حسن خادم
داستانی که برایتان نقل میشود هرگز توصیه یا هشداری برای رستگاری یا پرهیز از سرنوشتی شوم نیست در واقع هیچ نکتهای در آن فراتر از آنچه در روزهای سرنوشت ما جاری است، وجود ندارد. اگر قسمت و تقدیر را خارج از دایره عقل و اختیار تصور کنیم آیا از پیچیدگی و اسرار آن خواهیم کاست؟ عدهای میگویند وقتی آگاهانه و به اختیار از روی عقل و تدبیر عمل میکنیم، در واقع قسمت و سرنوشت خود را نیز میسازیم اما در همین مسیر روشن که افق آن سرشار از امیدواری است اغلب و ناخواسته حوادثی روی میدهد که قابل پیشبینی نبوده و آنچه را که در ذهنمان ترسیم کرده بودیم به هم میریزد و آنگاه با چشمانداز دیگری روبرو میشویم و شاید قسمت به معنای عام آن همین باشد. پس آیا قسمت همان چیزی نیست که در خیال ما نمیگنجیده و ما هرگز در شکلگیری آن نقش زیادی نداشتهایم؟ یا شاید قسمت پاداش یا جزای برخی اعمال ما در طول زندگی است!؟
ابتدا و برخلاف روال عادی داستانها، نگاهی به ایستگاه بعدی میاندازیم. اسماعیل و اعظم صاحب پنج فرزند میشوند. نیلوفر و ناصر و نسترن و صمد و نرگس. نیلوفر که دختر بزرگ خانواده است، به زور به عقد باقر پسرعمویش درمیآید و پس از چند سال زندگی کارش به طلاق میکشد و به همراه یک بچهی دختر به خانه پدری بازمیگردد و سرانجام نیز در یک حادثه ی رانندگی هر دو کشته می شوند. اما ناصر اغلب با چند نفر از دوستانش میگردد درحالی که پدراو نسبت به دو نفر از رفقایش ظن خوبی ندارد و سرانجام نیز توسط یکی از همان دو نفر یعنی حسین زبل به ضرب چاقو کشته میشود. اما صمد پسر دوم و چهارمین فرزند خانواده که والدین او را بسیار دوست دارند مسیری جدای از ناصر در پیش میگیرد و پس از تحصیلات مقدماتی راهی خارج میگردد و دیگر باز نمیگردد. به ندرت زنگ میزند و کمکم خانوادهاش را به فراموشی میسپارد! نسترن دومین دختر و سومین فرزند خانواده علاقهمند به ادامه تحصیل و دور شدن از سرنوشت نیلوفر میباشد اما در میانهی راه عاشق میشود. درس و دانشگاه را به فراموشی میسپارد و خود را تسلیم عشقی ناگهانی و ناخواسته میکند. همسر او پسر تحصیل کردهای است اما این عشق ثمری نمیدهد و نسترن که عاشق بچه است پی به مشکل غمانگیز شوهرش میبرد. با این حال او را رها نمیکند و سرانجام با توافق هم، نوزاد پسری را از بهزیستی تحویل میگیرند و روزگار خود را با آن سپری میکنند.
و نرگس فرزند آخر اسماعیل و اعظم لحظهای از والدین خود غافل نمیشود. مثل پروانهای به دور آنها میچرخد و با آنها گرم می گیرد و تکیهگاهی میشود برای آن دو. او برای خشنودی و راحتی والدین خود دست به هر کاری میزند تا آب در دلشان تکان نخورد. برای اینکه آنها سختی نکشند، شب و روز نمیشناسد. برای آن دو که عمری رنج و سختی کشیدهاند، هیچکس نرگس نمیشود. این فرزند پنجم برای آنها گویی گنجی است که از آسمان برایشان نازل شده است. وجودش به اسماعیل و اعظم آرامش میدهد و آنها هیچ آرزویی جز خوشبختی او ندارند.
اما همه این حوادث و رویدادها در ایستگاههای بعدی رخ میدهند و ما ناچاریم به اتّفاق سری به ایستگاه قبلی بزنیم و یکی دو ساعتی را با آنها سر کنیم و آن روزی است که هنوز سرنوشت هیچ یک از فرزندان اسماعیل و اعظم رقم نخورده است.
***
اواسط تابستان است و هوا گرم. اسماعیل از کار روزانه بازگشته و خسته و کوفته درگوشهای مینشیند. امروز حقوقش را گرفته و خوشحال است. اعظم زنش بساط ناهار را به کمک نیلوفر میچیند. ناصر داخل آشپزخانه سرپا چند لقمهای از غذای حاضری میخورد و خود را آماده رفتن از خانه میکند. اسماعیل پدرش که رفتار او را میبیند، اوقاتش کمی تلخ میشود!
ـ الان کجا داری میری. بشین سر سفره مثل بچهی آدم غذاتو بخور. کی سر ظهر تو این گرما از خونه بیرون میره که تو داری میری؟
ـ من چی کار دارم به بقیه، همش گیر میدید به من .
بعد صمد پسر کوچکتر در آغوش پدرش مینشیند و او درحالی که بچهاش را میبوسد و دستی به سرش میکشد، حرفش را نیز ادامه می دهد.
ـ اصلاً هر جا دوست داری برو. ما که حریف تو نمیشیم.
ـ نشد ما یه بار بخوایم از خونه بریم بیرون صدای شما درنیاد.
و اعظم از توی آشپزخانه به صدا درمیآید و میگوید:
ـ بابات از روی دلسوزی میگه.
ـ دوست ندارم دل کسی برام بسوزه، فقط دلمو نسوزونید همین کافیه!
ـ اعظم ولش کن بگذار هر جایی دوست داره بره. زودتر ناهارتو بخور رفقاتو معطل نکن!
ناصر لقمهاش را به زور فرو میدهد.
ـ بابا من هر وقت خواستم از این خراب شده برم بیرون تو متلکتو میندازی.
ـ من چی گفتم. داری ایستاده غذا میخوری میگم عجله ات برای چیه؟ حتماً رفقا سر خیابون منتظرند که وقت نداری حال پدرتو بپرسی یا سر سفره یه لقمه غذا با هم بخوریم. یعنی باید اینم بشه برای ما آرزو؟
ـ باشه. هر جور میخواهید فکر کنید.
ـ دیروز این پسره دوستت رو دیدم. چیه اسمش؟
ـ امیرو میگی؟
ـ نمیدونم هر پخی هست. کنار ماستبندی نشسته بود داشت سیگار میکشید رفیقشم باهاش بود. حسین زبل...
ـ خُب که چی بابا. من حداقل ده تا رفیق دارم تو گیر دادی به اینا. به من چه که سیگار میکشند یا هر غلطی میکنند.
ـ وقتی اینا رو می بینم که با تو بیا و برو دارند، به خدا مهرههای کمرم تیر میکشه.
ـ خُب تیر نکشه! برای اینه که بیخودی فکر و خیال میکنی، اعصاب ما رو هم خورد میکنی.
و اعظم مادرش چشمغُرهای به ناصر میرود و میگوید:
ـ خیله خُب تمومش کن. ناهارتو خوردی بگذار برو. فقط خدا عاقبتتو ختم به خیر کنه. مدام راه میافتی خیابونا رو متر میکنی که چی بشه؟ درس که نخوندی جوشکاری کار به اون خوبی رو هم ول کردی، حداقل خرجت که درمیاومد. دو روز دیگه نمیخواهی سروسامون بگیری؟ زندگی خرج داره...
و اسماعیل خطاب به زنش می گوید:
ـ حالا من ول کردم تو شروع کردی، اون وقت که باید حرف می زدی، نزدی حالا دیگه این نصیحتا هم فایده ای نداره.
و بعد خطاب به ناصر میگوید:
ـ بیا این ده تومنو بگذار تو جیبت بیپول نمونی.
ناصر سفره را دور میزند و اسکناس ده تومانی را از دست پدرش میگیرد و میگوید:
ـ دستت درد نکنه. ما رفتیم. ولی عجب آبگوشتیه بوش خونه رو برداشته!
ـ برو برات نگه میدارم.
ـ ما رفتیم.
ـ خوش اومدی.
همین که ناصر در را به هم میکوبد سروصداها فروکش میکند. اعظم و نیلوفر و اسماعیل دور سفره مینشینند و بلافاصله نسترن هم از راه میرسد. مادرش میپرسد امروز چیزی یاد گرفتی؟
ـ اصلاً. بخاطر اینه که از خیاطی خوشم نمیاد. فقط میخوام تابستون بیکار نباشم.
ـ بَده یه چیزی یاد میگیری؟
ـ خیاطی چیه؟ همش باید سوزن دستت بگیری، آرایشگری خیلی بهتره.
ـ حالا برو لباستو درآر بیا ناهارتو بخور.
بعد اسماعیل صمد را بار دیگر میبوسد و او را سر سفره کنار خودش مینشاند.
ـ پسر خودمه. قربونت برم الهی. چه پسری!
و مادرش با دلسوزی تمام درحالی که قربون صدقه صمد که شش سال بیشتر ندارد میرود، ادامه میدهد:
ـ گرسنته، بمیرم برات!
ـ من گوشت میخوام.
ـ گوشتم بهت میدم. نیلوفر یه کم براش تیلیت کن بخوره...
و همان جا سر سفره اسماعیل حرف باقر برادرزادهاش را پیش میکشد. اعظم زنش به او چشمغُره میرود که حالا حرفی نزند. بعد اسماعیل نگاهی به نیلوفر میاندازد. نیلوفر رو ترش میکند و نشان میدهد که علاقهای به شنیدن ادامه حرف ندارد. اما اسماعیل حرفش را میزند.
ـ باقر رفته کارخونه ارج سرکار. الحمدالله کارش درست شد.
زنش هم درحالی که اشاره میکند فعلاً حرفی نزند، میگوید:
ـ خداروشکر. حالا ناهارتو بخور... حقوقتو گرفتی؟
ـ آره. صد تومن به حقوقم اضافه کردند.
ـ الحمدالله. دستشون درد نکنه.
و اسماعیل نگاهی به نیلوفر که در دهان صمد غذا میگذارد، میاندازد و میگوید:
ـ با محسن آقا صحبت کردم. میگه هر چی میخواهی بیا قسطی بردار.
و اعظم زنش گفت: خدا پدرشو بیامرزه.
ـ خُب دیگه با هم برید. هر چی میخواد بخر براش.
و نیلوفر که عصبانی شده رو به پدرش میکند و میگوید:
ـ بابا خواهش می کنم. چند بار بگم من قصد ازدواج ندارم. میخوام درسمو ادامه بدم.
اعظم به شوهرش اشاره میکند دیگر چیزی نگوید و نیلوفر که حسابی بهم ریخته، با عصبانیت از سر سفره بلند میشود.
ـ کجا رفتی بیا غذاتو بخور.
نسترن سر سفره مینشیند و با اشاره دست از آنها میخواهد او را به حال خودش بگذارند.
ـ نسترن بشین پیش صمد بهش غذا بده.
و اعظم خطاب به شوهرش میگوید:
ـ صدبار گفتم سر سفره اسم باقرو نیار. این حساسه. گرسنه پا شد رفت. حالا خوب شد؟
ـ چیزی نگفتم که. یعنی نباید حرف بزنیم؟
و نسترن هم میگوید:
ـ بابا خودت میدونی که نیلوفر باقرو دوست نداره، تو هم به زور میخوای بدیش به این، حرفشو به من میزنه. میگه من بمیرمم زن باقر نمیشم میخوام درس بخونم.
ـ غلط کرده مگه به حرف اونه !؟ بره خونه شوهر اون وقت هر غلطی دوست داشت بکنه.
ـ بیا اینم از بابا. به زور میخواد دختراشو شوهر بده... بابا ما دوست داریم درس بخونیم، خوب شد؟
ـ کسی به تو کاری نداره.
ـ چه فرقی داره. اونم مثل من.
و مادرش آرام میگوید:
ـ تو برای خودت یه چیزی میگی. دختر از یه سنی بگذره دیگه فایده نداره. مردم هزار جور حرف درمیارند. باقر چشه؟ پسر به این سالمی.
ـ مگه من میگم پسر بدیه؟
ـ به بچه غذا بده...صمد جان اصلاً پاشو بیا پیش خودم. فدات شم الهی!
صمد خود را در آغوش مادرش میاندازد و نسترن ظرف غذای بچه را کنار پای مادرش قرار میدهد و اینطور ادامه میدهد:
ـ مهم خوشبختیه نیلوفره. میگه من دوستش ندارم چرا میخوان منو بدبخت کنند؟
و اسماعیل میگوید: کدوم بدبختی، کدوم پدرومادری بدِ بچهشو میخواد. عوض تشکرشه؟ یه موی باقر میارزه به صدتا از این پسرای ولگردی که ناصر شب و روزو با اونا میگذرونه. معلومه که ولش نمیکنم. چه دامادی بهتر از این. داماد خوب مثل پسر خود آدم میمونه. اونم فردا میشه تکیهگاه من. پسر برادرمه، با پسر خودم فرقی نداره.
ـ بابا به چه چیزایی فکر میکنه. ناهارتو بخور حالا ولش کن. الآن اون نشسته داره گریه میکنه.
ـ به درک!
و مادرش هم میگوید:
ـ صد بار گفتم سر سفره حرفی نزن که اوقات تلخی درست کنی.
ـ خُب تو هم حالا. چقدر بهت گفتم وقتی با ناصر برخورد میکنم پشتیبانی شو نکن خوب شد حالا. هر دفعه من بهش تشر زدم، زود قربون صدقش رفتی که چی کار داری پسره، اینقدر بهش گیر نده.. حالا رسیدی به حرف من؟
ـ چه میدونم والله ... نمیخواستم بچهام عقدهای بشه، اگه میدونستم کارش میخواد به اینجا برسه لال میشدم صدام درنمیاومد.
ـ حالا تازه اولشه! تو رفقاش یه آدم درست و حسابی پیدا نمیشه، از همه بدتر این حسین زبله ، چشمم بهش می اُفته تنم می لرزه. فقط خدا به داد ما برسه!
سفره ناهار با هزار حرف و حدیث جمع میشود و اسماعیل خرجی خانه را روی طاقچه میگذارد. نمازش را میخواند و صمد را کنار خود میخواباند . نسترن نیز با سینی غذا به اتاق دیگر نزد نیلوفر میرود و بعد بساط خیاطیاش را پهن میکند و گرم صحبت با خواهرش میشود. اما ساعتی بعد و در خلوت و سکوت خانه اعظم کنار اسماعیل شوهرش که در جایش دراز کشیده مینشیند و میگوید:
ـ رفتم دکتر.
ـ خُب چی شد؟
ـ چی میخواستی بشه. دکتر گفت بارداری!
ـ جدی میگی؟
ـ به مرگ مادرم. دیگه آبرویی برام نمی مونه.
ـ لابد به من مدال میدن، یه فکری باید بکنیم.
ـ چه فکری، صد بار گفتم مراقب باش، جلوگیری نکردی حالا بیا و درستش کن!
ـ نگذار کسی بفهمه.
ـ مگه دست منه اگه ویار داشته باشم که نیلوفر و نسترن زود میفهمند... حالا نفهمند دو روز دیگه که شکمم اومد جلو اونوقت چکار کنم؟
ـ بندازش. سِقطش کن!
ـ نمیشه. گناه داره!
ـ گناه چی؟ آبرومون بره خوبه. بدبخت بشیم گناه نداره؟
ـ به دکتر گفتم. گفت سلامتیت به خطر میافته.
ـ جمع کن بساطتو. این همه زن سِقط میکنند چه اتّفاقی افتاده، زن قدرتاله رفیقم اونم بیموقع باردار شد بچهشو انداخت.
ـ چطوری؟
ـ چه میدونم. قانونی که نه، یه مقدار پول خرج کردند، بچهشونو سقط کردند... نزدیک سه ماهه. این کارو بکنیم بهتر از اینه که تو این سن بچهدار بشیم.
ـ خاک عالم. همینو بگو. داریم جهیزیه برای دخترمون تهیه میکنیم بعد میگن خودشونم دارند بچه میارند. هیچی مثل حرف مردم منو آتیش نمیزنه. میخواستم از دکتر قرص بگیرم اینقدر امروز فردا کردم که بدبخت شدم. فردا برم عطاری سر کوچه ببینم چیزی هست بده بخورم بچه سِقط بشه.
ـ اینا کارساز نیست. یه زن قابله هست میخواهی ببرمت پیش اون. دستش تو این کارهاست. آدرسشو میگیرم با هم میریم. جهنم هر چی میخواد خرجش بشه .
ـ پس سلامتی من چی میشه. میگن خطرناکه.
ـ هیچ خطری نداره. یه تُک پا با هم میریم ببینیم چی میگه.
ـ یا فاطمه زهرا خودت به دادم برس. کسی بفمه آبروم دیگه میره...
ـ تو خرج همینا موندم، دیگه زنگوله پای تابوت نمیخوام. خدا فقط به دادمون برسه. من خطر مطر حالیم نیست. نه تو این بچه رو میخوای، نه من. هر طورم شده باید سِقطش کنیم. تو هم نمیخواد نگران بشی. اینایی که بچه سِقط میکنند کارشونو واردند. بار اولشون که نیست. شنیدم میگن زن باردار اگه چیزهای سنگین بلند کنه ممکنه بچهاش بیفته.
ـ اتّفاقاً دارم همین کارو بکنم. چیزای سنگین بلند میکنم و مدام از پلهها بالا و پایین میرم، بلکن بیافته.
ـ تو همین هفته ردیفش میکنم... با نیلوفرم صحبت کن. وقت تلف نکن. نیلوفر پاییز امسال باید بره خونه شوهر. برو کم و کسریهاشو بخر قائله رو ختمش کن... هی میگه میخوام درس بخونم! این همه دختر درس خوندن کجا رو گرفتند؟ اول و آخرش رفتند خونه شوهر دارند زندگیشونو میکنند، میخواد بمونه خونه بتُرشه، بعد تو درو همسایه نتونیم سرمونو بالا بگیریم.
ـ خدا نکنه. نذر پنجتن کردم که از خر شیطون بیاد پایین بره خونه ی بختش.
ـ به امید خدا. درست میشه. دخترا اولش ناز میکنند بعدش دعا به جون ما میکنند که چه خوب شد رفتیم خونه بخت!
ـ میگم بد نیست برم پیش کلثوم یه دعا براش بگیرم تا زبونش بسته بشه.
ـ فکر خوبیه. زودتر برو. یه دعایی هم برای ناصر بگیر بلکن سرعقل بیاد دست از این جوونای لات و ولگرد بکشه بره سرکارو آدم بشه.
ـ انشاءالله به امید خدا. من که دیگه حریفش نمیشم. صبح تا شب دارم تو این خونه جون میکنم همشم باید تنم بلرزه. از دست ناصر به خدا دارم دیوونه میشم. نیلوفرم از اون طرف. اینا همه یه طرف این بچه داره منو دق میده، دعا کن توره خدا حداقل از شر این بچه راحت بشیم.
ـ ولش کن، این یکی دیگه دعا نمیخواد میریم پیش همین زنه، نگران نباش. درست میشه. کم بچه دورمون ریخته. فقط نگذار کسی بویی ببره که اون وقت پیش نیلوفر و نسترن سرمونو نمیتونیم بالا بگیریم.
ـ وای خاک عالم. خجالتش یه طرف، بیآبروییش یه طرف!
اعظم همانجا که نشسته پیش خود فکر و خیالی میکند و بعد دستش را روی شکمش میگذارد و با رنگی پریده و مضطرب نگاهی به سقف اتاق که در آن لحظات حکم آسمان را برایش دارد، می اندازد و سپس آرام زیر لب زمزمه میکند: یا ابوالفضل به دادم برس! یه وقت خطر نداشته باشه برام. اگه شکمم بیاد بالا چه خاکی تو سرم بریزم؟ چه غلطی بود کردم. زنهای همسایه چی میگند؟ اگه نیلوفر یا نسترن بفهمن نمیگن این چه کاری بود کردید؟ سر پیری و معرکهگیری! خدا کنه این زنه بچهرو بندازه شرشو کم کنه، هر چی خرجشم بشه میارزه. هر چی باشه بهتر از بیآبروییه. کم اینا خون به دلم میکنند... بچه بزرگ کن، چه فایده ای داره؟ وای خدا به دادم برسه حالتم مثل وقتیه که نیلوفرو باردار بودم. حتماً اینم دختره! خدایا منو ببخش خودت که میدونی مجبورم بچه رو بندازم. فقط خطری برام نداشته باشه. این بچهرو میدادی به اونایی که آرزوی بچهدار شدن دارند. یه عده آرزو دارند بچهدار بشند اون وقت شکم من سر پیری میاد بالا. وای خاک عالم! خدایا ببخشید دخالت می کنم به کارت! زمین بشکافه آدم بیافته توش بهتر از این بیآبروئیه! فقط خدا نکنه جاریم بفهمه اون وقت دیگه آبرو برام نمیگذاره. خدایا سپردم به خودت!
بیست و پنج تیرماه ۱۳۹۷
نظرات