(برای دهه ی هشتادی ها)

امراله نصرالهی

 

این یادداشت را کسی می نویسد که پیش از هر چیز خود در جایگاه یک معلم نشسته است. درس ادبیات می دهد و در پس روزگاری سپری شده از مصیبت و مرارت، دل و ذهن اش انباری است از چاله هایی عمیق و گسل هایی مهیب و فوران های زندگی ستا و غریزه گرای نسلی که در هرگز و همیشه اش با عهد عتیق حاکمان امروز نمی خوانده است.

فرقی نمی کند این نسل نوظهور دختران باشند یا که پسران. با آنان بسیار بوده ام. در محروم ترین مکان ها و در مرفه ترین جاها، در کلاس های درس، در راه پله ها و سرسراها و در سالن ها به وقت درنگی آسودگی از خستگی های نیمکت هایی فرسوده تر از ایدئولوژی پروکروستی تربیتی و طبقاتی حاکم، و من که زخم دیده و بلا کشیده ی ناهمسانی و ناهمزمانی خود با این سنت ایدئولوژیک بودم تا آنجا که می فهمیدم، کوشش می کردم جان های جوینده شان را دریابم.

گاه هم می شد که درنیابم شان و آن وقتی بود که سعی می کردند همه چیز را به خنده های رها شده در کلاس فروکاهند یا که برگزار کنند. انگار در ذهن شان همه چیز را تشییع کرده بودند. به گونه ای می نمودند که چیزی درنمی یابند. شاید کارناوال خنده را برای همین درنیافتن برگزیده بودند یا که خنده و استهزا را آلترناتیوی برای نجات شان می دانستند. نوعی آزادی در سبکی و پرتاب شدگی در خلأ کلاسی بی سؤال، بی نکته، بی آرمان. شاید مرا هم به آن سنت ایدئولوژیک الصاق می کردند. مدرس همان کتاب های دستکاری شده و به رنگ سانسور درآمده. دانستم این نسل با من هم فاصله دارد. و با سامسای کافکا و با ایوان داستایوفسکی و با استراگون بکت حتی.

آنها نه گرگوار سامسای کافکا بودند تا طعم گس یأس را در سطرهای رمانی قرن بیستمی و نیست انگار بچشند و نه ایوان ضد پدر و پسر تا رنج کودکان را دستمایه ای برای شورش علیه اخلاق خدای مسیح در کار کنند و نه ولادیمیر و استراگون بکت تا به انتظار گودویی نابوده بنشینند. تنها خود بودند با استهزاهای سبکسرانه شان.

در پس این استهزاهای سبکسر اما سَبْکی نهان بود. سَبْکیْ به نام سَبُکیْ و لم دادگی و ولوبودگی و لودگی! و سَبُکیْ و لم دادگی و ولوبودگی و لودگی در نگاه شان همان ستیهندگی و اعتراض بود. نوعی اعتراض علیه چهار دهه خطابه های ارتجاع. نوعی پس گرفتن زندگی در دم دست ترین اشکال ممکن اش که ممنوع شده بود. نوعی تن ستایی که در پرده رفته بود. نوعی آری گویی به غریزه ی گناه که در سطوت ترس به مجازات فروکاهیده شده بود.

آنان می خواستند مرا هم به این زندگی فراخوانند. همان سَبُکیْ که نکردم و لم دادگی که نتوانستم و ولوبودگی که نخواستم و لودگی که از آن می گریختم. آنان غیر مستقیم به من هم می آموختند که کارناوال خنده و استهزا خود اعاده ی حیثیت و برآشفتن است از امر زیست ناشده. رسیدن به سَبْکٍ سَبُکِ زندگی است. رسیدن به خود زندگی و زیستن زندگی است.

باری، نسلی که من معلم ادبیاتش بودم خود را این گونه به من می شناساند و نیز خودم را به خودم چنین معرفی می کرد. و من اینها را بعدها دانستم و بعدها فهمیدم، آن گاه که دیگر نبودند. آنها با طرز آرایش موی شان، لباس شان، مدگرایی شان، خندهای مکررشان بر ما و لباس ما و آموزش ما و کتاب های ما می شوریدند.

عهد عتیق می خواست چون عهد عتیق باشند و آنان پایبند عهدی دیگر بودند. عهدی امروزینه پا گرفته در غریزه ی آری گویی به بدن هایی زنده و آغشته و آلوده و پالوده به گناه. می خواستند غریق لذایذ تن باشند، این منبع حس و گرمی و اضطراب. می خواستند با چشم های شان ببینند و عاشق شوند. موهای شان را به دست نسیم ها بسپارند و آشفته تر گردند. تن خویش را لهیده در بوسه های گرم بطلبند.

قصد داشتند امر شریف زندگی را به گناه بیالایند و در این آلودن آزادی را هم تجربه کنند. هر چه را که در پی اش بودند سنت صعب آموزش ایدئولوژیک علیه آن بود و اینان در خنده ها و استهزاشان، در لودگی و لم دادگی شان همین آموزش را هدف گرفته بودند، و امروز علیه آن به خیابان آمده اند، به تنها راه رهایی چشم ها و موها و عاشقی ها و رقص ها و کرشمه ها و اضطراب ها و هر چه به خواسته ها و خواهش های بدن هاشان متعلق است از دست گزمه ها و عسس ها و کوتوالان کوتوله ی عهد عتیق شان.

می دانم روزی شهر را و خیابان را تسخیر خواهند کرد. بر چهره هاشان رنگ سبز زندگی خواهند پاشید و تا آن روز رنگ خیابان سرخ خواهد بود.

#مهسا_امینی
#زن_زندگی_آزادی
#ژینا_امینی
#ژن_ژیان_ئازادی