حالا دیگر همه در بازار تهران می دانستند  که  شاه قاجار پس از شکستهای پیاپی ازروسیه دچار هزیان شده. مشهدی قربان باروت فروش  سر در گوش  رجب سقط فروش برده و میگفت از آدم مطلعی  داخل کاخ گلستان شنیده که شاه لباس زربفت پوشیده و بر تخت طاووس می نشیند و  شمشیر نادری کشیده بر دشمنان خیالی می تازد. درباریان سعی دارند شاه را تشویق کنند که به  ییلاق برود و با خانم  ها مشغول باشد. توصیه عموی بزرگوارش آغا محمد خان را از یاد نبرد که آنقدر بچه به دنیا آورد  تا همه یادشان برود که شاه اول قاجار مقطوع النسل بود.

کاسبی مش قربان اصلا تعریفی نداشت. کل فروشش به همون چند هفته مانده به چهار شنبه سوری خلاصه میشد. سالها قبل که کار معدن رونقی داشت ؛ از روسیه باروت وارد میکرد. اندکی هم روسی بلد بود.حتی کم مانده بود در یکی از سفرهایش زنی روسی بگیرد که به خیر گذشت. بعد از شکست ایران از روس و از دست رفتن سرزمین های شمال ارس تجارت باروت هم صرفی نداشت. روسها بلافاصله مالیات  سنگینی بر صدور باروت وضع کردند. خلاصه مش قربان  عیالوار بود و هفتش گرو نه . فکری  ذهنش را مشغول کرده بود.شایعات زیادی پیرامون  جنون فتحعلیشاه  بعد از شکست های شرم آور در مقابل روسیه به سرعت در بازار پخش میشد. مش قربان فکرش دنبال کاری بود کارستان  که از  جو ایجاد شده به نفع خود استفاده و حداقل بخشی از مشکلات مالیش را حل نماید. سرانجام دل به دریا  زد و موقع ظهر وقتی داشت با رجب کاسب همسایه اش نهار  می خورد قفل زبانش بازشد و به یار غار و گرمابه اش گفت : ما دو تا  میتونیم ازآب گل آلود ماهی بگیریم. هم شاه را مدتی آرام کنیم و هم در آمدی به جیب بزنیم. رجب با بی میلی به صحبت های رفیقش گوش میداد.  در تلاش بود که هر  چه زود تر خوردن دیزی تموم شده و بروند سراغ قلیان با توتون تند برازجان بعدش هم خواب بعد از ظهر. مش قربان سرانجام سینه صاف کرد و آرام به همسایه اش گفت:  ما می توانیم با گرفتن پول هنگفتی خیال شاه را از بابت روسیه راحت کنیم.

از قول صدر اعظم نقل شده که شاه خود را مسئول از دست دادن آذربایجان ؛ گرجستان ؛  داغستان ؛ ارمنستان و نخجوان میداند. شکست پشت شکست.  قتل  گریبایدوف و  ارسال الماس و جواهرات گرانبها برای دلجوئی از امپراطور روسیه. ما می توانیم به شاه پیشنهاد کنیم که سن پطرزبورگ پایتخت روسیه را ویران و همه ارکان  دولت روسیه را ازبین برده و سرزمین های شمال ارس را آزاد کنیم.

رجب که شکمش بعد از نهار سنگین  شده و چشمانش از خستگی داشت بسته میشد با بی میلی  نگاهی  به مش قربان انداخت تا برنامه ا ش را رو کند. مش قربان هم که تا حدودی موافقت ضمنی همسایه اش را برای همکاری به دست آورده بود انگشتان دست راست را دور دهانش  تاب داد و دو تا چائی خوش رنگ ریخت و  سخنرانی اش را شروع  کرد: خیلی ساده میریم کاخ گلستان پیش  صدر اعظم. براش توضیح میدهیم که اگر طرح ما را قبول کنند  می توانند مطمئن شوند  که حکومت روسیه  با اقدامات ما از هم فروخواهد پاشید و  ایران همه سرزمین هایش را پس خواهد گرفت. یک هفته تمام مش قربان تو گوش خر یاسین خوند و سرانجام کربلائی رجب ( رجب اصلا کربلا نرفته بود مش قربان عمدا اینوری  میگفت )که راضی به آمدن به کاخ گلستان باشد.

 آن روز 5 شنبه سوم شعبان و ساعات اولیه روز بود. خدمه کاخ گلستان داشتند ورودی های اصلی کاخ را آب و جارو میکردند که دو  بازاری تهرانی  که نونوار کرده بودند به در اصلی کاخ روبروی مسجد ارگ  نزدیک شدند. نگهبان سبیل کلفت قزاق به آنها نزدیک شد و قصدشان را پرسید. مش رجب سکه ائی  یواشکی در کف دستش گذاشت و خواستار تقدیم عریضه به صدر اعظم گردید. چشمان قزاق جوان از  دیدن سکه برقی زد و  سریعا نگهبانی را به سربازی سپرد و با اشاره سر به آنها فهماند که دنبالش بروند. از محوطه پر دار و درخت کاخ گذشتند و در کنار  چادر خانه به عمارتی با بادگیر های بلند رسیدند. تابستان بود و به زیرزمین رفتند. هر دو خیلی سریع صدراعظم را که هنوز خواب آلود بود و اما لباس زربفتی پوشیده بود شناختند.

 سلام بلند بالائی دادند  اما پاسخی نشنیدند. چشمان صدر اعظم به نقطه دوری خیره مانده بود.دقایقی گذشت. سربازی که آنها را مشایعت کرده بود با اشاره سر فهماند که صحبت را شروع کنند.مش  قربان بلافاصله رفت سر اصل مطلب. سینه  را صاف کرد  و گفت : جانم فدایت اگر به ما امکانات بدهید میتوانیم از همین جا کاری کنیم که سن پطرزبورگ از نقشه روزگار محو و همه دشمنان سلطان قدر قدرت قاجار  به جهنم واصل بشوند. به خداوندی خدا سوگند ................. صدر اعظم دیگر نگذاشت  ادامه دهد. در جایش نیم خیز شد. چشمانش درخشید.  آب دهنش را قورت داد و گفت : اگر این کار را بکنید بعد از سالها خنده را  بر لبان شاه قدر  قدرت نمایان و شادی و شعف را به دربار باز خواهید گرداند. از اعلیحضرت رخصتی خواهم خواست تا در حضورش برنامه خود را توضیح دهید. مش رجب دردرونش غوغائی بر پا بود.می توانست همه بدهی هایش را پرداخت و به کربلا و مکه برود.  بعد از سالها فقر و فلاکت مغازه ائی را  دم در بازار بخرد.

منجم دربار  روز عید نیمه شعبان را ساعت سعدی برای تشرف مش قربان و رجب که حالا خودشو دستیار معرفی میکرد ؛ تعیین کرد. آنها در تالار بار عام کاخ گلستان به حضور شاه رسیدند. فتحعلیشاه بر روی تخت طاووس جلوس کرده ؛ ریش بلندش از دور پیدا و سرش زیر سنگینی تاج کیانی خم شده بود. دبوس بلندی زرنشانی در دست داشت و چشمانش معلوم نبود به کجا خیره شده.

 مش قربان و رجب زمین بوسیدند و با اشاره صدر اعظم خیلی خلاصه توضیح دادند که اکر دربار پول کافی در اختیارشون قرار دهد آنها می توانند با انبار مقادیر عظیمی از باروت در بیابان های تهران و انفجار آن کاری کنند که سن پطرزبورگ کاملا ویران شود. گل از گل قبله عالم شکفت.درباریان چاپلوس صلوات بلندی فرستادند و دو نفر از آنها قول خلعت به مش قربان و کربلائی رجب داد. شاه صدر اعظم را  با اشاره سر جلو طلبید و با صدای  آرامی درست مثل  بال زدن مگس از صدراعظم خواست هرچی مش رجب میخواهد در اختیارش قرار دهند. بعداز چند ماه شاه هوس کرد به اتفاق چند تا از زنان حرمسرا به شکار برود. همه درباریان از اینکه شادی شاه را می دیدند خوشحال بودند . هر کدام ادعا میکردند که قبلا نذر کرده بودند که به محض خوشحالی پادشاه گوسفند و گاو و شتر قربانی کنند. الان همه چیز برای نابودی سن پطرزبورگ آماده بود.

صدر اعظم به اتفاق مش قربان و کربلایی رجب به همون زیر زمین دفتر کار برگشتند. بدون آنکه مش قربان چیزی بگوید صدر اعظم پشتش را به آنها کرد و کیسه ائی محتوی 5 سکه طلا  روی میز گذاشت.مش قربان زبانش به تته پته افتاد. پول را به آرامی برداشت و گفت : قربان هزینه این کار زیاده خودتون ملاحظه خواهید فرمود.

مش قربان  و  دستیارش اصلا نفهمیدند کی از کاخ بیرون آمدند. بلافاصله به مغازه رفتند و برای نهار  بعد از مدتها  دو پرس شیشلیک سفارش دادند. مش قربان رفت به پستوی مغازه و بعد از معطلی طولانی با بطری کوچکی برگشت. هر دو نهار را  خورده و بعد  از آن با خوردن دو استکان عرق کشمش قزوین این موفقیت را جشن گرفتند

  چند روز بعد مش قربان و کربلائی رجب همه کارها را تعطیل و به بیابانهای اطراف روستای هشتگرد نزدیک کرج رفتند. مش قربان دره ائی رادر نظر گرفت. قرار بر این شد  که ظرف ماه های آینده هر چی باروت در بازار تهران و شهرهای اطراف آن است خریداری و به این دره ریخته شود.

کار از فردا با جدیت دنبال شد. مش قربان صبح علی  الطلوع  به مغازه میرفت و قطارهای بار شتر؛ قاطر  و الاغ را که باروت حمل میکردند تحویل گرفته پول پرداخت کرده و آدرس دره مرگ نزدیک هشتگرد را میداد. کربلائی رجب هم آنجا بود و مراقبت میکرد که باروت ها  دقیقا داخل دره خالی شوند.

شش ماه از شروع پروژه گذشت. بیشتر سکه ها صرف خرید و انبار باروت شد. البته مش رجب در این مدت به خود و خانواده اش  هم خوب رسیده بود. خانه قدیمی در شاه  عبدالعظیم را فروخت و به کوچه عیسی خان وزیر  اسباب کشی کرد. آنجا باغی در همسایگی منزل  برادر  وثوق الدوله ابتیاع کرد. اسب کهری برای رفت و آمد  خرید.

دیگر صدای شاه درآمده بود. مرتبا موضوع ویرانی سن پطرزبورگ راپیگیری میکرد.صدر اعظم هم هر گاه آدم میفرستاد دنبال مش قربان و موضوع را میپرسید ؛ وی با زرنگی کمبود بودجه را بهانه  کرده و هر بار صدر اعظم را تیغ میزد. ماه ها بود که مش قربان از دربار پول گرفته و باروت در دره انبار میکرد. هوای تهران دیگر داشت پائیزی میشد هر آن امکان داشت باران بیارد و همه باروت ها را خیس کند. از طرفی حوصله شاه و وزیر دیگر سر آمده و منتظر تخریب سن پطرزبورک از تهران بودند. مش قربان هم فهمیده بود که دیگر نمیتواند پول از دربار بگیرد. سرانجام  عید قربان  به دلیل ساعت سعدی که داشت روز تخریب سن پطرزبورگ تعیین شد. تبلیغات زیادی روی این موضوع صورت گرفت. اسب سفید شاه را تیمار کشیدند و صبح علاوه بر علیق همیشگی کلی نبات   خوراندند . شاه لباس زربفت پوشید و درباریان و سربازان مفنگی با هلهله به سمت هشتگرد راه افتادند. از ظهر گذشته بود که به مقصد رسیدند. مش قربان منتظر تشریف فرمائی ملوکانه بود. شاه برای تخریب به قول خودش پتروپل لحظه شماری میکرد. جایگاه سلطان قاجار را  بر فراز بلندی مناسبی محکم کردند .و سرانجام با اذن شاه مش قربان به کربلائی رجب اشاره کرد که همه باروت ها را منفجر کند.

صدای انفجار عظیمی بر خاست و گرد و خاک به  آسمان بلند شد. ساعتی طول کشید که اندکی اوضاع آرام شد. شاه قیافه متعجبی گرفت وازمش قربان پرسید : خوب که چی؟ یعنی پتروپل تخریب شد؟ مش قربان با چاپلوسی گفت :  تصور بفرمائید قربان  اینجا که این طوری رفت رو هوا پتروپل چی شد.  دو هفته تامل بفرمائید تا مسافران روسیه از راه برسند و بگویند  روزی که آنها پتروپل را ترک  میکردند شهر ویران و تزار و خانواده  و همه وزراء از بین رفتند.قبله عالم میتوانند بعد از این روی خراج سالیانه سرزمین های شمالی ارس تا داغستان حساب کنند. رعایای قبله عالم همواره دعا گو خواهند بود . شاه دیگه از پاچه خواری های مش قربان خسته شده بود  دهنه اسب را کشید  و رو به تهران کرد.

شاه و وزراء با شادی به تهران برگشتند. مش قربان هم ظرف دو هفته آینده کارهای زیادی داشت که باید انجام میداد. در حالی که کاخ گلستان منتظر ورود مسافران روسیه بود ؛ مش قربان و کربلائی رجب هرچی داشتند سریع فروختند و به سوی بوشهر راه افتادند.  آنها سر از بندر مارسی در آوردند. به قول قصه گویان قدیمی سالیان سال با زن و فرزند با پول هائی که از ایران آورده بودند به خوبی زیستند . اسامی فرانسوی بر خود واعضای خانواده انتخاب و پاسپورت  گرفتند. حالا دیگه مش قربان شده بود : میشل ایمانوئیل دو دیمانش Michel Emmanuel de Dimanche.
کربائی رجب  هم شد کارل رافائل دو وندوغدی Carl Raphaël de Vendredi

.اعقاب مش قربان و کربلائی رجب هنوز بعد  از حدود 250  سال در بندر مارسی زندگی میکنند. فرزندان آنها بعد ها با دختران   و پسران فرانسوی وصلت کرده و خود را شاهزادگان پارسی جا زدند. مراسم چهارشنبه سوری و نوروز را در هم ادغام و 21 مارس هر سال طرف عصر آتش روشن کرده  از روی اش میپرند و  سفره هفت سین می اندازند و   اولین یکشنبه آوریل را به عنوان روز طبیعت به یاد سیزده به در جشن میگیرند  و اگر وضعیت مالی خوبی داشته باشند به جزیره کرس و یا کاپری میروند.

تصویری  بافته شده بر فرش از سن پیترزبورگ تخریب شده نسل در نسل در خانواده حفظ کرده و عین تابوی مقدسی همه قرار گذاشته اند در باره اش اصلا صحبت نکنند.

 شاه و درباریان ماه ها طول کشید تا فهمیدند چه کلاهی سرشون رفته اما صدر اعظم زود گند قضیه را جمع کرد و گفت : قبله عالم به سلامت باد . همه این پول هائی که دادیم همش رفع بلا بود. خواب دیدم که سلطان عظیم الشان از بلای بزرگی رهیده  است.مش قربان ابزار دفع بلاء بود.

داستان  که به اینجا رسید  سلطان از شهرزاد پرسید نتیجه اخلاقی این داستانی که گفتی چیست ؟ شهر زاد پشت چشمی نازک کرد  و گفت : خصلت هر داستانی تکرار آن در ازمنه مختلف است. شما مواظب  باشید کسی بابت اضمحلال دشمنان سرتون کلاه نگذارد. حالا دیگر آفتاب صبحگاهی زده بود . شهرزاد آن شب از مرگ رهید. اذن خروج  و دو هفته مرخصی خواست تا به امورات خانوادگی برسد. خلیفه با بی میلی موافقت کرد و پرسید تکلیف داستان گوئی در  مدت غیبت تو چه  میشود شهرزاد ؟

شهر زاد فلشی  از لای پنجم  دامن رنگارنگش بیرون آورد و گفت :

 سلطان به سلامت باد.  محتوای این فلش را در گوشی  آیفون 10 خود  داونلود کنید. برای 14 شبی  که افتخار حضور ندارم هر شب به ترتیب یکی را گوش کنید. سلطان این تدبیر را پسندید اما گفت  اگه ممکنه  محتوای فلش را بفرست واتس آپ  ام. اونجوری بهتره. بعد نگاهی معنی داری انداخت  و گفت : شماره موبایلمو که داری ؟  هر شب از گوشی ام یکی ازداستان ها را گوش میکنم تا تو بیائی. با اشاره سر  اجازه مرخصی داد.

 چهارده روز از غیبت شهر زاد می گذشت. خلیفه آخرین داستانو گوش کرد که تکراری و همون قصه ربودن پنیر کلاغ  توسط روباه مکار و خیلی کسالت بار بود. خلیفه با خودش فکر کرد که داستان چوپان دروغگو صد ها بار از این بهتر است. سلطان آرام و قرار نداشت. حرف های زیادی داشت که فردا شب با شهرزاد باید مطرح بکند.

 صبح پانزدهمین روز خلیفه از منشی دفترش خواست فهرست همه مسافرین خروجی از بغداد را در 15 روز گذشته چک کرده و دنبال نام شهرزاد بگردد. منشی خیلی سریع برگشت و گفت  در پرواز  دو هفته پیش بر یتیش ایرویز  از بغداد به  دوحه قطر  نام شهرزاد دیده میشود. خلیفه داد کشید و کل آیتینری شهر زاد را خواست. منشی با ترس و لرز اعلام کرد که شهزاد همون روز از دوحه به ونکوور از طریق  فرودگاه چانگی  سنگاپور پرواز  یک طرفه داشته.

 خلیفه فهمید که همون بلایی را که مش قربان و دوستش به سر فتحعلیشاه شاه قاجار آورده بودند شهر زاد بر سرش آورده. بلافاصله از   اینترپول خواسته شد شهرزاد را به  اتهام اختلاس و حیف و میل اموال عمومی مسلمین دستگیر و تحویل خلیفه نشین بغداد دهند.

همه قراین نشان میدهد که تیم حقوقی کار کشته ائی با توجه به تابعیت شهر زاد در کانادا و ثروت عظیمی را که همراهش برده از وی حمایت میکند.

 این روزها در بغداد شایع است که خلیفه زده به سرش. هر روز میره کنار دجله و  هر بار سعی میکنه خودشو در آب غرق کنه. اما به دلیل خشکسالی و  اون داستان  اگر باران به کوهستان نبارد.... به سالی دجله گردد  خشک رودی..... آبی در بستر رود جاری نیست. هربار کله خلیفه به ماسه های داغ  بستر رودخانه میخورد........ کودکان از دور میخندند. کشتی های تجاری دیگر نمی توانند  از دریای عمان و خلیج فارس تا بصره بالا بیایند. همه جا سوت و کور و خشک شده است. خلیفه به ذهنش فشار میاورد  تا همه داستان های شهرزاد را  به خاطر بیاورد. فلشی را که شهرزاد داده بود ازش بک آپ نگرفته و همه فایل ها هیدن شده اند. آسمان بغداد پر از گرد و غباره. شبها حتی یک ستاره دیده نمیشود.

خلیفه خیالاتی شده  مدام از درباریانش  می پرسد : چرا میوه کاج همیشه عمودی بر زمین می افتد ؟ کدام برگ در شروع پائیز زودتر از بقیه زرد میشود ؟ نان خمیر بلوط چه مزه ائی دارد؟ هیچکس پاسخ را نمیداند. شهرزاد به تلفن های خلیفه جواب نمیدهد ؛ برای گذران زندگی  کلاس نقالی در اینستاگرام گذاشته که بیشتر مشتریانش  فارسی زبانان هستند. همه آنها در پایان کلاس سئوال مشترکی دارند ؟ خلیفه پولدار و علاقمند به قصه از کجا گیر بیاوریم تا 1001  داستان برایش تعریف کنیم و الماس   هدیه بگیریم. مدام از شهزاد از دستمزدی که از خلیفه گرفته می پرسند و اینکه ارتباطشون  آیا فقط در حد  داستان بود ؟  شهرزاد هیچ  پاسخی ندارد. هنوز ساعت بدنش به وقت بغداد تنظیم  است. جاستین تردو هم پیامی برای شهرزاد فرستاده و گفته دولت فدرال به تامین امنیتش متعهد  است. لازم نیست  نگران باشد.  شهرزاد بیشتر نگران شب های نقره ائی سن پترزبورگ و یا همانطوریکه شاه شهید میگفت پتروپل است . یعنی طول روزهای تابستانی چند ساعت خواهد بود ؟  شهرزاد حالا که پاسپورت کانادائی گرفته دلش واسه دیدن سن پیترز بورگ و موزه آرمیتاژ لک زده. تو اینترنت گشتی مجازی در داخل موزه زده. این همه مجسمه مردان لخت  خوش  اندام با  آلت های ختنه نشده  هیچگاه یک جا  ندیده بود. حتما باید شب های نقره ائی  سنت پترز بورگو از نزدیک ببیند.

بعضی وقتها دلش برای خلیفه تنگ میشود . نوعی سادگی طبیعی داشت. در باره واقعیت قصه ها اصلا نمیپرسید. شهرزاد یادش اومد شبی قصه کوتاهی برای خلیفه تعریف کرد تا به دیدار دوست پسر  ایرانیش در بابیلون واریک هتل برود ؛ خلیفه انگار تایمر  زده باشد ؛ متوجه کم فروشی شهرزاد شد. گفت : من از سایه نخل زیر نور ماه در  استخر بزرگ کاخ متوجه گذر زمان میشوم.  داستانت کوتاه بود باید قصه ائی دومی هم بگوئی. شهرزاد به  بهانه دستشوئی بیرون رفت و قرار اون شبو  کنسل کرد. دوست پسر  پرید.

 حالا در ونکوور با یک پسر حراف ایتالیائی آشنا شده  که یک لا قباست اما قهوه  و ساندویچ خوب درست میکند. شهرزاد دراز میکشه روی کاناپه و رمان های  نویسندگان بریتانیائی میخونه  و هر از چند گاهی دست میبره بدنه داغ فنجان قهوه اشو لمس میکنه..... یادش می افته  که همیشه به خلیفه میگفت : نویسندگان آمریکائی  به زبان انگلیسی می نویسند اما خود انگلیسی  های یک چیز دیگه اند. اصل جنس اند. یادش اومد به خلیفه قول داده بود از هیلاری منتل کتاب "تالار گرگها"  و یا حتی  "مجرمان را بیاورید"  را براش بخوند.

همیشه وقتی  آشپزی جورجیو دوست پسرش تموم میشه میپره وسط اطاق  و داد میزنه : è finito شهر زاد  از جا میپره.  اما وقتی پیتزا و یا ساندویچ اشو میخوره با خود فکر میکنه  واقعا خوشمزه بود. بعد بدون اینکه پلک بزنه به دور دست ها خیره شده و آرام زیر لب  میگه : è finito .# dir="LTR">Mahsa Amini

 سیروس مرادی Cyrous Moradi