌آلود «بعدی» هست؟

۱. مُرده‌های شهر -در شرایط عادی- از جریان زندگی روزمره‌ی زنده‌ها بیرون می‌افتند. قبرستان‌ها با فاصله‌هایی زیاد از شهرها سعی می‌کنند مُرده و نشانه‌های مرگ را مخفی کنند یا به حداقل برسانند. تو روستاها ولی مرده‌ها با سنگ‌قبرها بخشی از مناظر روزانه‌اند. حضور دارند. مرده‌ها مرده‌اند، دور ریخته نشده‌اند. مرده‌های شهری به محض مردن باید دور ریخته شوند. پنهان شوند. شهر با عجله دست و پا می‌زند که صورتش را بشوید. هر مرده لکه‌ای‌ست که به شهربودنِ شهر تهمت می‌زند. شهر ساختاری از سکون و حرکت است، یک شبکه‌ی شناور از بدن‌ها. بدنِ مرده مثل لخته‌ای چسبنده، شهر را به سکته می‌اندازد. او باید رفع شود. پس در مجراهای شهر به حرکت می‌افتد. در اخبار، هویت‌زدایی می‌شود. هر جسد در اخبار تنها عددی‌ست. بعد در دهلیزهای تخصصی‌ای که شهر را تعریف می‌کنند، هضم می‌شود. مرگ در شهر متخصصانی دارد: موبد/شیخ/کشیش با جسد گفت‌وگو می‌کند. مرده‌شو مرده را آماده می‌کند. کالبد شکاف مرده را بررسی می‌کند. در تمام این مراحل، مرده، بسته‌بندی‌ای منقضی‌شده است که با سرعت تمام دست‌به‌دست می‌شود تا از ساختار شهر بیرون ریخته شود. شهر نشانه‌های مستقیم مرگ -بدن‌های مرده- را با فلاخن انکار دور سرش می‌چرخاند و به بیرون پرتاب می‌کند. شهر با غیب‌کردن بدنِ مرده، وانمود می‌کند که بسترِ محضِ زندگی‌ست.

مرده به خودی خود چیز بدی نیست. بدنی بی‌جان است. یک شبه-شیئ. دیدن مرده اما چه‌جور کاری است؟ خیره‌شدن به چیزی که نه انسان است، نه شئی محض. بلکه شیبی به طرف «فساد» است. چیزی در معرض متلاشی شدن. دیدن این چیز، دیدنِ چیزی که شهر مصرانه قایمش کرده بوده است، یادآوری مرگی است که با قطعیتش همه‌ی ارزش‌های مقومِ شهر را می‌لرزاند. به یادآوردن مرگ، مرئی شدن مرگ، بزرگ‌ترین تهدید علیه قوام شهر است. چون هر شهر در واقع تجسم یک فراموشی بزرگ است؛ فراموشی مرگ.

-فراموش کن که می‌میری، آن‌وقت بهتر می‌شود مثل اسب عصاری کارمند و معلم و کارگر و دانشجوت کرد.

دیدنِ نشانه‌های مستقیم مرگ، بدن‌های مرده، نقش‌های شهری را از تن آدم‌ها درمی‌آورد. دور می‌ریزد. آدمِ مرگ‌آگاه، آن‌قدرها وقت ندارد که کارمند بایگانی اداره‌ی مالیات یا دانشجویی ستم‌کش باشد. دیدنِ مرگ حجاب را از روی بدن مرده برنمی‌دارد، حجاب را از روی چشم‌های بیننده، از روی نگاه او کنار می‌زند. دیدنِ مرگ، زل زدن به صورت مرده‌ها، انکار شهر و هنجارهای دیداری شهر است. انکار سازوکارهایی که انسان را به نفع شهر خنثی می‌کنند.

۲. ژیژک درباره‌ی سریال‌های بازی مرکب  و داستان ندیمه می‌گفت این دوتا سریال منتقد کاپیتالیسم و سرکوب زنان‌اند، ولی با جذابیت‌های بصری و دراماتیک‌کردن بیخودی سناریو، موضوع مورد نقد را بازتولید می‌کنند، این‌بار خطرناک‌تر، چون این بار برخلاف حالت عادی، این رنج‌ها «جذاب» و دیدنی هم شده‌اند.

آیا فیلم و عکس‌های اجساد خونی ما دچار چنین سرنوشتی نشده‌اند؟ وقتی از این خبرگزاری به دیگری دست‌به‌دست می‌شوند و در کشاکش این انتقال‌ها گردابی مکنده از عواطف متفاوت تولید می‌کنند.

آیا بازنمایی تصویریِ کشته‌شدن، کشته‌شدن واقعی -آنچه شهر از ما پنهان کرده بود-، کشته‌شدنی نه سینمایی که مستند، با بدن‌های واقعی و گلوله‌ها و باتوم‌های واقعی، سریالی مبهوت‌کننده تولید نکرده‌اند که با شدتش در واقعی بودن، تمام نمایش‌های دیگر را کنار زده است؟ آیا تماشای مرگی که دائماً در بازنمایی‌های سینمایی‌اش، بنا به طبیعت سینما و نمایش، مرگی جعلی بود، ارضای میلی سرکوب شده، یا یک‌جور سرگرمی مازوخیستی، آتش‌فشانی از آدرنالین کاذب نیست؟ نمی‌دانم. این بالاخره نه قطعی، اما ممکن است.

از این گذشته، البته نوعی هم‌دستی همیشگی بین مردم و رسانه برای دست به دست کردن فیلم‌های جنایت وجود داشته است؛ یک پورنوگرافی مصیبت که ظاهراً این‌طور القا می‌کند که خود، نوعی فعالیت است، فعالیتی که منجر به جذب بخش خاکستری جامعه خواهد شد. یک‌جور آگاهی‌زایی درباره‌ی جنایت. امّا در دل خود، حامل توانی برای فریب دادن عامل انتشارش است. فریب دادن او درباره‌ی دامنه و توان اثرگذاریش بر جهان؛ یک‌جور محدودکردن و تقلیل دادن کارهایی که می‌تواند بکند به تبدیل شدن به مهره‌ای در چرخه‌ی دست‌به‌دست کردن تصاویر و آه کشیدن جمعی. این البته همه‌ی آنچه خواهد شد نیست، خیلی‌ها بعد از خبررسانی دست به فعالیت‌هایی که ازشان برمی‌آید هم می‌زنند. امّا سیل بزرگی از شهروندها، در تورِ خبررسان‌شدن گیر می‌افتند. تور رساندن خبرهایی که دست‌سازِ خودشان نیست؛ خبرهای داده-شده. خبرهایی تولید-شده. خبرهایی با مبدأهایی نامعلوم، به طرف مقصدهایی نامعلوم.

امروز بالاخره بعد از پنجاه و اندی روز توانستم سر صبح اشک بریزم.

خدانور توانست دلیلش شود. خدانور که به قول دوستی اگر در زمان دیگری به دنیا آمده بود، درخشش یک سلبریتی را داشت. نه از لحاظ لمپنی سلبریتی‌های حاضر. از لحاظ جذابیت، انرژی و شکوه.

نمی‌دانم چه چیزی در خدانور لجعی (یا لجه‌ای، نگارش صحیحش را نمی‌دانم) بوده که لحظه‌ای از جلوی چشمانم کنار نمی‌رود

و آخر این او بود که توانست بغض پنجاه و اندی روزه‌ام را بشکند.

خدانور یک اینفلوئنسر از مناطق حاشینه نشین و بدون مدارک هویتی اما، سرشار از زندگی، رشادت و درخشش. ماموران جمهوری اسلامی به او شلیک کردند و تن زخمی و بی‌جانش را به میله‌ای بستند تا آرام آرام جان بدهد. و وقتی آب خواست تا تشنگی اش بر طرف شود، لیوان آب را روبرویش قرار دادند نه برای رفع عطش،بلکه برای شکنجه اش!

خدانور عزیزم. برادرم.

فردای آزادی با رقص تو در میانه‌ی میدان آزادی می‌رقصم و به یادت سیگار می‌کشم و سرشار از زندگی‌ای می‌شوم که تو را تا ابد در ذهنم ثبت کرده است.

#خدانور_لجعی