پیکار در پیکار: من و جنبش چپ

مجید نفیسی

 

سه. پس از پیکار

الف. فراریان و پناهندگان

 

بلدهای کرد اهل ترکیه ما را در آخرین دهکده‌ی مرزی بنام "دیر علی", از دهستان "کره سنی" شهرستان سلماس, به خانه‌ای تک‌اتاقه بردند که صاحبخانه عهده‌دار پذیرایی از پیشمرگه‌های حزب دموکرات بود. او فارسی را با لهجه‌ی تهرانی حرف میزد زیرا سالها در تهران یک کارگاه بافندگی داشته و تنها پس از انقلاب به کردستان بازگشته بود. مرد آتشدان را به راه انداخت و در اندک زمانی نزدیک به ده پیشمرگه‌ی کرد با مسلسلهایشان با ما گرد سفره‌ای نشستند و همه نان و پنیر و چای خوردیم و "مال‌تپه" کشیدیم. آن زمان حزب دموکرات با بنی‌صدر و مجاهدین خلق در شورای مقاومت ملی همکاری داشت و پیشمرگه‌ها می‌گفتند که در ده مجاور نیروهای مجاهدین نیز حضور دارند.

نزدیک به نیمه‌شب, با آنها بدرود گفتیم و به سوی مرز ترکیه رفتیم. مهتاب درخشانی همه جا را روشن کرده بود. وقتی که داشتیم از ده بیرون میرفتیم چند اسب‌سوار از جهت مخالف به ما رسیدند و یکی از آنها بطرز ناراحت‌کننده‌ای چون پلیس بازرس ژاور در رمان "بینوایان" اثر ویکتور هوگو مرا چون ژان والژان زیر نظر گرفته بود. نمی‌دانستم این نگاه را به چه تعبیر کنم ولی دوست نداشتم که وقتی تا این حد به مقصود نزدیک شده‌ام آن را به یکباره از دست دهم و نگاه او را برنگرداندم. شاید هم یکی از دانشجویان کرد بوده که در دانشگاه تهران بهنگام کوهنوردی زمان شاه دیده‌ام. پس از ساعتی, بلدها گفتند که به زودی از مرز رد میشویم. روی دشتی بودیم که به سمت پائین شیب داشت و بر آن خط باریکی از آجر یا سمنت به بلندی ده تا بیست سانتیمتر کشیده بودند که ایران را از ترکیه جدا میکرد. ناگهان اندوهی بزرگ مرا فراگرفت که در شعر "تب تبعید" از آن سخن گفته‌ام. به یاد امیرکبیر افتادم و قرارداد ارزروم. آیا دیگر هیچگاه سرزمینم را خواهم دید؟ معصومه میخواست از اسب پیاده شود تا به ندای طبیعت پاسخ گوید. من هم پیاده شدم و به نوار مرزی دست کشیدم. اما خاک را نبوسیدم و تکه سنگی از خاک میهن به جیب نگذاشتم. آنگاه بلدها گفتند که دیگر نباید حرف زد یا توفق کرد زیرا به پاسگاه مرزی ترکیه نزدیک شده‌ایم.

وقتی به کوهی در نزدیکی پاسگاه رسیدیم یکی از بلدها اسبها را با خود برد و بلد دیگر همراه با معصومه و من از کوه که پاسگاه مرزی در پائین آن قرار داشت بالا رفته و از بالای کوه به آن سوی پاسگاه پائین آمدیم. در آنجا یک تاکسی منتظر ما بود. من و معصومه در صندلی پشت نشستیم و بلد کرد کنار دست راننده. وقتی به پشت سر نگاه کردم ماه بلند را دیدم و ناگهان شادی غریبی مرا فراگرفت و بیخودانه فریاد زدم: "آزادی! آزادی!" کلمه‌ای که برای بلد کرد و راننده آشنا بود. پس شروع به خواندن سرود "بهاران خجسته باد" کردم و معصومه هم با من دم گرفت. بلد و راننده هم از شادی ما شاد شدند و شروع به خواندن آوازهای کردی کردند.

در شعر "ای ماه بلند" که در 14 فوریه 2003 سروده‌ام به این لحظه‌ی گذر از مرز اشاره کرده‌ام:

 

ای ماه بلند
به من بگو
آن بالا چه می کنی؟
تو هم، یک روز از سرزمینت جدا شدی.

آیا به یاد می آوری آنشبی که مرا
تا آخرین دهکده ی مرزی بدرقه کردی؟
من فریاد زدم: "ای ماه!
تو نشانِ آزادی منی"
و دیگر به پشت سر نگاه نکردم.

امشب نشسته ای آن بالا
پشت پنجره ی خوابگاه من
و چون غربت زده ای از دور
به زادگاهِ زمینی ات نگاه می کنی.

پس از ساعتی به دهی رسیدیم که خانه‌ی بلد کرد در آنجا قرار داشت. این ده دو نام داشت یکی نام رسمی به زبان ترکی و دیگری نام واقعی که به زبان کردی بود. هنوز چند ساعتی به صبح مانده بود. وارد اتاقی شدیم که چند مرد و زن و بچه در آن جا روی قالی خوابیده بودند و خر‌و‌پف میکردند. ما هم جایی کنار بخاری دراز کشیدیم و مرد بلد لحافی روی ما انداخت. صبح پس از بیدار شدن پسر معلولی را روی فرغون به اتاق آوردند. معلوم شد که او پسر بلد ما است و شبها در اصطبل کنار حیوانات میخوابد. دلم از این همه بیداد به یک آدم معلول به درد آمد و از پدرش پرسیدم چرا او را پیش خود نمی‌خوابانید که گفت در اصطبل راحت‌تر است. پس از مدتی بلد مهربانانه تیغ و صابون و فرچه‌ای آورد و خودش ریشم را زد. سفر ما از خوی تا آنجا که در نزدیکی شهر "وان" قرار داشت یک هفته طول کشیده و ریشم حسابی در‌آمده بود. قرار شد که صبحانه را در وان بخوریم.

آنگاه سوار تاکسی شدیم که ما را به آپارتمانی در شهر وان برد. صاحبخانه که مرد و زن جوانی بودند که برای ما سر میز اکمک: نان ماشینی ترکی و پنیر و چای آوردند و سپس ما را به ایستگاه اتوبوسهای مسافربری بردند و ما سوار اتوبوس استانبول شدیم. عصر نزدیک به استانبول پلیسی بالا آمد برای بازرسی ولی خوشبختانه به ما بند نکرد. گذرنامه‌های افغانی ما مهر خروجی از ایران و ورودی به ترکیه را نداشت و مسلما ما را به دردسر می‌انداخت. شب دیر هنگام به استانبول رسیدیم و در مسافرخانه‌ای نزدیک میدان تقسیم اتاقی اجاره کردیم. ما هیچ گونه تصوری از وضعیت یک پناهنده نداشتیم. البته من در گذشته سه بار به استانبول آمده بودم ولی نه به عنوان پناهنده. پس صبح وقتی برای صبحانه به یک کله‌پزی رفتیم خوشحال شدیم که زوجی ایرانی را آنجا یافتیم. اما وقتی خواستیم سر صحبت را باز کنیم دیدیم که خود را عقب میکشند و از دیدن هموطنشان خوشحال نشده‌اند.

اما وقتی که همان روز خیابانهای استانبول را گز میکردیم شنیدیم که دو مرد جوان با هم فارسی حرف میزنند و از حرفهایشان برمی‌آمد که چپی هستند. سر صحبت را باز کردیم و بر خلاف آن زوج قبلی, این دو خیلی از آشنایی با ما خوشحال شدند و معلوم شد که هوادار چریکهای فدایی خلق گروه اشرف دهقانی هستند. چون دانستند که ما پیکاری هستیم ما را به خانه‌ی یکی از اعضای گروه دانشجویان هوادار پیکار در استانبول بردند که بر خلاف بیشتر دانشجویان ایرانی در ترکیه از آذربایجان نمی‌آمد بلکه شیرازی بود و گمانم قشقایی. پیکار در آن زمان هنوز تشکیلات خوبی در ترکیه داشت. در فاصله‌ی چند روز به اتاقی در یک زیرزمین نقل مکان کردیم که به یکی از بچه‌های پیکار تعلق داشت. حالا اینجا را داشته باشید تا کمی هم در باره‌ی رابطه‌ی ما با امیر و ماجرای اعزام دوستان دیگر از خوی به وان حرف بزنم. 

قرار بود که پس از ورود, خبر سلامتی خود را به امیر برسانیم تا او ترتیب خروج بقیه دوستان پیکاری ما را هم بدهد. در مسافرخانه‌ای که در آنجا اتاق گرفتیم با مرد پاکستانی آشنا شدیم که از شیعیان هزاره بود و فارسی را خیلی شیرین حرف میزد و ایرانی‌ها را دوست داشت و میخواست تا چند روز دیگر به ایران برود و حاضر شد که نامه‌ی ما را بدست امیر در تهران برساند. پس من نامه‌ای به معصومه املا کردم که پر بود از تعارفات معمولی و در لابلای آن به کنایه رساندم که همین خط رابطه که ما از آن استفاده کردیم خوب است و سپس آنرا در پاکتی گذاشته و شماره تلفن امیر را به او دادیم که چون به تهران برسد به او زنگ بزند. آن مرد مهربان هزاره‌ای پس از رسیدن به تهران همین کار را کرد و گروه بعدی که شامل مرتضی قلعه‌دار, همسر و دختر هشت‌ماهه‌اش رزا و خواهر زنش بود به امیر وصل شدند و ما یک هفته بعد به هتل چاغلیان در استانبول رفتیم تا آنها را ملاقات کنیم. ولی هر دو خواهر پریشان و افسرده بودند و مرتضی با آنها نبود. معلوم شد که دو روز پیش از عزیمت, مرتضی قلعه‌دار به پنهانگاهی که در بیابان نزدیک شهریار داشته سر زده تا حالا که دارد از ایران بیرون میرود کتابهای ممنوعه خود را درآورده به دوستان بازمانده‌اش دهد اما بدبختانه توسط پاسداران در راه بازگشت دستگیر شده به زندان اوین برده میشود.

من تنها یک بار با مرتضی قلعه‌دار از پشت در اتاقی حرف زدم بدون اینکه یکدیگر را ببینیم. آن زمان, چند ماه پیش از گریزمان از ایران بود و من و معصومه او و همسرش را در باغی در شهریار دیدار کردیم. برگ درختان همه جا را پوشانده بود, کلاغها غارغار میکردند و اندوه پائیزی در هوا موج میزد. مرتضی زاده‌ی بروجرد, دانشجوی دانشگاه تبریز و عضو گروه "انقلابیون آزادی طبقه کارگر" بود که در تابستان 1358 به سازمان پیکار پیوستند و او و همسرش مدتی در تشکیلات پیکار در خوزستان کار میکردند. معصومه که خود از آن گروه آمده بود از مرتضی با نام مستعار حسن یاد میکرد و به او عشق می‌ورزید. دختر مرتضی, رزا از سه چهار‌سالگی شروع به شعر گفتن به زبان فرانسه, و پس از مهاجرت به استکهلم, به زبان سوئدی کرد و در نقاشی هم یک نابغه‌ی خردسال بود. مادر مرتضی را در فرانسه دیدار کردم که زنی زحمتکش بود و برای دیدن نوه‌اش به شهر لیون آمده بود. ما چند ماه بعد, وقتی که در فرانسه برای دیدن مادر و خاله‌ی رزا به شهر لیون آمده بودیم خبر تیرباران مرتضی قلعه‌دار را در زندان اوین شنیدیم و برایش مجلس یادبودی با دیگر پناهندگان گرفتیم. تاسف‌بار این بود که وقتی داشتم با یکی از کارکنان فرانسوی آن خوابگاه در باره‌ی جنایات رژیم خمینی حرف میزدم او که عضو حزب کمونیست فرانسه بود جانب خمینی "ضد امپریالیست" را میگرفت. سالها بعد وقتی با قطار از کانادا به آمریکا برمیگشتم یک مسافر آمریکایی عضو حزب کمونیست آمریکا را دیدم که پس از شنیدن داستان تیرباران همسرم عزت, همین واکنش را نشان داد که در شعر "قطار لنین" به آن اشاره کرده‌ام. برای هر دو آن کمونیستها, چسبیدن به یک موضع سیاسی مهمتر بود تا همدردی با انسانی دردمند. 

شعر "من یک پناهنده‌ام" که در تاریخ 20 مه 1987 سروده شده و راوی آن همسر مرتضی قلعه‌دار است به شرائط زندگی غیر قانونی ما در استانبول و وضعیت پناهندگی ما در فرانسه اشاره میکند:


 

در این آسانسورِ بزرگ, تنها مانده ام
با رویای تکه زمینی در سر.
آن پائین:
بویِ دلگشایِ چمن
الاکُلنگ, تاب, چرخ فلک
و بوقِ ماشینِ بستنی.
آن بالا:
نامه ای دلگیر از ایران
عکس های کهنه
املای سختِ فرانسه
و ظرفهای نَشُسته.

من یک پناهنده ام.
خبر اعدامِ شوهرم را
در "فایه"شنیدم*
جایی که زنگ تلفن هرگز قطع نمی شد.
در اتاق نهارخوری
عکسش را به دیوار زدیم
و همراه با پناهندگان شیلیایی
برایش یک دقیقه سکوت کردیم.
"رُزا" بی تابی می کرد
و هیچ کس فرانسه نمی دانست.

از آن زمان چهار سال گذشته
شیلیایی ها به شیلی بازگشته اند
رُزا فرانسه حرف می زند
و موی من خاکستری شده.

همسایگان من
همه کارگران عربند.
هر صبح
بچه های کوچک را به مدرسه می بریم
و با "باگِت" های بزرگ*
به خانه باز می گردیم.
گاهی در جشن هایِ "سِ ژِ تِ"*
یکدیگر را می بینیم
و در ازدحامِ رقص
سایه روشنِ فشفشه ها
و فیلم های سیاسی
بیکدیگر لبخند می زنیم.
سنگینیِ رُزا بر شانه ام نمی گذارد
روزِ شکستِ فاشیسم را ببینم.

هنگامِ فرار, رُزا هشت ماهه بود
اما دو روز پیش از عزیمت
پدرش دستگیر شد.
در سراسر راه
از دروازه ی خوی
تا دریاچه ی وان*
کسی مرا به عقب می کشید
اما من یالِ اسب را رها نمی کردم.
همه ی تپه ها گُلباران بود
و صدایی جز نجوای بَلَدهای کُرد
شنیده نمی شد.
استانبول برای من
مسافرخانه ای بیش نبود
با رفت و آمدِ دائمی پناهندگان
قطع آب و یورش پلیس.

اکنون اینجا هستم:
در شهر لیون
بولوار لنین, مجتمع "بیست و سه".
آیا چیزی را جا گذاشته ام؟
شماره ی نُه را می زنم
و بالا می روم.
ولی وقتی که آسانسور باز می شود
در راهروی تاریک
جز پارسِ سگِ همسایه
صدای دیگری نمی شنوم.
به آسانسور باز می گردم.
"عجله کن!
رُزا بی تابی می کند."
چشم هایی خالی به من می نگرند
و دهانی باز از من می پرسد:
“Quel étage, madame?*”

دکمه را فشار می دهم
و خاموش می مانم.
آیا تکه زمینی هست
که من در آن آرام گیرم؟

 
*- خوابگاه
*- نان ماشینی
*- "اتحادیه ی سراسری کار"
*- شهری در ترکیه
*- "کدام طبقه, خانم؟"

  پس از ما, یازده نفر دیگر از رفقای پیکارگر من از طریق رابطه‌ای که امیر برایمان دست‌و‌پا کرده بود از خوی به وان آمدند و ما برخی از آنها چون علی عدالتفام همسر و بابک پسر دوساله‌شان را در هتل چاغلیان دیدار کردیم. هنوز بابک را به یاد میاورم که روی پیشخوان دفتر ورودی هتل شورت بپا نشسته بود و پاهای لخت خود را تکان تکان میداد و مادرش کنارش ایستاده بود. من و معصومه هم مدتی در هتل چاغلیان بسر بردیم و هر روز با گروه‌های مهاجر ایرانی از گونه‌های متفاوت روبرو میشدیم. مثلا یکروز یک زن و شوهر یهودی آمدند با دو بچه و پدر شوهر اهل اصفهان, و زن چنان زیبایی داشت که چشم را خیره میکرد و در مقابل شوهرش بغایت زشت بود با صورتی پر‌آبله و دماغی بزرک و شاید همین تفاوت بارز بین زن و شوهر بر زیبایی زن دو چندان می‌افزود درست مثل وقتی که به چیزی سفید در زمینه‌ی سیاه بنگری یا برعکس.

در هتل دیکری نزدیک ما, مهاجران لهستانی که هوادار جنبش همیستگی کارگران علیه حکومت دست‌نشانده‌ی شوروی بودند گرد هم می‌آمدند و من چند بار به جلسات آنها که در اتاق پذیرایی هتل بر پا می‌شد رفتم اگر چه زبانشان را نمی‌فهمیدم ولی از شور و حال و نطقهای آتشینشان خوشم می‌آمد و دنبال رزا لوکزامبورگ دیگری میگشتم. گاهی هم به تلفنخانه میرفتیم تا با ایران یا آمریکا حرف بزنیم. بدین طریق برادرم حمید از بی‌پولی ما آگاه شد و برایم 500 دلار از آمریکا فرستاد که خیلی به کار آمد.

برای ما تا آن موقع دیگر روشن شده بود که ماندن در ترکیه بصورت غیر قانونی کار درستی نیست و از آنجا که ترکیه به ما پناهندگی نمیداد به دفتر سازمانن ملل متحد در آنکارا رفتیم تا از آنجا پناهندگی بگیریم ولی پس از یک روز تمام انتظار در صفی طولانی به ما گفته شد که چنین بختی نداریم. پس دریافتیم که بایست هر چه زودتر به یکی از کشورهای اروپایی یا آمریکا و کانادا رفت که در آنجا امکان پذیرش پناهندگی ما وجود داشت. برای این کار در درجه‌ی اول احتیاج به یک گذرنامه‌ی ایرانی داشتیم و گذرنامه‌ی افغانی به دردمان نمیخورد. بدین ترتیب من گذزرنامه‌ی افغانیم را با یک گذرنامه‌ی ایرانی تاخت زدم که میگفتند احتمالا صاحب اصلی آن یک جنایتکار متواری است! عکس روی گذرنامه را توانستیم عوض کنیم, ولی اشکالش این بود که مهر ورودی به ترکیه را نداشت و میگفتند اگر مثلا به بلغارستان برویم و به ترکیه برگردیم گذرنامه‌هایمان خروجی و سپس ورودی میخورد  و معتبر میشود. پس با پرداخت پولی از کنسولگری بلغارستان ویزایی گرفتیم و یک روز با سه نفر دیگر از پیکاریها که یک پسر نوجوان از نویسندگان نشریه‌ی دانش‌آموزی پیکار "13 آبان" بود و دو برادر آذربایجانی که خود را "شورایی" میدانستند, یعنی طیفی از پیکار که از سه دسته‌ی سابقا شرح داده‌شده متمایز بود و راه برونرفت از بحران را در شورایی شدن هسته‌ها میدانست, به اتفاق یکی از دانشجویان هوادار پیکار در استانبول به ایستگاه قطار رفتیم تا عازم بلغارستان شویم. قطار آمد و دانشجوی هوادار ما را سوار قطار کرد و خود پیاده شد. ما نزدیک صبح حس کردیم که قطار ایستاد و به ما گفته شد که به مرز رسیده‌ایم. اما مرز بلغارستان نبود بلکه مرز یونان بود که دانشجوی هوادار پیکار اشتباها ما را سوار قطار آن کرده بود!

مقامات ترک نسبت به مرز یونان بسیار حساس بودند. بلافاصله افسر پلیسی ما را پیاده کرد و به داخل پاسگاه برد. خوشبختانه سه دوست من آذربایجانی بودند که نزد ترکهای ترکیه محبوبیت دارند. ولی وقتی افسر پلیس پرسید شما که میخواستید به بلغارستان روید چرا به مرز یونان آمدید, دوست نوجوان ما جوابی داد که افسر پلیس را خوش نیامد و کشیده‌ای آتشین بر گونه‌ی او نواخت. آنگاه دو برادر تبریزی شروع به حرف زدن با او کردند و یکی از آنها سر یک اسکناس بیست لیره‌ای را از جیب پیراهنش بیرون گذاشت که موثر افتاد و افسر ترک ما را رها کرد. ما با اتوبوس خود را به مرز بلغارستان رساندیم اما خوشبختانه قطار بلغارستان تازه حرکت کرده بود. بعدا شنیدیم که اگر به بلغارستان رفته بودیم ای چه بسا آنها ما را گرفته به رژیم خمینی تحویل میدادند. بدین ترتیب ما دست از پا درازتر به استانبول بازگشتیم.

ماجراجویی دیگر من این بود که با آخرین گروه که در رابطه با ما از خوی به وان آمدند و مجبور شدند که برای یک ماه در شهر وان زیر نظر پلیس باقی بمانند دختر نوجوانی بود که من و معصومه تصور کردیم شاید بتوانیم او را به استانبول آورده و با خود از طریق یک قاچاقچی به هلند ببریم. این بود که من یک روز راه رفته را برگشته پس از گذراندن بیست ساعت در اتوبوس به شهر وان وارد شدم. صبح زود بود و پس از پیاده شدن بلافاصله برای ساعت هشت صبح دو بلیط برگشت به استانبول گرفتم. سپس آن دختر نوجوان را در خیابانی ملاقات کرده ساعت هشت به ایستگاه رفته سوار اتوبوس شدیم. ولی هنوز چند دقیقه‌ای اتوبوس حرکت نکرده بود که پلیس آنرا نگهداشت و من و همسفرم را پیاده کرده به مرکز پلیس در شهر وان برد که رئیس آن یک پلیس زن بود. خوشبختانه یکی از دوستان پیکاری زن که آذربایجانی بود و با رئیس پلیس رابطه‌ی خوبی داشت آنجا حضور داشت و همین باعص شد که رئیس پلیس ما را آزاد کند با این شرط که دختر نوجوان به هتلش برگردد و من با اتوبوس به استانبول بروم. پس این بار هم دست از پا درازتر پس از پشت سر گذاشتن 1600 کیلومتر به استانبول برگشتم.

ما یک قاچاقچی پاکستانی بنام چیما پیدا کردیم که میگفت میتواند ما را با هواپیما به فرودگاه پاریس برساند تا در آنجا تقاضای پناهندگی کنیم. چیما با یک دختر آمریکایی در هتلی شاهانه زندگی میکرد و هر دو به هروئین معتاد بودند. سرانجام قرار شد که اولین گروه ما شامل شش بزرگسال و یک کودک رزا با هواپیمایی از شهری کوچک نزدیک استانبول به پاریس رفته در آنجا تقاضای پناهندگی کنیم. مرد پاکستانی با ما به فرودگاه آمد و ظاهرا به پلیس ها رشوه داد. چهار نفر دوستان ما و رزا از خط پلیس گذشتند ولی وقتی نوبت به من و معصومه رسید پلیس از هر یک از ما درخواست هفتاد دلار کرد که ما به اندازه‌ی کافی پول نداشتیم و چیما هم محل را ترک کرده به نوشگاه رفته بود. ناچار به خواهش من پلیسها مرا به داخل هواپیما بردند تا از دوستانم پول بگیرم, اما آنها هم پول به اندازه‌ی کافی نداشتند. پس بار دیگر دست از پا درازتر به استانبول بازگشتیم. 

اما از آن طرف, دوستان کانون نویسندگان در تبعید در پاریس که میدانستند من بدون ویزا میخواهم در فرودگاه پاریس پیاده شده تقاضای پناهندگی کنم غلامحسین ساعدی را که مرا از سابق بعنوان یک شاعر می‌شناخت و در تهران ملاقات کرده بود به فرودگاه فرستاده بودند. دوستان ما بدین ترتیب تقاضای پناهندگی کردند. اما من و معصومه دو ماهی بیشتر در استانبول منتظر ماندیم تا بالاخره توانستیم از طریق بیژن حکمت وکیلی آزادیخواه و صاحب کتابفروشی "23" در شهر پاریس نه تنها برای خود بلکه در مجموع برای 13 نفر از رفقای پیکارگر ویزا گرفته بطور قانونی به پاریس وارد شویم.

وقتی میخواستم به کتابفروشی 23 در پاریس بروم تا شخصا از بیژن حکمت سپاس بگزارم دیدم سر چهارراهی که به کتابفروشی او منتهی میشد با خط درشت روی دیوار به فارسی نوشته بودند: "ریدم به سر قبر محمد!" امروزه چنین شعاری را نشانه‌ی اسلام‌هراسی میخوانم, اما آن روز با نویسنده‌ی آن احساس همدردی میکردم. من که خودم زمانی از شنیدن صدای دعای سحر در ماه رمضان لذت میبردم حالا که رژیم خمینی صدای اذان یا تلاوت قرآن را با سیاست شهیدپروری در خیابانها و اجرای شکنجه در زندانها همراه کرده از شنیدن آن صدا مشمئز میشدم و سالها طول کشید تا خود را از دست آن واکنش طبیعی رها کنم. 

در چند روز اول ورودم به پاریس, به خانه‌ی ساعدی زنگ زدم که تصور میکنم ناصر پاکدامن گوشی را برداشت و گفت که او به چاپخانه رفته چون آن زمان ساعدی مجله‌ی "الفبا" را درمی‌آورد. اما من و معصومه به فاصله‌ی کوتاهی بعنوان پناهنده در فرانسه پذیرفته شدیم و به یک قلعه‌ی نوسازی‌شده‌ی قدیمی در دهکده‌ی شانتونه -سن ایمبر در ناحیه‌ی "نور" در 244 کیلومتری پاریس به سمت لیون برای پنج ماه و نیم فرستاده شدیم و دیگر من موفق به دیدار ساعدی نشدم و او یک سال و نیم پس از ورودم به آمریکا در نوامبر 1985 در پاریس درگذشت.

پلیس و کارکنان ادارات در ترکیه غالبا فاسد بودند اما مردم عادی به ما مهربانی میکردند. مثلا یک شب وقتی من و معصومه از تلفنخانه به خانه بازمی‌گشتیم جلوی یک قنادی بزرگ ایستادیم و به شیرینیهای پشت ویترین نگاه کردیم. ناگفته نماند که شیرینیهای ترکیه در خوشمزگی نظیر ندارد. وقتی در مغازه را هل دادیم دیدیم که بسته است ولی از داخل مرد کارگری دیده میشد که پیشبند بسته بود و معلوم بود که هنوز مشغول کار است. به او اشاره کردیم که میخواهیم شیرینی بخریم. او آمد در را باز کرد و به ما گفت که تو بیائیم. زبان یکدیگر را خوب نمی‌فهمیدیم ولی اینقدر سر در آوردیم که نمیخواهد به ما چیزی بفروشد. در عوض, او ما را به طبقه‌ی پائین قنادی برد که پر بود از صدها گونه شیرینی و به ما حالی کرد که میتوانیم هر چه میخواهیم بخوریم. ولی مگر چند شکم داشتیم؟ با خوردن چند تا شیرینی سیر شدیم و او را از طبقه‌ی بالا صدا کردیم که میخواهیم برویم. او چنا تا شیرینی هم در پاکتی گذاشت, بدست من داد  و در را برایمان باز کرد.

یک بار هم تازه با قایق از جزیره‌ای برگشته میخواستیم سوار اتوبوس شویم که معصومه در ایستگاه اتوبوس سر صحبت را با زنی چادری باز کرد. او وقتی فهمید ما ایرانی هستیم اصرار کرد که ما را به خانه‌اش ببرد. اول دودل بودیم ولی عاقبت دل به دریا زدیم و به خانه‌اش رفتیم. او مرا به اتاقی در طبقه‌ی بالا برد و خودش با معصومه به آشپزخانه رفت. من در اتاق, عکس مردی را دیدم که ریش داشت و شبیه حزب‌الهی‌های خودمان بود. خلاصه پس از مدتی, زن با یک مجمعه غذا: خاگینه و مخلفات آن آمد و در اتاق را کوبید و خودش به آشپزخانه نزد معصومه برگشت. متاسفانه بخاطر ندانستن زبان نمی‌توانستیم چندان با هم مکالمه داشته باشیم. با این همه, به نظر می‌آمد که از شیعیان ترکیه است اما نه دوازده‌امامی. شوهرش به سفر رفته بود ولی نمیگفت به کجا. 

زندگی در استانبول از لحاظ معاشرت با خود مردم ترکیه و دیدن جاهای دیدنی آن بخصوص جزایر زیبایش مانند جزیره‌ی "بیوک آدا" در دریای مرمره که لئون ترتسکی انقلابی روس پس از غلبه‌ی استالینیسم در شوروی در آنجا در تبعید به سر برد و دو کتاب مهم خود "زندگی من" و "تاریخ انقلاب روسیه" را از سال 1929 تا 1933 نوشت, یا سفر با کشتی در تنگه‌ی بسفر بین دو بخش آسیایی و اروپایی استانبول, برای عوض کردن حالت مرگزده‌ی ما که از خفقان و سرکوب رژیم خمینی گریخته بودیم, مناسب بود ولی از لحاظ برخورد پناهندگان با یکدیگر چندان تعریفی نداشت. من خود شاهد برخوردهای فرقه‌گرایانه بین بچه‌های طیفهای گوناگون پیکار بودم. مثلا آن دو برادر "شورایی" که قبلا ذکرشان گذشت میگفتند که فلان زن و شوهر پیکاری چون "کمیسیون گرایشی" هستند فرصت‌طلب بوده و نباید به آنها هیچ گونه امکانات داد و از اینکه من آنها را از طریق چیما به پاریس فرستاده بودم دلخور بودند. من برای برخورد با اینگونه تنگ‌نظریها یک بار جلسه‌ای مرکب از ده بیست هوادار سازمان پیکار در کافه‌ای گذاشتم ولی چندان در کار خود موفق نشدم و خود نیز به زودی قربانی این تنگ‌نظریها شدم. پس از مدتی, آن هوادار پیکار که در استانبول به ما اتاقی به رایگان در یک زیرزمین داده بود دبه درآورد که چون ما فراکسیونی هستیم و او فراکسیون را قبول ندارد باید از خانه‌اش بیرون برویم. من و معصومه برای یک ماه به شهر ازمیت در صد کیلومتری استانبول رفته و در خانه‌ی یک زوج ایرانی هوادار پیکار که میخواستند برای مدتی به ایران بروند اقامت گزیدیم. آنها از دوستان آن هوادار شیرازی سازمان پیکار بودند که پیشتر ذکرش آمد. محیط آرامی بود و ما بیشتر وقت خود را به خواندن کتاب و پیاده‌روی و گاهی دیدار با هواداران پیکار میگذراندیم. من مدتی بود که در ادامه‌ی کارم در هسته‌ی تئوریک با وازگن, رضا و علی کاکو در پیکار, مطالعه‌ی گسترده‌ای پیرامون مفهوم ساختمان سوسیالیسم و پدیده‌ی سوسیال‌امپریالیسم را آغاز کرده بودم و از جمله با معصومه برگزیده‌ی چهار جلدی آثار لنین را از اول تا آخر در ترکیه و فرانسه و سپس آمریکا در عرض بیش از دو سال خواندیم.

وقتی از ازمیت به استانبول برگشتیم خواستیم به خانه‌ی آن هوادار شیرازی پیکار برویم. ولی هنوز وارد خیابان او نشده بودیم که مرد جوانی که فارسی نمیدانست به ما نزدیک شد و با ایما و اشاره به ما فهماند که نباید به آن خانه برویم. ناچار ما سر خر را کج کرده به خانه‌ی دوست دیگری رفتیم. معلوم شد که روز قبل از آن, مردی در طبقه‌ی پائین آن مجتمع دختر هشت‌ساله‌ای را به زیر پله‌ها برده و پس از تجاوز رذیلانه او را خفه کرده است و پلیس آن خانه را زیر نظر گرفته بود تا افراد ناشناسی را که به آنجا می‌آیند دستگیر کند و ما آزادی خود را مدیون آن جوان ترک دانستیم که ما را از خطر بزرگی نجات داد.

در فرانسه بر خلاف ترکیه, ما قانونی بودیم و بعنوان پناهنده از حمایت قانون و کمکهای سازمانهای دولتی و خصوصی برای یاد گرفتن زبان و ادامه‌ی تحصیل برخوردار می‌شدیم و همین امر موجب میشد که تنازع بقا میان فراریان سیاسی کمتر شود و به مرور همدلیهای تازه و گروه‌بندیهای جدید شکل گیرد. همین طور که در بالا اشاره شد, ما در فاصله‌ی کوتاهی به یک "شاتو" یعنی قلعه‌ای قرون وسطایی در مرکز فرانسه فرستاده شدیم. این قلعه‌ی بزرگ را نوسازی کرده در هر اتاق, دستشویی و حمام گذاشته, قلعه را با تالار سخنرانی و تلویزیون, یک ساختمان غذاخوری در یک سو, و بیشه‌ای در سوی دیگر برای زندگی مدرن مناسب کرده بودند. ما هر روز برای چند ساعت به کلاس درس فرانسه میرفتیم. معلم ما یک مرد لهستانی بود که آن لهجه‌ی زیبای پاریسی که حرف "را" را "اغ" تلفظ میکنند را نداشت و من از این موضوع دلخور بودم. در آن زمان, بینائیم آنقدر بد شده بود که دیگر نمیتوانستم با چشم خود کتاب بخوانم و دستگاههای بزرگنما هنوز رائج نشده بود. ناچار یکی از دوستان نوجوان پیکاری بنام فرهاد هر روز به اتاق من میامد و با شکیبایی هر لغت را برایم هجی میکرد و من آنرا ضبط کرده بخاطر میسپردم و با این وجود که میان تلفظ و املای کلمات در فرانسه ناهماهنگی زیادی وجود دارد, بدین روش توانستم این زبان زیبا را تا اندازه‌ای بیاموزم.

علاوه بر ایران, پناهندگان دیگری از افغانستان, رومانی, لهستان, کامبوج, شیلی, غنا, اتیوپی, اریتره و... در این قلعه زندگی میکردند. همسایه‌ی ما یک مرد اریتره‌ای بود با یک زن حبشی که زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت و مرا بیاد زنانی می‌انداخت که در کتاب "غزل غزلهای سلیمان" تورات, از آنها سخن میرود. همسایه‌ی دیگر یک نظامی افغان بود که یکبار کتاب کلیات امیر خسرو دهلوی را به من نشان داد و غزلی از او را با آن لهجه‌ی زیبای کهنش برایم خواند. مادر زنش رختهای رنگارنگ محلی افغانستان را به تن میکرد و روحیه‌ای شاد داشت. از همه نزدیکتر به ما, یک خانواده‌ی شیلیایی بود با دختر پنجساله‌شان کاترین که خیلی شیرین بود. از آنجا که ما هر دو سوسیالیست بودیم خیلی با هم جور میشدیم. شب کریسمس 1983 ما و آن خانواده شیلیایی و چند تن از رفقای پیکاری سری به خمره زدیم و در تاریکی مطلق در جاده‌ای که به ایستگاه قطار میرفت سرودخوانان به راه افتادیم و دشنامی نبود که نثار دو دیکتاتور ایران و شیلی نکردیم. 

در طبقه‌ی پائین شاتو, یک دستگاه تلفن بود و هر گاه کسی تلفن داشت دفتردار شاتو مادام دونه در اتاقش را باز میکرد و از همانجا چند بار در تالار منتهی به راهروهای شاتو فریاد میزد: "مسیو..مادام... تلفن!" از بچه‌های ایرانی از همه‌ی گروهها داشتیم. به جز یاران پیکار, رزمندگان, اقلیت, و راه کارگر, یک خانواده‌ی پولدار توده‌ای هم بودند که مرتبا از مبارزه‌ی دو اردوگاه بعنوان حلال همه‌ی مشکلات جهانی حرف میزدند و حتی الان که خود به تبعید آمده بودند هنوز حمایت از رژیم خمینی را از زاویه‌ی مبارزه‌ی دو اردوگاه جهانی توجیه میکردند! یک خانواده هم از رفقای راه کارگر بود که مرد خانواده حسن راهی معمولا به پاریس میرفت و من و معصومه با همسر و پسر نوزادش جمال حشر و نشر داشتیم و گاهی به میدانچه‌ی دهکده‌ی شانتونه میرفتیم تا با هم سیگار بخریم. شانتونه, نقلی بود: یک میدانچه با چند مغازه‌ی سیگارفروشی, اغذیه‌فروشی, داروخانه, مطب پزشک و چند خانه. بقیه همه کشتزار بود  یا بیشه. پزشک ده کمونیست بود و مهربانی پدرم را داشت. وقتی که میخواستم شاتو را برای همیشه ترک کرده به پاریس بروم برای کهیر دستم ده تا لوله پماد داد. چند هفته یکبار مردی که در جنگ فرانسه در ویتنام خدمت کرده بود ما را برای دیدن دندانپزشک به شهرک مجاور می‌برد. قطار پاریس به لیون در دهکده‌ی ما ایستگاه داشت و رفت‌و‌آمد به پاریس و لیون آسان بود. خانواده‌ی رزا قلعه‌دار در لیون زندگی میکردند و بسیاری از دوستان پیکاری در پاریس. غذای شاتو خوب بود و ما بخصوص نهار روزهای یکشنبه را دوست داشتیم که مرغ و نخود فرنگی بود. من از همان روزهای اول, در راه مشجری که خوابگاه را به مزار سگی در داخل بیشه‌زار وصل میکرد هر روز شروع به دویدن کردم و یکبار در شعری که در حال دویدن در آنجا سرودم ولی هرگز به روی کاغذ نیاوردم خود را چون خرسی دیدم که پس از یک خواب زمستانی بیدار شده و خمیازه میکشد. این دو مقدمه‌ی دویدنهای من در ماراتن لس‌آنجلس برای دوازده سال متوالی بود.

پس از پنج ماه و نیم از آن دهکده به پاریس برگشتیم و یک اتاق زیر شیروانی در غرب پاریس نزدیک به بیشه‌ی بولونی گرفتیم. این اتاق آنقدر کوچک بود که یکبار که خانواده‌ی رزا قلعه‌دار از لیون برای دیدن ما آمدند هنگام خواب مجبور بودم در کمد را باز بگذارم تا پاهایم را توی آن دراز نمایم. در عوض, ایوان بزرگی داشتیم که از خود اتاق بزرگتر بود و روی آن شبها خیلی حال میکردیم. هر روز به کلاس فرانسه در یک مدرسه شبانه میرفتیم و بقیه‌ی وقت خود را به حشر و نشر با بچه‌های پیکار یا رفتن به جاهای دیدنی چون موزه‌ی لوور, کتابخانه‌ی ژرژ پمپیدو, گورستان پرلاشاز و پیاده‌روی کنار رودخانه‌ی سن صرف میگردیم. در همین زمان بود که با بیژن هیرمنپور از چریکهای فدایی اولیه که نابینا بود آشنا شدم. همچنین به دیدن نمایشنامه‌ی "اتللو در سرزمین عجایب" رفتیم که کارگردان آن ناصر رحمانی‌نژاد بود و نویسنده‌اش غلامحسین ساعدی در باره‌ی رژیم تمامیتخواه خمینی و تاثیر مسخ‌کننده‌ی آن بر هنر و ادبیات. آن شب محمد علی سپانلو را میان تماشاگران دیدم اما غلامحسین ساعدی حضور نداشت. 

وقتی که از استانبول وارد پاریس شدیم نه تنها برای فرانسه تقاضای پناهندگی دادیم بلکه همچنین از طریق سازمان" انترنشنال رسکیو کمیتی" – کمیته‌ی بین‌المللی نجات" – برای پناهندگی به آمریکا نیز اقدام کردیم. پس از هشت ماه تقاضای ما از سوی آمریکا پذیرفته شد و ما در پی مشورت با یک زن سالخورده و یک مرد جوان آمریکایی خوش‌قلب که در دفتر آن سازمان در پاریس کار میکردند تصمیم گرفتیم که با توجه به اینکه من سابقا در آمریکا یکسال درس خوانده‌ام و بعلاوه برادرم حمید در آنجا زندگی میکند به آمریکا برویم. پس یک روز با دو برادر و یک خواهر بندر معشوری و زن آبادانی یکی از برادرها که همه پیکاری بودند در پاریس سوار هواپیما شده و در هفده مه 1984 در فرودگاه لس‌آنجلس به زمین نشستیم. تا پنج سال پس از ورودمان به لس‌آنجلس هر ساله از سوی "کمیته‌ی بین‌المللی نجات" کاغذی دریافت میکردیم مبنی بر لزوم پرداخت بدهی خود به آن سازمان برای بلیط هواپیما از پاریس به لس‌آنجلس و خوشبختانه در سال پنجم توانستیم دین خود را ادا کنیم.

در شعر "تب تبعید" که در 24 فوریه 1986 سروده‌ام از فراریان در ترکیه و پناهندگان در فرانسه سخن گفته‌ام:

قطار باری جلفا
برم نگرداند
و آسیاب بادی تایباد
خردم نکرد
شنهای کویته
دفنم نساخت
و لنجهای خلیج
غرقم نکرد.
من از راه وان رفتم
در اردیبهشت 62
همراه با معصوم
از راهی که صور‌اسرافیل رفت
و وارطان نرفت.

در کولاک کوه سلماس
گم شدم
ولی آتشدان پیشمرگه
پناهم داد.
حق حزبی
جیبم را خالی کرد
و اندوه مرز
روحم را آکند.

ششماه در تنگه‌ی بسفر
میان خاطره و رویا
کش آمدم.
"گرگهای خاکستری"*
و کشمکش فراریان
جانم را افسرد
ولی ساز عاشق
و لطف جزایر
دوباره جانم داد.
ای ترکیه! دوستت دارم
اگر چه "اکمک" خشگت*
دندانم را شکست.

در سرزمین انقلاب
به قلعه‌ای قدیمی افتادم
میان فراریان لهستان و شیلی
نزدیک آب معدنی ویشی
جایی که سوسیالیسم میتران جوشید.
در راهروهای مترو
هنوز روح کمون
پرسه می‌زد
اما بوی پنیر
از بوی انقلاب, تندتر بود,
بیکاری بیداد میکرد
و از حروف بیکار مانده‌ی کلمات
پیشی گرفته بود.

پس به دشتهای کالیفرنیا گریختم
جایی که کارگران چینی
راه‌آهن فرصت را
پی ریختند
و دهقانان مکزیکی
باغ فردیت را.
اما چیزی نیافتم
جز رد پای سوسکهای طلایی
از درز آنتن‌ها.

درین سه سال
ششهایم از هوای تازه
پر شد
ولی تب تبعیدم نمی‌ریزد.
ای وای چون کولیان مهاجر
اسیر گاری خاطره‌هایم گردم.

*- یک سازمان فاشیستی پان‌ترکیست.
*- نان ماشینی رائج در ترکیه.   

ادامه دارد

پیشگفتار
یک. پیش از پیکار 
الف. جنگ اصفهان
ب. کنفدراسیون
ج. دانشجویان غایب
د. کارگران مبارز
دو. در پیکار
الف. کمیته‌ی دموکراتیک
ب. پیکار تئوریک
ج.  جرات به اندیشیدن
سه. پس از پیکار
الف. فراریان و پناهندگان
ب. انسانگرایی و جستجوی شادی