امروز چهلمین روز مرگ منه و طبق معمول قرار است مراسمی بر سر خاکم برگزار بشود. از همین حالا بوی  تیز حلوای زعفرانی که مطمئن هستم زنم پخته دیوانه ام  میکنه. تصور نشستن خاکه سفید قند و پودر پسته و بادوم بر روی حلوا  که رنگ سلطنتی خاقان چین  در فیلم  آخرین امپراطور ساخته برناردو برتولوچی را به خاطر میاورد  و همزمان  تو گوشم  آهنگ  "  آتشی در سینه دارم  جاودانی ..... عمر من مرگی است  ؛ نامش زندگانی ....  " با صدای هنگامه اخوان  می پیچد.این شعر حسین پژمان بختیاری را وقتی زنده بودم خیلی دوست داشتم. همه  اینها تو قبر دیوانه ام کرده و تا مرز مرگ واقعی میبرد.

اگر اون بالا بودم  به تنهائی یک بشقاب کامل حلوا تموم میکردم. دیس های خرما که مغز گردو لایشان خوابیده و داره با روح  سوگواران قایم با شک بازی میکنه ؛ روی میز کنار قبرم چیده شده اند. علاوه بر اینها طبق سنت ایرانی میوه های فصل  و از همه مهمتر پک های پلاستیکی محتوی انواع خوراکی که در پایان مراسم به هر شرکت کنند یکیش داده میشود با نظم و ترتیب ایستاده اند. مراسم چهلم ایرانی بیشتر به یک کوکتل پارتی در عصر خنک پائیزی در باغ سفارت ایتالیا و قصر سابق فرمانفرما  در شمال تهران  شبیه هست. فقط به جای سخنران  اصلی ؛ مداحی که قبلا اطلاعات دقیقی در باره متوفی گرفته میکروفن به دست ؛ همه مردگان را بدون استثناء  آدم های خوب به حج و عتبات عالیات رفته و پرهیزگار و پدری مهربان و همسری فداکار معرفی میکند.

 داستان واقعی مرگم از حدود یک سال پیش شروع شد. مرتضی دوست و همکار قدیم ام اصرار میکرد که باید عضو کانال تلگرامی بازنشستگان اداره حفر قنوات  کم عمق و رشوه های عمیق بشوم. بارها لینک کانال را  برام فرستاد  اما نمیدونم چرا احساس خوبی به این عضویت نداشتم. سرانجام با کلیک بر لینک  عضو شدم..... از همون اول بدم اومد. مشمئز کننده بود . بیشتر اخبار مرگ و میر کارمندان و همکاران قدیمی پست میشد... مضامین اغلب اعلامیه های ترحیم کم و بیش همسان و ملال آور بودند.  پدری دلسوز و همسری مهربان؛ بانوئی پرهیزکار..... شربتی از لب شهدش نچشیدیم و برفت.....پدرم قامت تو تکیه گهی بود مرا ...گفته هایت چو چراغی به رهی بود مرا...   همراه این  ها اخباری در باره قنادی های معروف فروشنده حلوا و خرما و  گلفروشی  و صد البته  تبلیغات موسسات خدمات صفر تا صد مراسم ختم. یعنی شما اگر پول داشته باشید کافیست تاریخ و ساعت  مراسم و شماره دقیق قبر متوفی را بگید  بقیه  امور را خود این موسسه براتون انجام و صورت حساب  را میفرسته. در مواردی اگر بخواهید گریه کن ؛ جیغ زن ؛ کل کش  و حتی غشی و سیاهی لشگر زن و مرد بسته به خواست شما  مخصوصا اگر مراسم  قرار است فیلمبرداری و  نسخه ائی از آن به خارج جهت اطلاع اقربایی که نتونستند حضور پیدا کنندو پیام های تسلیت ویدئوی فرستادند ؛  ارسال شود؛  تهیه و فراهم میکند.

در کنارشون تبلیغات  برخی  قنادان خانگی در زمینه تهیه حلواهای سفارشی درج شده بود. خیلی از درگذشتگان با پست عکس هائی از دوران جوانیشان  معرفی می شدند.... زنگ میزدم به مرتضی و میگفتم  این  علی  نژاد  که اطلاعیه ترحیم اش اومده اسمش آشناست اما خوب  به خاطر ندارم دقیقا کی بود ؟ عکس جوانیش هست.... مرتضی که  در  دوران خدمت  خروس محل و یا به قول فرانسوی ها coq quartier بود خیلی سریع توضیح میداد که این همون سیر ترشی خودمونه. یادته میگفتیم صمد سیر ترشی...... دیگه نمیشد تو اعلامیه فوت و ترحیم بنویسند  صمد علی نژاد معروف به سیر ترشی.بعد ها شاهد مرگ  همکاران دیگرم از جمله دنبه ؛ پستون ؛ باقالی؛ جغول بغول ؛آلو بخارا ؛ انجیر ؛ شیر برنج ؛ خرمالو ؛ فرنی ؛ نون سوخاری ؛ خرما زاهدی ؛ کون مرغ ؛ کله پاچه ؛  وازلین ؛بربری ؛ انبه ؛ زیتون ؛ هویج ؛ گوجه سبز؛ و .. آب  با مشت ؛ کس از پشت..و کله پاچه شدم.از همه جالبتر  اعلامیه های فوت مربوط به خانم های همکار بودند با اسامی اصیل شناس نامه ائی.  بانو راضیه اشکفتگانی بزباش که همه چهره اش پشت عینک دودی درشت همراه روسری مشگی پنهان میشد. وقتی از مرتضی می پرسیدم  توضیح میداد  که این همون منیژه  منشی مهندس اسکندانی رئیس تاسیسات است دیگه. چطور نشناختی ؟  بعد از انقلاب برگشت به همون اسم شناس نامه و شد رئیس انجمن بانوان  سزای آخرت و در باره حجاب تو مدارس دخترانه سخنرانی میکرد. پسرش همین الان تو آمریکاست. دفتر صادرات و  واردات تو ایلینویز دارد.......... وضعش  توپ ... توپ.

اسم کانال را راهیان بهشت گذاشته بودند. خیلی زود متوجه شدم  که اداره رفاه بازنشستگی پشت همه این داستان هاست. پیامی در بالای کانال پین شده بود و مراحل پیگیری برقراری حقوق مستمری بگیران  و نحوه دریافت بیمه عمر که اغلب اوقات صاحبش همسر  متوفی است؛ درج شده بود.

مشکل اصلی ادارات بازنشستگی در سراسر کشور ؛ افزایش سن مرگ کارمندان دولت و بخش خصوصی بعد از تقاعد بود. یعنی  یارو 30 سال سهم بازنشستگی به صندوق  میریخت  اما تا 40 سال بعد از بازنشستگی هم زنده میموند و حقوق میگرفت. این  اصلا از نظر اقتصادی صرف نمیکرد. یعنی یا باید طول خدمت از 30 سال به 35 سال افزایش می یافت و یا  درصد کسری بازنشستگی زیاد میشد. خلاصه هر وقت اخبار  کانال راهیان بهشت را پیگیری  میکردم  حالم  بد  میشد.تحریم های اقتصادی و مالی بین المللی و سوء مدیریت  وضعیت صندوق های بازنشستگی را با بحران جدی روبرو کرده است.

اون روز جمعه بود صبح زود همه خواب بودند. طبق عادت بیدار شده داشتم کانال ها و گروه هایی را  که عضو بودم  در آرامش کامل چک میکردم. اخبار و  مطالب همگی تکراری و سرگیجه آور و حوصله سر بر  و  فوروارد از این ور و اون و؛ کپی پیست در رواج کامل.

ناگهان در کانال همین راهیان بهشت  اعلامیه درگذشت خودمو دیدم. اصلا باور نمیشد. بلافاصله زنگ زدم مرتضی دوستم. ازش توضیح  خواستم گفتم حتما  اشتباه شده. مرتضی خیلی خونسرد توضیح داد  که اخبار  کانال را یک نرم افزار هوشمند که دارای همه اطلاعات خدمت ؛ سلامتی و حتی عادات من هست می نویسد. طبق محاسبات اداره من دیگه بیشتر از این نمیتونستم از حقوق بازنشستگی استفاده کنم و صلاح کشور در این بود که بمیرم و گرنه  اداره ضرر میکرد. بهتره اعتراض نکنم. مرتضی برام طلب آمرزش کرد. سرش داد زدم که اصلا از  مرگ در  روز جمعه خوشم نمیاد. کاش سه شنبه میمردم تا شب سوم ام بیفته جمعه و خطیب سر مزارم بگه : خدا بیامرز سومش مصادف شده با روز خدا. چه مرد نازنینی. مرتضی حرفهاشو جمع بندی کرد و گفت : تعیین روز مرگ با پیشرفت تکنولوژی دیگه دست هیچکس نیست. همون نرم افزاری  که گفتم تعیین میکنه. من هم خیلی کار دارم. در تدفین ات باید شرکت کنم.  تو هم آروم باش و مثل یک مرده با کلاس رفتار کن.... بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد :  سعی نکن عین راسپوتین در پذیرش مرگ جان سختی کنی ؛ فلیکس یوسیپوف های زیادی هستند  که آماده اند دخلتو بیارند. دولت الکترونیک خودشو  اسیر  کیر بریده ائی مثل تو نمیکنه.  ادامه زنده بودنت به ضرر  اقتصاد کشور در این شرایط دشوار تحریم های بین المللی است.

جلوی چشمانم ؛ همسرم بدون اینکه جیغ و داد کنه و فریاد بزنه به همه فرزندان و نزدیکانم زنگ زد و خبر مرگمو به همه داد. هیچ راهی برام باقی نموند جز اینکه به سوی قبله دراز بکشم. جواز دفن من  هم به سرعت صادر شد. در حالیکه صحبت های اطرافیانم را می شنیدم به سرویس بهشت زهرا زنگ زدند تا بیایند و جنازه منو ببرند. خیلی سعی کردم با حرکات چشم  و ابرو  و لبهام به  دکتر وفائی بفهمونم  که زنده ام اما به خانم ام گفت : اغلب مرده ها از اینگونه حرکات دارند. طبیعی است.  توجه نکنید.

 میخواستم داد بزنم و به همه بگم که من زنده ام و هنوز صبحونه نخوردم. دهانمو باز میکردم اما انگار کسی حرف های منو نمیشنید. زنم بیشتر  نگران جمع کردن سفره بود. نوه ام داشت قاشقی را که داخل خامه بود میزد تو مربای آلبالو ؛ زنم سرش داد کشید که اینکار را نکنه ؛ آهی کشید  و به سوی  من نگاهی کرد  و گفت : اگه اون خدا بیامرز زنده بود حتما نون تازه میخرید..... وای خدایا چقدر  سریع شدم .. اون خدا بیامرز..... بابا ایهالناس : من زنده ام.... نمرده ام.

آمبولانس درست به موقع آمد. پیچید تو کوچه. چیزی مثل کیسه خواب مشگی رنگ که زیپ درشت سراسری در جلو داشت همراه تخته نعش کش که مثل برانکادر  زمین های فوتبال بود به دست  نزدیکانم دادند. طوری منو داخل کیسه مرگ انداختند انگار آشغال سبزی ام. زیپ  را هم محکم بستند. نعش کش در قسمت پشت گنجایش 4 مرده مثل من داشت. همه ساکت بودند انگار واقعا جون نداشتند  اما من همه حواسم سرجاش بودند اما کسی منو به زنده بودن قبول نداشت.

تو راه بهشت زهرا ؛ راننده با همکارش آسمون ریسمون می بافتند از فوتبال دیشب تا چند جوک تکراری تهوع آور جنسی که به زور می خندیدند. ما را در سردخانه بزرگ بهشت زهرا خالی کردند. همه کارکنان به قدری خونسرد بودند انگار دارند تره بار و فرش جا به جا میکنند.  تدفین همیشه  تا ساعت 14  و یا همون 2 بعد از ظهر صورت میگیره. مرده هایی که  دیر برسند  میمونند تا فردا صبح. همه غسال ها  باید دوش گرفته و لباس تمیز بپوشند و برند خونه هاشون.

درست فردای روزی که مردم ؛ همه اهل و فامیل برای شرکت در مراسم تدفین ام به بهشت زهرا آمدند. اغلبشون لباس مشگی پوشیده اما درگوشی در باره  خرید و فروش اتومبیل و اجاره باغ و ویلا  و تعطیلات صحبت میکردند. برخی  از رفقا هم طبق معمول پشت سرم فحاشی میکردند :.... این قرمساق بالاخره مرد ؟ چرا نگذاشت آخر هفته بمیره... ؟ همیشه کارهاش بی حساب و کتاب بود.... هر چند ادعا میکرد عاشق ریاضیاته.... عین خر . هیچی بارش نبود. راحت شدیم از دستش.

خیلی دلم  میخواست بپرم وسط حرفش و بگم دهنمو وانکن  جواد کلفت باز ؛ خسرو مهمان زاد ؛ ایوب  جفت شش .... حیف که  صدام به کسی نمیرسید. همون مرتضی ملعون  اومد داخل سردخونه بزرگ  بهشت زهرا و شناسائی ام کرد. میخواستم با حرکت چشم و ابرو حالیش کنم که زنده ام  اما انگار نه انگار منو می شناسه. خواستند نماز میت بخوانند به دستور پیش نماز چندین بار تابوت را چرخاندند تا سرم در غرب قرار گیرد. همه مشخصات قبرم با سه عدد  روشن شد. قطعه ؛ ردیف و شماره. امورات بهشت زهرا خیلی مرتب و دقیق جاری بود.

منو با آمبولانسی  که چند جسد دیگر را هم در همون مسیر حمل میکرد به سر قطعه  جدید 303 آوردند. از اونجا به بعد چند نفر از افراد فامیل و دوستان تابوت را روی دوش گرفته و با فریاد  بلند صلوات و لال از دنیا نری بگو  لا الله الا الله  دقیقا تا قبرم که کنده و  آماده بود آوردند. کفن سفیدم سه بند محکم در طول داشت  که همانها دسته ائی شدند تا کارگران و گورکن ها منو تا پائین ترین قسمت قبر سه طبقه بفرستند. خطیب تدفین آمرانه خواست یک نفر از اهل خانواده  که مرد باشد و یا از دوستان بروند پائین  تا مراسم تلقین انجام گیرد. مرتضی طبق معمول نخود هر آش شد و پرید پائین.منو طوری خواباندند که گونه راستم بر روی خاک ؛ سرم در غرب و پاهایم به شرق و صورتم به قبله قرار گرفت.  مرتضی سعی میکرد تا چشمانمان به هم نیفته. در فاصله ائی که تلقین اسامی امامان ادامه داشت هرچی از دهنم در میومد به مرتضی گفتم. هیچ نگفت شانه هایم را تکان میداد تا دقیقا متوجه پیام خطیب بشوم.

مرتضی قبل از اینکه از قبر بره بالا رو کرد به من و گفت : اون آهنگ قدیمی فیلم های وسترن یادت میاد  که خیلی به اش علاقه داشتی ؛ همینجا یواشکی برات پخش میکنم :

What did David told Sibyl ?

Gonna be no get away

Now the day has come  , Oh , Oh

Judgement day  , Judgement day

چه گفت داود با زن پیشگو ؟

راه فراری نیست.

آن روز( واقعه)  خواهد رسید

روز داوری..... روز داوری

مرتضی  که دید خیلی از مردن ناراحتم در اخرین لحظه گفت : دلتنگ شدی زنگ بزن. یادت باشه فقط تلفن های ضروری. شارژ موبایلت تموم شد به برق دسترسی نداری. سعی کن با واقعیت ها کنار بیایی. فکر کن برق رفته و توی آسانسور گیر کردی . البته درک ات میکنم خوابیدن افقی بلند مدت واقعا حوصله سر بره.. باشه با این اوضاع و احوال و کمبود ها  تا قیامت دیگه چیزی نمونده. شناسنامه تو همین یک ساعت پیش باطل شد. تو دیگه رسما  یک مرده تلقی میشی. تا چهلم از این ازدحام خبری  نیست. حالا هم به حساب تو میریم رستوران تا نهاری بخوریم. جات خالی.  میدونم اگر زنده بودی چرت و پرت زیاد میگفتی. به همه خوش میگذشت. فعلا خداحافظ. باید برم دنبال سنگ قبرت. هر ایده ائی برای نوشته و طرح روی سنگ قبرت داشتی حتما بگی.

 وقتی همه رفتند تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده.  داخل قبر تاریک و نمور بود. قطعه 303 جدیدا ساخته شده و کارگران  تا چند ساعت بعد از بستن درهای اصلی گورستان مشغول کار بودند. هر وقت شاش داشتند همون جا روی قبرم  می شاشیدند.  یادش به خیر  وقتی بچه بودیم تابستونها تو حیاط می خوابیدیم هر وقت رگبار میزد دیگه حال نداشتیم به اطاق بریم جاجیم زیر اندازی را روی لحف می انداختیم صدای افتادن قطرات باران در گوشم عین بمب صدا میکرد. اما خیلی با حال و لذت بخش بود. حالا  مجبورم به جای  صدای باران ؛ شاهد شاشیدن گورکن ها باشم و بوی تند  آمونیاک را تحمل کنم.

 دعوای بعدی من و مرتضی حدود 10 روز بعد از مرگم شروع شد. در ایران رسم است که تا برگزاری مراسم مراسم چهلم باید سنگ قبر مناسبی روی قبر خاکی قرار داده بشه. هنوز چند روزی از دفن ام نگذشته بود  که مرتضی  با آقای سلیمی  که بعدا فهمیدم کارگاه سنگ تراشی در همون نزدیکی داره آمدند بالا سرم  و شروع به صحبت کردند. داشتند سنگ سیاه با نوشته های سفید  انتخاب میکردند  که اصرار کردم سنگ حتما سفید با نوشته های سیاه باشد و از اینها گذشته مایلم جمله ائی  از William Styron نویسنده  آمریکائی روی سنگ قبرم حک بشه. تو که میدونی من چقدر به ادبیات آمریکائی علاقه دارم.  دوست دارم به  لاتین باشه. به یاد همه اون خنگی بازی های یادگیری لاتین در دانشکده ادبیات. زیر پرتره ام که روی سنگ قبرم حک شده صد البته با کروات ..  این جمله به لاتین و یا فرانسه در زیر ترجمه فارسی اون آورده بشه :

عقوبت "گناه" مرگ نیست ؛ عزلت  است

Poena peccati non est mors; Solitudo est

La punition pour le péché n'est pas la mort ; C'est l'isolement

 اینجا بود که مرتضی  از عصبانیت  منفجر شد:

 ابله از وقتی مردی  احمق تر شدی.  یعنی  تو نمیدونی همه عکس ها ؛ سنگ نوشته های روی قبر باید به تایید مقامات بهشت زهرا برسه. منو دست انداختی. استایرون چیه ؟ روی قبر تو  اگر از عبید زاکانی و رشید  وطواط  و سعید طوسی  بنویسند از سرت هم زیاده. نویسندگان  غربی را فراموش کن. همون  همسری مهربان و پدری فداکار از سرت هم زیادیه............... چرا نمی خواهی مثل همه مرده ها ساکت و مودب باشی...  این کس خل بازی ها چیه در میاری........ انشاء الله اون شارژ  موبایلت زود تموم بشه تا از دستت راحت بشم. خوب شد آقای سلیمی سنگ تراش صداتو نشنید.

حدود 5 روز مانده به مراسم چهلم ؛ مرتضی به اتفاق آقای سلیمی سنگ قبر را آوردند. من که  از این پائین چیزی نمیدیدم اما انگار همون مزخرفات رایج همه سنگ قبرها کپی شده بود. پدری مهربان و همسری فداکار....  طلوع دل انگیز .... غروب غم انگیز....

 این بار مرتضی بشاش تر بود و اخبار جالبی داشت. یواشکی سرشو تا سنگ قبر پائین  آورد  و گفت : خیلی از بچه  آماده اند مراسم چهلم اتو بترکونند. هر کدوم با یک کوفت و سم کشنده :

 یکیش خواهد خوند :  رندان سلامت میکنند..... جان را غلامت میکنند

 اون دیگری : دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد ...

یاد حریف شهر  و رفیق سفر نکرد ... گفتم به گریه  دلش مهربان کنم

بی همگان به سر شود.... بی  تو به سر نمیشود.. داغ تو دارد این دلم  بی تو به سر نمیشود و ...... سرانجام ..

  ره میخانه و مسجد کدام هست  .... که هر دو بر من مسکین حرام است..

داد زدم و گفتم : حتما شوخی میکنی.  میکروفن های سخنرانی  تنها در اختیار مداحانی  است که مجوز رسمی دارند. دیروز همین قبر بغلی  که از کمونیست های قدیمی و توده ائی  بود دخترش میخواست سرود آفتاب کاران را بخونه :

سر اومد زمستون

شکفته بهارون

گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون

گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون

کوه‌ها لاله‌زارن

لاله‌ها بیدارن

تو کوه‌ها دارن گل گل گل آفتابو می‌کارن

تو کوه‌ها دارن گل گل گل آفتابو می‌کارن

ریختند بیچاره دخترو را کتک زدند و میکروفنو سر اون مداح رسمی بدبخت که چرا به این راحتی میکروفن دادی دست افراد بی صلاحیت شکوندند. بنابراین  به همه دوستان بگو   سکوت را رعایت کنند و لالمونی بگیرند. همه اون آوازها ارزونی خودشون.

چهلم کسالت بار تموم شد. میدونستم دیگه تا سالگرد درگذشتم  ممکنه برخی اوقات پنجشنبه ها  برخی افراد خانواده  و یا دوستان بیایند. مرتضی هم برای پرسیدن بعضی سئوالات میومد پیشم.  تازه ناراحتی ها و محدودیت های زیستن در قبر را احساسی  میکردم.  حالا که فکر میکنم میبینم مرده ها بهتره لال باشند و هیچ جرفی نزنند.  چند روز پیش از قبر درست بالا سرم صدای زنونه ائی شنیدم که  با قدرت تمام میگفت :

شک کن که ستاره ها آتشین هستند
شک کن که خورشید حرکت می کند
شک کن به حقیقت که شاید دروغگو باشد
اما هرگز به این که دوستت دارم شک نکن

 بلافاصله ذوق  زده شده  و گفتم : هملت.... اینو فقط و فقط شکسپیر میتونه بگه.  زنه  دیگه ول کن نبود. جمله بعدی :

گاهی به من فکر کن
تریگورین: من هرگز تو را فراموش نخواهم کرد، همیشه آن روز که تو را دیدم به یاد خواهم آورد، آیا آن را به یاد می آوری؟ یک هفته پیش وقتی لباس روشن خودت را پوشیدی و با هم صحبت کردیم و مرغ دریایی سفید روی نیمکت کنار ما دراز کشید.

با بیمیلی  گفتم : مرغ دریائی. آنتوان چخوف. دیگه واقعا حوصله امو سر برده این خانم.

روز 5 شنبه که مرتضی رسید. قبل از همه ازش پرسیدم : زود با یک وکیل خبره تماس بگیر و بپرس گور به گور و یا اون طوریکه ویلیام فالکنر گفته As I lay Daying در  ایران قانونیه ؟........... در مقابل چهره  متعجب مرتضی داستان همسایه بالا سرم را گفتم که  دیگه داره  با این سئوالات تاتری حوصله امو سر میبره. میخواهم قطعه امو عوض کنم. از همسایه هام خوشم نمیاد. میخواهم گورمو عوض کنم.

مرتضی چنان نعره ائی کشید  که دیگه همه تو بهشت زهرا صداشو شنیدند : ابله .... تو پرداخت هزینه های  همین قبرت هم موندیم.  همه مخارجو من دادم منتظریم اداره هزینه کفن و دفنتو بده. حالا تو به فکر تعویض مکان ات هستی ؟  الحق لیاقت ات مرگ بود. چطوره برم فریدا کالو را بیارم با اون ابروهای به هم پیوسته و لب های قرمز.  برای هزارمین بار ازش بپرسی  چطوری  به شوهرش خیانت کرده و یا لئون تروتسکی دوست شده............ مرتضی  انگار احساس کرد زیاده روی کرده و نباید سر مرده ها داد کشید. اندکی سکوت کرد و گفت : بالا سرت  دو قبر خالیه. من و حسن طوفان با اجازه خانواده ات دو تاشو رزرو کردیم.  انشاء الله  میائیم و دوباره لیچار می بافیم..... سعی کن مرده  خوبی باشی. درست مثل بقیه.

باز مرتضی دلش نیومد خداحافظی تلخی داشته باشیم. سیگاری روشن کرد و  گفت : حالا خیلی ها با خانواده ات تماس میگیرند و میگویند  تو را در خواب دیده اند که در قصر باشکوهی زندگی میکنی. همان طوری که خودت  میخواستی  کتابخانه بزرگ و همچنین اینترنت پر سرعت بعلاوه آیفون مدل جدید و همچین لینک هائی با کتابخانه ملی انگلیس  و فرانسه  و......

چندشم شد. نگذاشتم حرف های مرتضی تموم بشه. ... گفتم همه ایرانی ها میتونند متوفی  را در بهترین باغ  ها ببینند. خوب شد نگفتند اطرافش پر از حوری بود.... مرتضی ممنون که اومدی. دیگه  هوا داره تاریک میشه. برو . ترافیک سنگینی است. فکر کنم تا 10 شب هم خونه نرسی. سلام برسون.

دیگه باطری گوشیم تموم شده. هیچ صدائی نمی شنوم. شما فکر میکنید قیامت و روز عدالت دقیقا چه روزی و چه ساعتی  است؟  خدا کنه صبح زود نباشه. اصلا حوصله اشو ندارم.

 به نقل قولی از Neil Gaiman نویسنده 61 ساله بریتانیائی فکر میکنم  که گفته :

“Honestly, if you're given the choice between Armageddon or tea, you don't say 'what kind of tea?”

 اگر کسی ازتون خواست بین  محشر و چائی یکی را انتخاب کنید  انصافا نپرسید چه نوع چائی...

 من هم هر کوفتی بدهند سر میکشم تا از این مخمصه و تاریکی قبر رهائی یابم.

Cyrous Moradi  , سیروس مرادی