وقتی پسر ته تغاری و بازیگوش مادر بزرگ  را که میشد عمو بهمن من در تابستان سال مار  میدان اعدام دار زدند ؛ کسی به مادر بزرگ  اصلا چیزی نگفت. اما خودش همه چی را میدونست. تعادلشو از دست داد و هذیان گفت.

 عمو بهمن سر پرشوری داشت.  زمان  امیر  تیمور به جنبش حروفیه ملحق شد که  خواستار شورش بر ضد سلطه تیموریان بودند. در بلوای اصفهان شرکت فعال داشت . بازداشت  و شکنجه  و به زندان نای در دل سرزمین کافرستان منتقل گردید.  در  آنجا با مسعود سعد سلمان هم بند بود. مسعود نزدیک 20 سال از بهترین سالهای عمرشو در زندانی های مختلف فلات قاره ایران گذرانده  و  همون روز ورود  برای خوشامد عمو بهمن این شعر را سروده بود :

چو به زندان مرا فلک بنشاند     تاری از موی  من سفید نبود

که یکی موی من سیاه نماند       ماندم اندر بلا و غم چندان

مادر بزرگ  زیر لب میگفت  اگر حاجی زنده بود با هم میرفتیم دوستاق خانه دیدن بهمن. اون ته تغاری ما و نور چشم حاجی بود. خدا بیامرز خاطرشو خیلی میخواست.

 مادر بزرگ خوابهاشو برای دختر بزرگش ( عمه توران)تعریف  میکرد: در اولین  نوروز بعد  از  اعدام عمو بهمن ؛ مادر بزرگ  زیر لب گفته بود : دیشب خواب دیدم تو باغی زیر درخت پر شکوفه ائی نشسته ام. هزاران پرنده بازیگوش بر درخت بودند ؛ همه شبیه هم. بین  اون همه پرنده رنگارنگ  و میان اون همه شکوفه ؛ بهمن را شناختم. مثل همیشه بازیگوش بود. به شکل قناری در اومده بود که سر به سرم بگذارد. میگفت : مادر چرا ازدواج نمیکنی؟ دختران به سن تو هنوز تو خونه هستند و منتظر خواستگار. مو هاتو مثل دختران چهارده ساله بباف و گل سرخی بر میانشون بزن و سیب قرمزی بر  دست بگیر و خرامان خرامان در میان روستا راه برو ؛ پسران  روستا  عاشق ات خواهند شد.

  مادر بزرگ خیلی حرف زده  و دست آخر گفته بود : همه تلاشم این بود تا بهمنو به حرف بگیرم تا از ارتفاع بکشونم پائین و یک هو بپرم بگیرمش بیارم  از آسمان و درخت و شکوفه و بهار به زمین پیش خودم. پنجره ها را ببندم و نزارم بره بیرون. براش آب و دونه بزارم. همیشه برام بخونه.  همه زورمو زدم بپرم بگیرمش اما نتونستم. از خواب بیدار شدم. از بهار خبری نبود اما همه اطاقم بوی شکوفه گیلاس میداد.

از زندان  نای همراه مسعود سعد سلمان  ابتدا به زندان دهک  و سرانجام زندان مرنجاب فرستادند.  فکر کنم سال 1121 میلادی بود. هنوز آمریکا کشف نشده و تا ساخت ساختمان های دوقلوی مرکز تجارت جهانی در نیویورک و حادثه 11 سپتامبر زمان زیادی در پیش بود.

 مادر بزرگ ماه ها ساکت و لال میشد و گنگ اطرافشو نگاه میکرد. یک روز صبح که از خواب بیدار شد شروع کرد به خواندن شعری که در بچگی از یک عاشق دوره گرد شنیده بود :

 پیراهن سفیدت را میشورم...... اطو میزنم..... پیش من اومدی ... میدهم بپوشی....  وقتی از پیشم بری... سالها می بوسم و شب ها با عطر و  درخشش اش راهم را پیدا خواهم کرد......... تو فقط یک بار به دیدنم بیا.... عمه توران همه گفته های مادر بزرگو یاد داشت میکرد.... همه هذیان هاشو..

 فردا آن روز گزمه ائی از  سوی داروغه  بزرگ مکتوبی آورد . مادر بزرگ پر در آورد.  عمو بهمن از  زمستان  و تاریکی و قرق و برف و یخبندان حرف زده  بود و نهایتا شعری که هم بندش  سعد سلمان  سروده بود :

 در آرزوی بوی گل نوروزم   در حسرت آن نگار جان افروزم

 از شمع سه گونه کار می آموزم     میگریم و میگدازم و می سوزم

مادر بزرگ نامه را گرفت و گذاشت زیر بالش  اش. هر روز  بارها بیرون آورده و  به همه سطورش زل میزد. بیسواد بود اما طوری نگاه میکرد و لبهاش تکون میخورد انگار دارد میخواند و متوجه پیامش هست.

چند سال گذشت. مادر بزرگ ساکت بود. اصلا شعری نگفت . آوازی نخواند. هیچ پرنده ائی را به خواب ندید. امسال بوی پائیز که اومد رفت سراغ تنور قدیمی در باغچه که سالها کور شده و کسی در آن نان نپخته بود. با  معجونی از گل رس و موهای یال اسب  که از صندوقچه اش بیرون آورد و  میگفت حاجی در سفر مکه از یک  تاجر یمنی خریده در هم آمیخت و تنور را تعمیر کرد. یک هفته تمام مشغول تهیه خمیر نان بود  تا حباب های کوچک از سر چونه  هایی که عین پستان  زنان روستا ورم کرده بود ؛ بیرون نزده  شروع به پخت نکرد.

 همه نان ها سوختند و سالم بیرون نیومدند. مادر بزرگ  دست از کار کشید. و گفت :  همه اینها نشانه   است  که بهمنو کشته اند و جنازه اشو در جائی نزدیک روستای لپه زنگ در خاوران  تهران رها ساخته اند.  نون های سوخته نشون میده که دستش از خاک بیرون مانده. روحش در عذابه. برید قبر آبرومندی برایش تهیه کرده و کف گور  راحت بخوابانید. خیلی خسته است.

مادر بزرگ قبل از آنکه آتش تنور بمیرد رفت اطاقش و بقچه ائی را بیرون آورد.  ترجمه دست  نویس  کتاب  در  طبیعت اشیاء  و یا همون De rerum natura  کار شاعر  رومی  لوکرتیوس بود. ترجمه کار بهمن بود اما به اسم عباس جمشیدی رودباری منتشر شده بود. همون سال بلوا.  همه را در تنور ریخت. آتش  شعله کشید.... مادر بزرگ عین ساحره  ها موهاشو در باد صبحگاهی باز کرد و آوازی را که همه فراموش کرده بودند با صدای بلند خواند :

 میخوام بیام اطاقت آنا................. لبهامو بزارم رو  پاهات.... آنا

 آنا من غریبم.......... غریب .... آنا من غریبم..... غریب...

 مزارع ما پر شکوفه اند.............. دختران رعنای ما زیبا رویند

 زمین های آفتابگیر  شبدرهای وحشی ؛ پستان  پر شیر گوسفندان.... خنده  و ریسه های دختر چوپان.............

 آنا  من غریبم.... غریب..... آنا من غریبم  غریب

 آتش تنور که مرد و سرد شد ؛ مادر بزرگ گیسوانشو با دقت تمام و بدون کمک کسی با قیچی برید. با قدم های پر صلابت درست مثل روزگار جوانی از جا بلند شد و رفت اطاقش.

عمه توران  که همه حرکات مادرشو ضبط میکرد به تنور نزدیک شد. تنها یک صفحه از همه ترجمه  کتاب جان به در برده بود. خط  برادرش بهمن را شناخت . با قلم درشت نوشته بود :

 در یک رودخانه دوبار نمیتوان وارد شد

 جهان در حال تغییر  است

# Mahsa Amini   ؛   # مهسا امینی

سیروس مرادی ؛ Cyrous Moradi