حسن خادم 

آیا ضرورت دارد برای هر اتفّاق و رویدادی بدنبال دلیلی منطقی و عقلانی باشیم؟ به ظاهر باید اینگونه باشد زیرا  فقط در چنین حالتی است که  موضوع باور پذیر می شود. پس بر این اساس ما درک درستی از رخدادها و حوادثی که در مسیری طبیعی پیش نمی روند نخواهیم داشت.  ذهن آدمی که انباشته از خیال و تصور و توهم است گاهی ما را شگفت زده می سازد و انگار دشمنی دیرینه ای با عقل و قوای آن دارد . چیز شگفتی است که اینک آفریده شده و من ترجیح می دهم فنجان داغ قهوه ی تان را مقابل خود داشته باشید تا از ارتباطات مرموز ماجرایی را برایتان نقل کنم ...

همین که صدای زنگ موبایلم بلند شد گوشی را برداشتم.

ـ الو . بفرمایید.

از آن سمت صدای زن جوانی را شنیدم.

- ببخشید ، آقای سرابی ؟

ـ نخیر اشتباه گرفتید .

ـ ببخشید .

و ارتباط قطع شد . اما دقایقی بعد دو باره صدای موبایلم به صدا در آمد.

-   ببخشید آقای سرابی ؟

- عرض کردم که اشتباه گرفتید . شما چه شماره ای می گیرید؟

آن زن اعدادی را برایم خواند و من در پاسخ به او گفتم : می بخشید این تلفن بنده است از هر کی این شماره رو گرفتید اشتباه داده ، من سرابی نمی شناسم . می بخشید .

-  خواهش می کنم .

-  بی زحمت دیگه این شماره رو نگیرید!

-حتماً ... پس خوب شد شماره رو با هم چک کردیم . احتمالاً یه رقمشو اشتباه دادند یا من اشتباه نوشتم . به هر حال می بخشید .

-نه خواهش می کنم ‌ پیش میاد .

همین که تماس قطع شد یک لحظه مکث کردم . آیا آنچه که تصور کرده بودم واقعیت داشت ؟ ایستادم و به چیزی که تقریبا غیر ممکن بود، فکر کردم . بلافاصله گوشی را روشن و صفحه تماس ها را گشودم و نگاهی به شماره  وارد شده انداختم . دو بار تکرار شده بود اما فقط یکبار لرزه 
 بر من وارد کرد .  کمی جلوتر روی نیمکتی نشستم و با هیجانی غیر قابل وصف به سراغ تلفنی رفتم که چند شب پیش دختر جوانی در رویایی زیر گوشم خوانده بود، در رویای کوتاهی که عناصر سازنده ی آن شتاب زیادی برای نابودی و محو آن داشتند.  فوراً وارد صفحه ای شدم که چیزهای ضروری را آنجا نگهداری می کردم . باورش سخت بود اگر  تلفن این زن ناشناس با آن شماره همخوانی می داشت.  برای لحظاتی انگار در خلسه ای رویایی فرو رفتم، به جایی که هیچ چیزش قابل درک نبود . مثل بی حسی و بی هوشی مطلق. همه چیز در پیرامونم می درخشید تا در سکوتی حیرت افزا این رویداد کم نظیر را باور کنم . بارها و بارها به آن دو شماره که در واقع یکی بودند چشم دوختم و هنوز شگفت زده مانده بودم ! آیا همه اش وهم و خیال است یا چیزی در این میان به حقیقت نزدیک  می باشد؟ مگر چنین چیزی امکان دارد؟  باورم نمی شد . هیجان و ناباوری داشت دیوانه ام می کرد.‌‌ من حتی اسم آن دختر جوان را می دانستم . آری شماره ای که در گوشی ام سیو شده بود مایه ای از خیال و رویا داشت.  بلافاصله شماره را گرفتم و همان زنی که دقایقی پیش عذرش را خواسته بودم آمد پشت خط .

-   سلام .

-   سلام بفرمایید .

-   بجا آوردید بنده رو؟

-  خیر، شما ؟

-  شما چند دقیقه پیش با من تماس داشتید که گفتم اشتباه گرفتید .

- آه بله ببخشید که بجا نیاوردم.

-   نه خواهش می کنم .

-   می بخشید اشتباه از من بود ، آخرش بجای شش ، باید پنج رو می گرفتم . خلاصه ببخشید .

-   اشکالی نداره، راستش من برای این زنگ زدم چون احساس کردم صداتون کمی برام آشناست  . عذر می خوام شما خانوم فرّخی هستید ؟

-   فرّخی ، خیر انگار حالا نوبت منه که بگم اشتباه گرفتید!

-   واقعا ! آخه یه موضوعی  پیش اومده که خیلی برام عجیبه .

- این که صدای من شبیه آشناتونه ؟

- نه ، راستش ...موضوع دیگه ایه ، چطوری بگم ، اصلاً فراموش کنید  عذر خواهی می کنم . ببخشید مزاحمتون شدم.

نمی دانم چه باعث شد ماجرای اصلی را برایش شرح ندادم . نه من سرابی بودم و نه او خانوم فرّخی اما ناخواسته از دو سو ارتباط میانمان برقرار شده بود . در فرصت دیگری نیز می توانستم با او تماس بگیرم و راز نام فرّخی را برایش فاش سازم اما شگفتی این ماجرای عجیب که صاحب واقعی آن شماره ی رویایی با من تماس گرفته بود مرا آرام نمی گذاشت . چنان بی قرار شده بودم که نمی توانستم بی خیالش شوم . چرا این زن که نامش را نگفت بجای عدد پنج ، رقم شش را وارد کرده بود؟ آیا این اشتباه فاحش که در تلفظ هیچ همخوانی ندارند فقط برای آن بود که او با من تماس بگیرد ؟ حتی اگر این تماس به یک آشنایی یا دوستی معمولی ختم می شد باز هم معنایی در خود داشت. آیا اینگونه مقدر شده  است ؟ آیا این اتفّاق و جزییات آن شگفت انگیز نیست ؟ هر چه می گذشت از هیجان و ناباوری آن چیزی کاسته نمی شد و من آن قدر ذهنم را درگیرش کردم که کم کم  به صاحب آن صدا علاقمند شدم و به همین خاطر تصمیم گرفتم دو باره با او که برایم کسی جز خانوم فرّخی نبود تماس بگیرم و حقیقت را برایش فاش سازم و با همین خیالات بود که آماده این ارتباط و تماس شدم اما پیش از آن و همین که روزی طولانی سپری شد و در آستانه شبی که پیش بینی ناپذیر می نمود ناگهان زنگ موبایلم بصدا در آمد  . شگفتا ! خودش بود. تو گویی از ماورای هر چه که به ظن ما واقعیت پنداشته می شود تماس گرفته است . شماره اش در ذهنم می درخشید. با هیجانی وصف ناپذیر و بی معطلی پشت خط رفتم .

- الو.

-   سلام عرض می کنم ، شب شما بخیر باشه . بنده رو بجا میارید؟

-  بله ، حال شما چطوره ؟

-خوبم .‌ حتماً از تماس من تعجب کردید .

تمایلم را فاش نساختم و گفتم: بله کنجکاو شدم ، ببخشید می تونم اسمتونو بدونم ؟

-  حتماً اما اون دفعه از من پرسیدید خانوم فرّخی هستم گفتم خیر یادتون میاد که ؟

-   بله  کاملاً.

-   راستش برای این تماس گرفتم که راجع به موضوعی باهاتون صحبت کنم اما قبلش می خوام ازتون عذر خواهی کنم.

ـ خواهش می کنم، عذرخواهی برای چی ، مگه چیزی پیش اومده ؟

-   عذرخواهی از این بابت که من در مورد شما با صداقت برخورد نکردم .

  و با تعجب گفتم: ببخشید متوجه منظورتون نشدم .

-   می دونید نمی خوام احساس کنید قصد و منظورم از این تماس کلاشی یا سوء استفاده از شماست .

-ببخشید من اصلا متوجه منظورتون نمیشم  اگه ممکنه واضح تر صحبت کنید.

-   حقیقتش اینه که من شماره ی شمارو اشتباه نگرفته بودم!

ـ ببخشید بازم متوجه نشدم !

-   می دونید ، چه جوری بگم... آقای سرابی همون شخصیه که تو خواب به من معرفی کردند. حدوداً پونزده شب پیش ، یه شبی مهتابی که هوا کاملاً صاف بود، اصلا فکر نمی کردم که همه اش خیاله، اما باور کنید همه چی واقعی بود و همون جا شماره ای ازش گرفتم و گفت هر وقت فرصت کردید باهام تماس بگیرید. شماره اش تو ذهنم حک شده . با این که از ذهنم نمی رفت اما یادداشتش کردم و اون روز با شما تماس گرفتم. منو ببخشید که راستشو نگفتم ، هیچ عددی جابجا نشده بود . وقتی به شما زنگ زدم اصلا باور نمی کردم گوشی رو بردارید، فکر کردم خیالی بیشتر نیست و اصلا این شماره نمی تونه واقعیت داشته باشه ... اما وقتی صداتونو شنیدم متعجب شدم . آرزو داشتم وقتی گفتم آقای سرابی شما بگید بله خودم هستم! انگار توقع زیادی داشتم اینطور نیست؟

چنان مات و متحیر مانده بودم که او گمان کرد ارتباط قطع شده است .

-   الو ...الو ... ببخشید صدا میاد ؟

-  بله... واقعاً عجیبه و خیلی بیشتر از اون چیزی که گمون می کنید !

-  همینطوره ، راستش می خوام چیزی بهتون بگم...حقیقتش اینه که خیلی دلم می خواد شما رو از نزدیک ببینم!

باعلاقه پاسخ دادم : هیچ مانعی نداره ، اتّفاقاً منم مشتاقم شمارو ببینم ،  اگه اشکالی نداره اجازه بدید من شمارو همون خانوم فرّخی صداتون کنم ، منم دوست دارم سرابی صِدام کنید و فکر می کنم اینو باید به فال نیک بگیریم چون چند شب پیش از این که  با من تماس بگیرید ، خودتونو خانوم فرّخی معرفی کرده بودید و حتی شماره تونم در اختیارم قرار دادید .

و سکوت او نیز طولانی شد با این فرق که من می دانستم ارتباط ما هنوز برقرار است اما  او فقط در ژرفایی باور ناپذیر غرق شده بود!

اردیبهشت ۱۴۰۱

Instagam: hasankhadem3