اعظم شکوری

 

دیوانگی ارتفاع می‌گیرد از گلوی من
و پنجه فرو می‌برد در تارهای صوتی‌ام
در پژواک فروشد نگاه

جنون می‌بلعد مرا
                    در آوازم
چنان پرچم شهری
در واپسین دقایق سقوط
در لگدمال سربازان به اجبار

دستانم چنان ستون‌های تاریخی آناهیتا
فرو می‌ریزند در ویرانه‌ها
و از یادمانده‌های بریده در شهر

/و/
قلبم
این دل چنان دریا که گاه نیم‌اش
بلعیده می‌شود‌ در کام اژدها
و انگشتانم
که چون جنازه‌ای در رعشه‌ی رنج
منقبض می‌شوند

آه از این لبان سرخ
که شعر را از جراحت دل
    چونان درخت بی‌آب
        به شکوفه می‌اندازد
                 سبز می‌شود
و در  دانه دانه‌ی شبنم قد می‌کشد
                بر شانه‌ی تاریخ
/ و/  واگویه می‌کند بر رهگذران
             اسطوره‌ی پسین

حکایتی که ما کنون در آن می‌زیستیم
تا سیرآب شویم
چنان خنجری عریان
در مشت کنونی یان
و در بیت آخر
چون واژه‌ای خود زاییده از رحم
سرزمین کهن را برگیریم
و کلمه‌ی آزادی را کتابت کنیم

آری
نام دیگر دیوانگی؛
شعری‌ست که در من اوج می‌گیرد
سفیری‌ست مجروح
/که/
هر رگش از خون زنان و مردان رنگ می‌گیرد
آنان که سخت زیستند و  بارها مردند.



#مهسا_امینی