از رمان «من و فئودور میخایلوویچ» یا «داستایوفسکی و زباله گرد»

ادامۀ فصل اول

مرتضی سلطانی

 

اما نه؛ اینجا _ قبل اینکه اصل آن ماجرا را بنویسم _ واجب و مربوط است که از خودم و کار و بارم هم مختصرا بگویم:

من زباله گردم، سی سالی (و بلکه چرب تر) هست اینکاره ام. کلاس سوم که اینکار را شروع کردم تا حالا نان و خرج و بَرج ام را لابه لای همین آت و آشغالها جسته ام. در این صنف از دو حال خارج نیست: یا ما توی بیابان و دپوی شهرداری یا توی شهر و بعد از تعطیلی بازار می گردیم عقب ضایعات. همه چیز هم جمع می کنیم _ من یکی که اینطورم _ از آهن سنگین و لاک و چدن و حلبی و مس و کارتون بگیر تا حتی سُبُرد و خلاصه هر چه بشود به پول نزدیک کرد؛ البته جزو بیست و نُه‌ حروف بگویم که قشنگ چهارسالی هست که چشمم به جمال مس نیفتاده.

اصلا این قضیه ی تفکیک زباله که عَلَم شد نان ما را هم کلوخ کردند. تا همین چند سال پیش ملت هیچ در قید این کارها نبود؛ حالا یکطور شده همین چس مثقال ضایعاتی هم که لای آشغالها می ماند یا سپورها جمع می کنند یا توی تفکیک زباله ای ها جمع می کنند یا خود مردم. البته اینطورها هم نیست که من اموراتم را نتوانم اصلاح کنم؛ اقلش محتاج و زیر دِین کسی نیستم. آیا از اینکار عارم نمی آید؟ نمی دانم. خب خبرش را دارم که حتی بعضی ما را «آشغال جمع کن» صدا میزنند؛ نه که بخواهم از غیض و غضب بگویم یا کارم را بالا ببرم ولی این آدمها انگار باورشان شده که حتی آشغال هایشان هم ارزش جمع کردن دارد؛ فعلا که تا این وقت و ساعت با اینکه روی ماتحت همه چیز یک برچسب قیمت کوبیده اند روی سبزی گندیده و کهنه بچه و ته غذا و این آل آشغالها، هنوز برچسب قیمت نخورده.

از این اختلاط ها گذشته، من میدانم که می پرسید آیا من از اینکار عارم نمی آید؟ نمی دانم،عارم که نمی آید با اینکه حتی همه اش هم از درد مجبوری نبوده که کشیده شدم توی اینکار. اینطوری بگویم راستش، درونم  زخمی ست یعنی زخمی هست بهم نیامده: انگار که با خودم ضدم؛ این دو چیزی که درونم هست مثل همین دو لبه ی زخم، همیشه ی خدا با هم سر جنگ دارند و به صلح و صفا هم نمیرسند (اقلا تا الان که نرسیده اند). یعنی به من باشد می گویم اصلا آدمیزاد با همین زخم شفانیافته پا به این خاک می گذارد؛ خیلی هم تکاپو می کند شکاف را با یک طوری پر کند. موعد این جنگ که به

درونم چنگ می اندازد، مثلا شما فرض کن: فکری توی سرم می لولد که این کار زباله گردی و ضایعات جمع کنی اقلش این خوبی را دارد که آقای خودم هستم ساعت کار هم دست خودم است و جخ تنها هم که هستم می توانم حتی با خودم حرف بزنم یا بروم‌ توی بحر خواب و خیالات و فکرهای رنگ به رنگ و حتی کابوس های خالی و عبوس که همیشه انگار دارند دور یک محور توی سرم می چرخند _ خصوصا که از بچگی هم من همینطوری خیالاتی بودم: یک وقتها میرفتم پای کپه خاک ها، و انگار میکردم یک شهر عجیبی زیر آن کپه خاک هست: سرزمین جانورهای عجیب و ترسناک، که با لوله های بخاری برای خودشان کوچه و جاده های مسقف ساخته اند _ خلاصه مثلا توی کُمپِلِت این فکرها درباره کارم هستم که ناغافل، فکرهایی لشگر می کشند توی سرم، که به کل ضد این قبلی ها هستند و خودشان را می کوبند به آن فکرهای قبلی. 

سر همین هم هست که صدایی بیخ گوشم می خواند: که بریز دور این اوهام را؛ همه شان سر بند کنی و کلاه گشادی ست که میگذاری سر خودت. غیر اینست که‌ مثل مگس توی عفونت و گندآب پی روزی می پلکی. اینکار نه شئنیتی دارد نه آینده ای: چهار صباح دیگر که قوه از تن ات رفت  باید فقط گرسنگی بخوری.

مگر نبود همین دو هفته پیش که دست کردی توی نایلون به هوای آن قوطی کنسروها، بعد دیدی از توی مشت ات تا آرنج پر شده از کرم و تخم سوسک. تو اصلا حقیر شدن به دهانت مزه کرده، اینقدر که حاضری هر چه کمبود داری را به پای جلب ترحم و دلسوزی مردم، از ذهنت بریزی دور. یعنی معتاد این دلسوزی برای خودت شدی، و کفایت می کند که برای همین خود دلسوزاندن چند تا شریک پیدا کنی تا همین بشود تمام آنچه از زندگی خواستی: همین که نقش اول این نمایش حقارت آمیز رسوا باشی تا روح فقیرت را ارضا کند. تو فقط فقیر پولی نیستی، روحت هم فقیر است.

همیشه ی خدا هم این صدای سرد و سیمانی که قطع میشود قلبم از غصه و ترس و کله ام از هزار سوال و فکر، سنگین میشود: می بینم این حرفها پربیراه هم نیست! یعنی لابد یکی اش از همین است که این خیالات و کابوس های مریض زود به زود می آید توی نظرم:

حالا در بیابانم، در سرمای بیرحم غروبی زمستانی، بر زمینی لخت و بی حاصل ول می چرخم که تا پای افق پیش رفته: یعنی تا آنجا در دامنه سلسله ی کوه ها؛ و تا چشم کار می کند تنها بوته های خار است بر این پهنه ی خشک، که چندتایی شان پاکت های پلاستیکی را به دام انداخته اند. اینجا هم آبچاله های غمباری جلوی ‌پایم می بینم که باد موذی موج های میرنده ای بر بستر گِل آلودشان می سازد.