پیکار در پیکار: من و جنبش چپ

مجید نفیسی

 

دو. در پیکار

الف. کمیته‌ی دموکراتیک

 

در فاصله‌ی زمانی که به "بهار آزادی" معروف است و از بهمن 1357 تا مرداد 1358 را در بر میگیرد, گروه ما "کارگران مبارز" در کنفرانس وحدت خط سه شرکت داشت و سرانجام با سازمان پیکار به وحدت رسید و در آن ادغام شد. در آن چند ماه که با لشکرکشی خمینی به کردستان پایان گرفت علاوه بر شرکت در کنفرانس وحدت, کار ما حضور در رویدادهایی مهم چون گردهمایی بر سر مزار مصدق در 14 اسفند 1357 در احمدآباد و مقابله با حزب‌الهی‌ها که میخواستند آنرا بهم بزنند, راه‌پیمایی در اعتراض به تعطیل روزنامه‌ی آیندگان و اجباری شدن حجاب در ادارات دولتی و همکاری در سازماندهی راه‌پیمایی اول ماه مه بود. شعر "بحث پس از مرگ شاه" که در 22 ژانویه 1987 سروده‌ام, آن فضا را بخوبی نشان میدهد:

یادت میاد رفیق جان
قصه‌ی تلخ دوران؟
هنگامه‌ی شادی بود
بهار آزادی بود
بازار بحث به راه بود
سر "خلع سلاح" بود
گوشه‌ی هر چهارراه
از خانه تا دانشگاه
ناگه رسید حزب‌الله:
بحث پس از مرگ شاه

روسری یا توسری
حکم داد رهبری
سرکوب شد احساسات
مردانه شد محلات
با اعتراض زنها
همره نشد چپ ما
خاصه چپ وابسته
به این شعار دلبسته:
دشمن فقط آمریکا
بحث پس از مرگ شاه

"آیندگان" را بستند
قلمها را شکستند
نابردباری و نفرت
افتاد بجان ملت
اندیشه, ناروا شد
تقلید, رهنما شد
آزادگان پیوستند
خیابانها به‌بستند
سنگ‌پران حزب‌الله:
بحث پس از مرگ شاه

آنچه در اجتماع شد
اول میان ما شد
از بهر حفظ وحدت
کشتیم فکر کثرت
دوست, نشانه کردیم
دشمن, بهانه کردیم
مخالف, مرعوب شد
آزادی, سرکوب شد
همراه این وعده‌ها:
بحث پس از مرگ شاه

با این همه, مهمترین کاری که گروه ما در آن فاصله‌ی زمانی انجام داد حضور در کارخانه‌ها و شرکت در جنبش کارگری حول محور حق یا بیمه‌ی بیکاری بود. برخی از بچه‌ها به کارخانه رفتند مانند همسرم عزت که در سه کارخانه‌ی قرقره زیبا, تلویزیون بلموند و دارویی آی‌دی‌آی در جاده‌ی قدیم کرج به ترتیب به کار مشغول شد. علی عدالتفام بیشتر در امور خانه‌ی کارگر درگیر بود که ساختمان سه‌طبقه‌ی آن در خیابان ابوریحان روبروی دانشگاه تهران قرار داشت. این محل پیش از انقلاب به حزب رستاخیز و ساواکیها تعلق داشت ولی پس از انقلاب بدست کارگران مستقل و چپ افتاد و مرکز تجمع اتحادیه‌هایی چون کف‌سابها و نظافتچی‌ها, قالب‌بندها و کفراژبندها, آرماتوربندها, شیروانی‌کوبها, نانواها و سندیکای کارکنان رادیو و تلویزیون شد. به همین دلیل هم به سرعت توجه و تهاجم نیروهای حزب‌الهی به سرکردگی علی ربیعی مسوول کارگری "حزب جمهوری اسلامی" که بعدا به مقامات عالیه دولتی رسید از یک سو, و حزب توده از طریق اتحادیه‌ی کشبافان سوزنی در خیابان لاله‌زار به سرکردگی امیر عبدالهی اهل شمال از سوی دیگر قرار گرفت. هدف هر دو گروه این بود که خانه کارگر را از دست چپهای مستقل درآورده آنرا به عامل سرکوب دولت اسلامی تبدیل کنند.

در این رابطه من مقاله‌ای بر اساس مشاهدات علی عدالتفام در خانه کارگر و همچنین تحلیل ضرورت به رسمیت شناخته شدن حق یا بیمه‌ی بیکاری بعنوان یک اصل قانونی نوشتم بنام "چگونه کنتراتچی‌های حزب توده در جنبش کارگری اخلال می‌کنند" که با امضای "کارگران مبارز" در شماره‌ی 12 پیکار هفتگی مورخ 25 تیر 1358 به چاپ رسید. یکی از فعالان اصلی کارگری در خانه کارگر بختیار عبدالهی زاده‌ی میانه, آذربایجان شرقی و رئیس اتحادیه‌ی کف‌سابها و نظافتچی‌ها بود که همیشه علم مستقل خود را حمل میکرد و با وجود اینکه به چپهای مستقل نزدیک بود ولی دوست نداشت که پرچم هیچ سازمان سیاسی را یدک کشد. او در محله‌ای پشت قلعه‌مرغی زندگی میکرد و در روزهای قیام قهوه‌خانه‌ی سر کوچه‌اش را به صورت ستاد مسلح خودگردانی محله درآورده بود و تا ماهها در برابر فشار آخوندها برای برچیدن آن مقاومت میکرد. من با این انسان از خود گذشته و خانواده‌ی مهربانش بویژه در پائیز 1360 که همسرم عزت دستگیر شده بود و من خرده‌امیدی داشتم که او بتواند از طریق شاگرد زرگری که از سابق می‌شناخت و آن زمان در زندان اوین پاسداری میکرد برای عزت کاری کند بیشتر آشنا شدم و بارها به خانه‌اش رفتم و او حتی یکی دو شب از پدر و مادر عزت در خانه‌اش پذیرایی کرد و رختخواب انداخت. اینک که این سطور را می‌نویسم آرام آرام اشک می‌ریزم.

مهمترین موضوع جنبش کارگری در آن زمان مساله‌ی حق بیکاری بعنوان یک اصل قانونی بود زیرا بخاطر اعتصابات گسترده پیش از انقلاب بسیاری از کارگران از کار بر کنار شده بودند و نیاز به کار و نان داشتند اما وزارت کار دولت موقت میخواست تا به جای آن با تحمیل "وام بیکاری" آنها را از این حق قانونی محروم کند. من خود چند بار همراه با کارگران خانه کارگر به چند گردهمایی با حضور وزیر کار دولت موقت داریوش فروهر رفتم و دیدم که اوستا بختیار چه نقش مهمی در این مبارزه بازی میکرد.

مبارزه برای حق بیکاری محدود به تهران نبود و از جمله در اصفهان نیز جریان داشت و در طی یکی از گردهماییهای آن در جلوی فرمانداری, یکی از هواداران سازمان پیکار بنام ناصر توفیقیان در 18 فروردین 1358 بضرب گلوله‌ی پاسداری به قتل رسید. مقاومت برای حفظ استقلال خانه کارگر تا دو سال ادامه یافت اما پس از خطبه‌ی رفسنجانی در نماز جمعه دانشگاه تهران که خانه کارگر را لانه‌ی جاسوسی بمراتب بدتر از خانه‌ی جاسوسی سفارت آمریکا در تهران خواند, علی ربیعی همراه با چاقوکشانش و حمایت پاسداران بلافاصله به خانه کارگر حمله‌ور شده کارگران را مورد ضرب و شتم قرار دادند و از جمله اوستا لطیف را از یک پا برای همیشه محروم ساختند. بدین ترتیب, خانه کارگر از دست کارگران و چپهای مستقل خارج شد و بصورت شورای انجمنهای اسلامی کار درآمد.

شعر "چیستان" را که در 4 ژانویه 1986 سروده‌ام با یاد اوستا بختیار عبدالهی فعال جنبش کارگری که در 1389 در تهران درگذشت در اینجا می‌آورم:

ميوه نيستم كه بگندم
يا كالا كه بپوسم.
من, محصولِ كارِ خويشتنم.

مورچه نيستم كه به صف روم
يا كاربافك كه تنها تَنم.
من, آبستنِ جمعِ خويشتنم.

با اين همه, در محرابهاي پول
بر بتِ وارونه‌ي خويش نماز ميگزارم
و در بازارهاي كالا به زنبيل ميكشم
از پاره‌های تنِ گرمِ خود.

حالا بگو كه كيستم
زنده يا مرده به چيستم؟
اين چيستانيست ساده و سمج
از پايِ كرسيِ شبِ يلدا.
آيا كار, نفرينِ آفريننده‌ي من است*
يا داستانِ آفرينشم؟

من اولین "مسوول" در سازمان پیکار بودم که از بخش منشعب سازمان مجاهدین خلق نمی‌آمدم. پس از عضویت, همراه با همسرم عزت طبائیان خانه‌ای در خیابان مرتضوی تهران گرفتیم و حسین احمدی روحانی از مرکزیت با نام مستعار سهراب, که از بنیانگذاران مجاهدین خلق بود برای چند ماهی با ما همخانه شد. دایی عزت, محمد غرضی نیز از مجاهدین خلق بود که در سال 1350 یکسال به زندان افتاد و پس از آزادی, به خارج رفت و در آستانه‌ی انقلاب همراه با خمینی از پاریس به تهران بازگشت و از بانیان سپاه پاسداران شد و سپس فرماندار خوزستان و وزیر نفت.

حسین روحانی زاده‌ی مشهد بود و خود مسعود رجوی را به محفل اولیه‌ی مجاهدین آورد. در 18 آبان 1349 وقتی که پلیس در دوبی می‌خواسته چند تن از دوستان مجاهدش از جمله سید جلیل احمدیان را که دستگیر شده بودند با هواپیما به ساواک شیراز تحویل دهد روحانی با کمک عبدالرسول مشگین‌فام و محمد صادق سادات دربندی بعنوان مسافر سوار هواپیما شده نارنجکهایی را که درون قوطیهای کمپوت با خود حمل کرده بودند درآورده و با تهدید خلبان, هواپیما را به بغداد می‌برند. من خود به یاد میاورم که وقتی محصل بودم آن روز پیش از رفتن به دبیرستان خبر این هواپیماربایی را از رادیو تهران شنیدم. روحانی همچنین میگفت که اگر تقی شهرام ثنویت آرمانی سازمان مجاهدین خلق را شکست, او هم با نوشتن رساله‌ی درونی "دوآلیسم سیاسی" به رد مشی چریکی در سازمان کمک کرد.

وقتی طالقانی درگذشت, در شماره‌ی 20 پیکار هفتگی او دموکرات خوانده شد آن هم بعد از اینکه در خطبه‌ی نماز جمعه کمی پیش از درگذشتش به مبارزان دموکرات کرد ناسزا گفت. من ناخرسندی خود از این موضع پیکار را با روحانی در میان گذاشتم و او مسوولیت را به گردن اکبر, نام مستعار کوچک آقا محمد نمازی مسوول پیکار هفتگی انداخت و چون هفته‌ی بعد موضعگیری مشابهی نسبت به طالقانی در شماره‌ی 21 پیکار تکرار شد این بار مسوولیت را به گردن صفا, نام مستعار تراب حق‌شناس انداخت که یکی از اعضای نویسندگان پیکار هفتگی بود. همان زمان بود که ایوب, نام مستعار اکبر آقباشلو مسوول پیکار در تبریز بعنوان اعتراض به موضع راستروانه‌ی پیکار به طالقانی سرمقاله را سفید کرد و پیکار آن هفته در تبریز سرمقاله نداشت. ایوب اولین عضوی بود که همراه با دو تن دیگر از سازمان پیکار جدا شد و چند شماره از "ستاره سرخ" خود را در تبریز منتشر کرد.

صاحب خانه‌ای که ما در آن زندگی میکردیم یک افسر ژاندرمری بود که با خانواده‌اش در طبقه‌ی بالا زندگی میکرد. ما برای اینکه خود را عادی جلوه دهیم یک روز او را برای صرف نهار به پائین دعوت کردیم. تلویزیون روشن بود, مهمان و روحانی که نقش دایی عزت را بازی میکرد سر سفره نشسته بودند و من و عزت از آشپزخانه پلو و خورشتی را که عزت پخته بود به سر سفره میاوردیم که از تلویزیون خبر استعفای بازرگان را شنیدیم و این درست دو روز پس از گروگانگیری کارکنان سفارت آمریکا در تهران بود. به نظر می‌رسید که صاحبخانه از شنیدن این خبر جا خورده ولی ما هیگ یک نمی‌توانستیم نظری له یا علیه دولت بازرگان ابراز کنیم. او از ما می‌ترسید و ما از او. نمی‌دانم چند سال بعد که روحانی را پس از دستگیری مجبور کردند علیه خود در تلویزیون شهادت دهد صاحبخانه, او را دیده و شناخته؟ موضعگیری اولیه‌ی پیکار نسبت به اشغال سفارت نیز مثل بیشتر سازمانهای چپ, راستروانه بود و چون من به سهراب اعتراض کردم او از من خواست که در این باره مقاله‌ای بنویسم و من مقاله‌ی "زیگزاگهای ضد انقلاب و انعکاس یکجانبه‌ی آن در صف انقلاب" را نوشتم که حرکت خمینی را یک عوام‌فریبی ضد امپریالیستی برای بدست آوردن محبوبیت از دست رفته‌اش با استفاده از یک عمل خودسرانه‌ی دانشجویان خط امام می‌خواند, و در ضمیمه‌ی 34 پیکار هفتگی مورخ 26 آذر 1358 منتشر شد. بعدا در باره‌ی آن توضیح خواهم داد.

از مرداد 1358 تا پایان کنگره‌ی دوم سازمان که برای دو ماه در مرداد و شهریور 1359 تشکیل شد من مسوول کمیته‌ی دموکراتیک سازمان بودم. این کمیته متشکل از هسته‌ی دانشجویان زیر نظر من, دانش‌آموزان زیر نظر هادی -نام مستعار-, معلمان زیر نظر فریده ابلاغیان و زنان زیر نظر مهری حیدرزاده بود و برای شرکت در کنگره‌ی دوم سازمان مرا بعنوان نماینده‌ی کمیته‌ی دموکراتیک به کنگره فرستاد. همه‌ی 22 نماینده شرکت کننده در کنگره‌ی دوم مرد بودند, حتی بهجت مهرآبادی که قبلا او را در شورای مسوولین ملاقات کرده بودم در کنگره حضور نداشت. کنگره در ساختمانی در خیابان عباس‌آباد تشکیل می‌شد و در پایان, مرکزیتی با 5 عضو اصلی: علیرضا سپاسی آشتیانی, حسین احمدی روحانی, مسعود جیگاره‌ای, قادر و بهرام -هر دو نام مستعار- و یک عضو جانشین: شهرام محمدیان باجگیران برگزید. پس از پایان گنگره, من از شهریور 1359 تا هنگام انشعاب که در زمستان 1360 صورت گرفت, در پیکار تئوریک زیر نظر مرکزیت کار میکردم و بعلاوه بعنوان مشاور مرکزیت گاهی به نشستهای آن خوانده می‌شدم.

در دوره‌ی اول کار اصلی من تشکیل و نظارت بر "سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار" یا به اختصار "دال دال" بود, ولی در ضمن به کار هسته‌های معلمان, زنان, محلات, شهرستانها و...نیز رسیدگی میکردم. عزت برای مدتی در محلات کار میکرد و بعدا که محلات به بخش کارگری پیوست و روحانی از خانه‌ی ما رفت, به عضویت در مرکزیت دال دال در تهران درآمد. 

دانشجویان هوادار پیکار بخش اعظم اعضای "سازمان دانشجویان مبارز" را تشکیل میدادند که سازمانی بود برای دانشجویان هوادار همه‌ی گروه‌های خط سه. با عدم پیشرفت کنفرانس وحدت گروه‌های خط سه, تمایل به ایجاد یک سازمان جداگانه منحصر به دانشجویان و دانش‌آموزان هوادار پیکار در میان اعضای پیکار قوت گرفت. من برای اینکه این خط را جا بیندازم, کتاب کوچکی نوشتم که تحت عنوان "در باره‌ی جنبش دانشجویی و مساله‌ی دانشجویان مبارز" که از سوی سازمان پیکار در مهرماه 1358 چاپ شد. تحلیل من بر این مبتنی بود که نباید تصور کرد که چون دانشجویان هنوز کارآموز هستند و وارد محیط کسب و کار نشده‌اند پس مافوق طبقات و گرایشهای سیاسی مشخص قرار دارند. بدین ترتیب, نظریه‌ی دال دال شکل گرفت و "سازمان دانشجویان و دانش‌آموزان پیکار" بنیان یافت و سازمان دانشجویان مبارز منحل شد. 

در ابتدا, نبی, دانشجوی پزشکی و قلی, دانشجوی اقتصاد -هر دو نام مستعار- به من در سازماندهی دال دال کمک میکردند و هر روز انبوهی گزارشهای کتبی هسته‌های دانشکده‌ها و دبیرستانهای مختلف را میاوردند تا این که یک بار بلایی به سرمان آمد که دیگر این کار را موقوف کردیم. آن روز توی خیابان فرصت شیرازی کنار موتورهامان سر جدول پیاده‌رو در سایه‌ی درختی نشسته بودیم و آنها از گزارشهاشان برایم میخوواندند که ظاهرا بخاطر خبرچینی یک همسایه, یک افسر پلیس و یک کمیته‌چی که مسلسلش روی شکمش تکان تکان میخورد از راه سر رسیدند و ما را به کلانتری یک که حالا کمیته‌ی یک شده بود بردند و یکراست توی سلولی زیر پلکان انداختند. نبی به بهانه‌ی رفتن به مستراح, بیشتر کاغذها را آنجا سر به نیست کرده و بقیه را هم به افسر پلیس که از کمیته‌چیها خوشش نمی‌آمد داده بود تا از بینشان ببرد. چند دقیقه بعد, جوانی را پیش ما فرستادند که میگفت برای پیکار و فدایی اعلامیه پخش میکرده و به همین خاطر دستگیر شده. روشن بود که ناشیانه دروغ میگوید و او را برای خبرچینی نزد ما فرستاده‌اند.

بالاخره ما را سوار ماشینی کردند با چند ریشوی مسلح و به دادستانی در بهارستان بردند. آنجا منظره‌ی جالبی بود. مردی که به کاسبهای بازار می‌مانست و با سرپایی از این میز به آن میز میرفت و تلفن قدیمی بزرگی را با خود روی زمین می‌کشید رئیس اداره شده بود. در اتاق انتظار چند نفر متهم نشسته بودند که می‌گفتند وابسته به گروه فرقان هستند. مرا صدا زدند و جوانی که دانشجوی حقوق بود در اتاقکی مرا پذیرفت. معلوم بود که هوادار دولت موقت است نه روحانیت, و حرفم را باور کرد که این دو نفر را از دوران دانشجوئیم می‌شناسم و بطور اتفاقی همدیگر را در خیابان دیده‌ایم. او یک شماره از نشریه‌ی "کار" سازمان فدایی را به من نشان داد که در آن از درگیریهای کردستان نوشته بود و نظر مرا در باره‌ی مداخله‌ی چپها در آنجا پرسید. پس از نیم ساعت, هر سه آزاد شدیم و به کمیته‌ی یک بازگشتیم تا موتورهامان را برداریم. نبی و قلی کلید اضافی داشتند اما من باید پیش رئیس کمیته میرفتم تا کلیدم را پس بگیرم. وقتی مرا دید برافروخته شد و فریاد زد: "ما می‌گیریم و آنها ول می‌کنند." پشت میزی, زشترین مرد دنیا ایستاده بود: ملایی بود با عینک ته استکانی و صورت پر‌آبله که انگشت خود را در هوا می‌چرخاند و خطاب به ما میدفت: "این کردها حرامزاده هستند و باید همه‌شان را کشت." آیا خلخالی بود؟ نمی‌دانم اما شبیه همان حرفهای نژادپرستانه را رفسنجانی چد روز پیش در تلویزیون ابراز کرده بود و چند روز بعد خمینی در فرمان جهادش علیه کردستان.

تا آن زمان من بشتر با موتورسیکلت سر قرار می‌رفتم اما به توصیه‌ی روحانی دیگر آنرا کنار گذاشتم چون نزدیک‌بین بودم و ممکن بود تصادف کنم. از آن زمان ببعد, بیشتر وقتها نبی با موتورش میامد, مرا برمی‌داشت و همانطور که در کوچه‌ها می‌راند حرفهای تشکیلاتی را رد و بدل میکردیم. دال دال علاوه بر اینکه دو نشریه‌ی دانشجویی "شانزده آذر" با همکاری ارژنگ رحیم‌زاده و شهلا شفیق و دانش‌آموزی "سیزده آبان" با همکاری بیژن هدایی را درمی‌آورد, بیشتر تظاهرات سازمان پیکار را هم سازماندهی و برگزار میکرد. ارژنگ رحیم‌زاده زاده‌ی قوچان, دانشجوی حقوق که هم خوش‌قلم بود هم خوش‌بیان و هم سری نترس داشت معمولا بلندگویی کوچک را در دست میگرفت و شعار میداد و جمعیت دم میگرفت. بچه‌های انتظامات دور تا دور تظاهرات می‌ایستادند و باگرفتن دستهای یکدیگر زنجیری انسانی دور آن می‌کشیدند. شعر "خاطره‌ی سوزان" را در 16 ژانویه 1986 به یاد ارژنگ رحیم‌زاده سروده‌ام:

کلمات در دست های تو
بوی تازه ی بَربَریِ بامداد می گرفت
که تو داغ داغ می پیچیدی
در کاغذِ روزنامه های کوچکت
و تند تند به دست کارگرانی می دادی
که منتظر سرویس صبح
گرداگرد حلبچه ای از آتش
پا به پا می شدند.

کلمات در دهان تو
غرّشِ پیاپیِ توپ می شد
که از دهانه ی بلندگوی کوچکت
در پیشاپیشِ راهپیمایان
خیز می گرفت و شرق شرق
بر سینه ی اوباش می نشست.

ای شاطرِ مهربان!
ای توپچی جسور!
اکنون تو رفته ای
ولی من هنوز
از داغیِ خاطره ات بی اختیار
سرانگشتانم را پس می کِشم
و گوش هایم را می گیرم.

در اوائل انقلاب, مهاجمان حزب‌الهی نظمی نداشتند و براحتی می‌شد دست به سرشان کرد. مثلا یکی از بچه‌ها مرا سر دوش میکرد و ما به میان حزب‌الهیهای مهاجم می‌رفتیم و من وانمود میکردم که یکی از آنها هستم و شعارهایی میدادم که نام پیکار را برجسته کند: "پیکاری حیا کن/ کارگر را رها کن." یا آنها را به سمت دیگری می‌کشاندیم تا جمعیت تظاهر کننده به راه خود رود. ولی پس از لشکرکشی خمینی به کردستان در مرداد 1358 حزب‌الهیها سازمان یافتند, با تظاهر کنندگان درگیر شده و افراد را شناسایی میکردند. یادم می‌آید یک روز برای مدتی طولانی مردی بلند قد با سر تراشیده به موازات تظاهرات ما می‌دوید و هر چند دقیقه یکبار از پشت جمعیت سرک میکشید و مرا زیر نظر داشت که با اصغر ایزدی زندانی سیاسی شاه و نماینده‌ی "راه کارگر" و کاظم نماینده‌ی "رزمندگان" در وسط تظاهر کنندگان حرکت کرده با یکدیگر تظاهرات مشترک سه سازمان را رهبری میکردیم. من از دوستم حسین اخوت مقدم خواهش کردم که پنج دقیقه پیش از پراکنده شدن تظاهرات, موتورش را بیاورد تا از محل به سرعت دور شویم.

در تظاهرات اول ماه مه 1359 که اقلیت, پیکار, راه کارگر و رزمندگان مشترکا برگزار کردند من بخاطر بیماری در خانه ماندم و به آوازهای کردی "شوان" که برایم تازگی داشت گوش دادم, اما عزت که از سوی کمیته‌ی تهران دال دال پیکار در سازماندهی تظاهرات نقش داشت به آنها پیوست. پاسدارها او و چند تن دیگر را گرفته سوار وانت خود می‌کنند اما عزت از وانت پائین پریده از مهلکه می‌گریزد. در سالگرد قیام در 22 بهمن 1359 بنی‌صدر جمعیتی عظیم را از خیابان انقلاب به سوی میدان آزادی کشاند. ما پیکاریها میخواستیم تظاهراتی مستقل در میدان انقلاب ترتیب دهیم و پرچم سرخ بالا ببریم ولی جو خیلی پلیسی شده بود. پاسدارها سینما کاپری را تبدیل به بازداشتگاه کرده, دستگیرشدگان را به آنجا می‌بردند. هنوز در بالای دیوار سینما جمله‌ای از خمینی با خط خوش می‌درخشید که هانیبال الخاص نقاش مشهور آشوری آنرا نوشته بود. من او را در اواخر دهه‌ی چهل در خانه‌ی سیروس طاهباز سردبیر مجله‌ی "آرش" دیده بودم و آن روز که او بر بالای نردبان رفته و خط حزب توده‌ای خود را دنبال میکرد از پائین داد زدم: "هانیبال! خجالت نمی‌کشی؟" که سرش را برگرداند و نگاهم کرد. باری, عزت میخواست چادر سرش کند تا کمتر مورد توجه پاسداران قرار گیرد و به این منظور ما هر دو داخل کوچه‌ای شدیم که به سمت امیرآباد شمالی میرفت. همچو که بازگشتیم چند پاسدار مرا گرفتند و به سوی سینما کاپری کشاندند. ولی دو تن از بچه‌ها نبی و رضا که هر دو خوشبختانه امروز زنده هستند مرا گرفته به جهت مخالف می‌کشیدند. چاقو بود که از بالای سرم میگذشت تا اینکه بالاخره یکی از دوستان زنجانی مرا با ماشینش از مهلکه نجات داد. وقتی به خانه رفتم روشن شد که عزت در نبود من گریه کرده زیرا پنداشته که مرا گرفته‌اند. او به من گفت که دو دانشجوی پزشکی که زمان شاه با آنها کوه میرفتیم و حالا توده‌ای شده‌اند و در زمان تظاهرات ما, روی نرده‌های کنار خیابان نشسته بودند مرا به پاسدارها نشان داده‌اند. 

در اول اردیبهشت 1359 که دانشجویان چپ در دانشگاه تهران به مقاومت در برابر انقلاب فرهنگی خمینی پرداختند من از سوی مرکزیت نماینده‌ی پیکار در هسته‌ی رهبری این مقاومت در صحن دبیرخانه‌ی دانشگاه بودم که دو عضو دیگر آن از فدائیان و راه کارگر می‌آمدند. دانشجویان چپ دختر و پسر سراسر پیاده‌رو و بخشی از خیابان شانزده آذر را پر کرده بودند و حزب‌الهیها از آن سوی نرده‌های صحن دانشگاه به سوی آنها سنگ می‌انداختند و گاهی گلوله شلیک میکردند. من خودم حداقل شش نفر را دیدم که بچه‌ها روی برانکارد به داخل دبیرخانه آوردند تا کادر پزشکی به آنها رسیدگی کند. بچه‌ها برای دفاع, از شاخه‌های درختان چوب دستی ساخته بودند و کتهایشان را به سرهاشان بسته بودند تا اثر ضربات سنگهای پرتاب شده را کمتر کند. نزدیکیهای صبح با پادرمیانی بنی‌صدر, پاسداران از پیرامون دبیرخانه دور شدند و ما توانستیم به خانه‌های خود برگردیم.
سه روز بعد, از سوی سازمان پیکار, تظاهرات باشکوهی در بزرگداشت جان باختگان اول اردیبهشت از کنار بینارستان هزار تختخوابی در بولوار کشاورز شروع شد و تا خیابان آذربایجان ادامه یافت که من مسوول برگزاریش بودم. در این تظاهرات نزدیک به پانزده هزار نفر شرکت کردند از جمله برخی از نویسندگان چون هوشنگ گلشیری که با دیدن من بی‌ملاحظه نام مرا از دور بلند صدا میکرد. پیش از آن, آخرین باری که دیده بودمش در 22 مهر 1356 بود که زیر باران از خانه‌اش در سه راه محمودیه با هم پیاده به شبهای شعر گوته رفتیم و پس از تبعید من در آوریل 1992 وقتی که به لس‌آنجلس آمد و چون پلیسهای ضارب رادنی کینگ سیاهپوست تبرئه شده بودند شهر در آتش شورش می‌سوخت و من به گلشیری گفتم که تو بهر کجا می‌روی با خود انقلاب می‌آوری!

پیش از اینکه راه پیمایان شروع به حرکت کنند اسد یکی از چریکهای فدایی خلق گروه اشرف دهقانی در خانه کارگر را دیدم که همانطور که سوار بر موتور بود مسلسل یک پاسدار نوجوان را از دستش ربود و از محل دور شد. گروه هوادار آلبانی معروف به "حزب کارگران و دهقانان" نیز با پرچمهای خود آمده بودند و ما از آنها خواستیم که صف خود را از ما جدا کنند اما آنها پیاپی خود را به صف ما میزدند تا اینکه ناگهان در صف مقدمشان مجید دوچرخه‌ساز را شناختم که در زمان شاه یک مغازه‌ی تعمیر دوچرخه در خیابان خیام داشت و یکی دو بار باهم به سنگنوردی رفته بودیم. با هم روبوسی کردیم و این آشنایی باعث شد که حزب "دو طبقه" دیگر خودش را به صف ما نزند!

غرض از انقلاب فرهنگی, اسلامی کردن دانشگاهها بود که در نتیجه‌ی آن دانشگاهها برای دو سال بسته ماند و پنجاه هزار دانشجوی دگراندیش و بیش از یک سوم از استادان و کارمندان تصفیه شدند. انقلاب فرهنگی اسلامی نخست از دانشگاه تبریز آغاز شد و سپس به دانشگاههای دیگر در سراسر کشور تعمیم یافت و رژیم برخی از دستگیرشدگان در این رویدادها را تیرباران کرد از جمله مهدی علوی شوشتری دانشجوی هوادار سازمان پیکار که در دوم اردیبهشت 1359 در دانشگاه جندی شاپور دستگیر و در ششم تیر 1359 در اهواز تیرباران شد. پیش از این نیز به دستگیری دوست پیکارگرم پرویز ناوی استاد دانشگاه سیستان و بلوچستان و تیرباران ساختگی او در زاهدان اشاره کرده‌ام.

در بزرگداشتی که در سال 1986 در یکی از پارکهای لس‌آنجلس از سوی خانواده‌ی مهدی علوی شوشتری برپا شد شرکت کردم و با پدر و مادرش آشنا شدم. در این مراسم همچنین برخی از فعالان جنبش کارگری در جنوب ایران شرکت داشتند از جمله مصطفی آبکاشک یکی از بنیانگذاران سندیکای کارگران پروژه‌ای در خوزستان که از بچه‌های خط سه بود و ما پس از آن با هم در لس‌آنجلس برنامه‌های مشترک بسیاری گذاشتیم از جمله برنامه‌ای در پیوند با اول ماه مه در دانشگاه کالیفرنیا در لس‌آنجلس در سال 1987 که در آن مصطفی آبکاشک در باره‌ی تجربه‌ی سندیکای کارگران پروژه‌ای در خوزستان سخن گفت, معصومه -نام مستعار- در باره‌ی تجربه‌ی خانه کارگر در تهران, آصف بیات نویسنده‌ی کتاب انگلیسی "کارگران و انقلاب در ایران" در باره‌ی شوراهای کارگری در انقلاب و من چند شعر خواندم. مصطفی در آن زمان در لس‌آنجلس تنها زندگی میکرد و منتظر همسر و دو پسرش بود که از ایران خارج شده ولی هنوز نتوانسته بودند به آمریکا بیایند. سرانجام آنها در مه 1989 بعنوان پناهنده در کانادا پذیرفته شدند و مصطفی میخواست نزد آنها رود که مرگ امانش نداد. او همیشه میگفت که وقتی خمینی بمیرد دوست دارد شادخواری کند و چون خمینی در اول خرداد 1368 مرد او فردای آنروز پس از نوشیدن ودکا در خانه‌ی دوستان مشترکمان زری و علی دیرهنگام سوار ماشین وانت لوله‌کشی‌اش میشود تا به خانه بازگردد که سر پیچی از شاهراه خارج شده به درختی میخورد و لوله‌هایی که در پشت وانت بودند به سرش خورده او را درجا می‌کشند.

من چند روز بعد با دوستی به آنجا رفتم. وانتش هنوز زیر همان درخت پارک شده بود. پس به یادش شاخه‌ای از آن درخت کندم و در تاریخ 11 ژوئن 1989 شعری بنام "شاخه‌ی سبز" سرودم:

از درختی
که زیر آن خفتی
شاخه‌ی سبزی کندم.

"شاخه‌ی سبزم را نگهدار.
یک روز برمیگردم
با سندیکای کارگری به آبادان
و پرچمی می‌خواهم."

برگهای خشک, بسترت شدند
و شاخه‌های سبز, سایه‌بانت
و ریشه‌هایت تا اعماق خاک.

"شاخه‌ی سبزم را نگهدار.
یک روز برمیگردم
با بهار آزادی به ایران
و پرچمی می‌خواهم." 

مصطفی آبکاشک مدتی را در همان زندانی گذرانید که حسین تکبعلیزاده یکی از متهمان آتش‌سوزی در سینما رکس آبادان در آنجا به سر می‌برد. مصطفی میگفت که تکبعلیزاده و همکارانش با طرحریزی علی مشکینی رئیس مجلس خبرگان پس از انقلاب دست به این جنایت هولناک زده‌اند که در نتیجه‌ی آن در 28 مرداد 1357 بیش از چهار صد تن تماشاگر فیلم "گوزنها" در آتش آن سوختند تا تعزیه‌داران نکبت خمینی از شهادت آنها برای شعله‌ور کردن بیشتر انقلاب بهره بگیرند.  

ادامه دارد

پیشگفتار
یک. پیش از پیکار 
الف. جنگ اصفهان
ب. کنفدراسیون
ج. دانشجویان غایب
د. کارگران مبارز
دو. در پیکار
الف. کمیته‌ی دموکراتیک
ب. پیکار تئوریک
ج.  جرات به اندیشیدن
سه. پس از پیکار
الف. فراریان و پناهندگان
ب. انسانگرایی و جستجوی شادی