حسن خادم
تهران سال ۱۳۵۲ شمسی
به تجربه دریافته ام که هیچ چیزی در این دنیا قابل پیشبینی نیست و هر اتّفاقی ممکن است بیافتد. آیا برای روبرو شدن با عجیبترین رویداد سراسر عمرتان آمادگی دارید؟ اگر تا دیروز برایتان اتفّاق نیفتاده بی شک دیر یا زود با آن روبرو خواهید شد. خواندن آنچه که برایتان مینویسم ساده است اما باور کردنش کمی سخت است.
حوالی بازار وارد کوچهای که قهوهخانهای آنجا بود شدم. کمی بعد مردی با چرخی پر از سیب سرخ از کنارم عبور کرد و هر کجا او می رفت، بوی عطر سیبها نیز در هوا موج می خورد. داخل قهوهخانه شدم و صبحانهام را خوردم و باز به راه افتادم. بیشتر اطراف بازار میگشتم تا کاری پیدا کنم اما آن روز پیرمردی مقابلم ظاهر شد که بار سنگینی را حمل میکرد. از من کمک خواست. من هم بارش را به تنهایی برداشتم و به همراهش براه افتادم. مسیرش تقریباً طولانی بود. وقتی به مقصدش رسید نمیدانست چطور از من تشکر کند. موقع رفتن از میان بارش سیبی درآورد و به سمتم گرفت . دستش را رد نکردم و پس از آنکه از او جدا شدم سیب سرخ را زیر شیر آبی شُستم و خوردم و دقایقی بعد باز به راهم ادامه دادم. از مسیر بازار حسابی دور شده بودم. دو سه کوچه را طی کردم و سپس وارد خیابان فردوسی شدم. تصمیم داشتم خودم را به مسیر بازار بکشانم. باورم نمیشد این همه راه را با آن بار سنگین طی کرده بودم. در پیادهرو آهسته قدم میزدم و از کنار ردیف مغازهها میگذشتم. کمی بعد مقابل دکان خشکباری ایستادم. مقابلم پر از ظرف های پسته و تخمه و کشمش و فندق بود. تا آمدم رد شوم چشمم به صاحبش افتاد. پول زیادی همراهم نبود اما چون هوس کرده بودم داخل مغازه شدم. سلامی کردم و او پاسخم را داد و گفت:
ـ چی میل دارید؟
نگاهش کردم. گفت: آجیلهای خوبیه. بکشم براتون؟
ـ بی زحمت خیلی کم، چون پول به اندازه کافی همرام نیست.
ـ کی حرف پول زد؟
ـ ممنون.
طوری نگاهش میکردم که با کنجکاوی پرسید: انگار منو جایی دیدی، قیافتون که آشنا نیست.
ـ چهره تون کمی آشناست .
مقداری آجیل داخل پاکت کوچکی ریخت و رفت پشت دخلش آن را کشید و گفت: ده تومن میشه، قابلی هم نداره.
ـ سلامت باشید.
پاکت آجیل را گرفتم و یک اسکناس بیست تومانی که همه ی پول جیبم بود درآوردم و به دستش دادم.
ـ اما نگفتی منو کجا دیدی؟
ـ یادم نمیاد.
بعد با خنده گفت: حالا بیشتر فکر کن شاید یادت اومد!
ـ نمیدونم ولی وقتی دیدمتون به نظرم آشنا اومدید.
ـ اهل کجایی؟
ـ اطرافِ کرمان.
ـ خونتون اینجاست؟
ـ طرفای قصرالدشت می شینیم.
ـ چی شده گذرت این طرفا افتاده؟
ـ راستش سمت بازار بودم دنبال کار میگشتم اما یه پیرمردی بارش سنگین بود خلاصه کمکش کردم سر از این طرفا درآوردم.
ـ خدا خیرت بده. پس ثواب کردی.
ـ شاید... ببخشید. با اجازه شما.
ـ خوشحال شدم.
ـ خواهش می کنم.
و تا آمدم برم گفت:
ـ بقیه پولتو نمیخوای؟
یک اسکناس ده تومانی در دستش بود اما وقتی آمدم آن را بگیرم یکدفعه ضعف بدنم را فرا گرفت. اسکناس را گرفتم. کنترلم را داشتم از دست می دادم.
گفت: انگار فشارت افتاده. بشین روی این صندلی. یه دفعه چی شد رنگتم پریده. بیماری قلبی داری؟
ـ نه.
روی صندلی چوبی نشستم و او از پارچی که آنجا بود کمی آب یا شربت داخل لیوانی ریخت و آن را به سمتم گرفت و گفت:
ـ کمی از این بخور حالت جا میاد.
از او تشکر کردم و کمی از آن خوردم. شربت گلاب بود. برای خودش هم ریخت.
ـ چیزی نیست ، حتماً فشارت افتاده.
ـ بله احتمالاً همینطوره.
ـ همه شربتو بخورید، بهتر میشید .
از آن مرد تشکر کردم و شربت را تا آخر سرکشیدم.
ـ بهتر شدید؟
ـ آره فکر کنم بهترم.
ـ چیزی نیست. عجله نکن زود بلند نشو. یه کم دیگه بشین. حتماً بارت سنگین بوده فشارت افتاده.
ـ احتمالاً.
دو سه دقیقه بعد تقریباً به حال سابقم برگشتم. از آن مرد دوباره تشکر کردم و بلند شدم بروم که از من پرسید: ببینم وقتت آزاده یانه؟
ـ از چه نظر؟
ـ مگه دنبال کار نیستی؟
ـ چرا.
کمی نگاهم کرد و بعد گفت: دوست داری اینجا کار کنی؟
با ناباوری تبسمی بر لبم ظاهر شد. از پیشنهادش جا خوردم. نگاهش کردم و این بار گفت: اسمت چیه؟
ـ سامان.
ـ آقا سامان، اسم منم عبدالوهابه. زن و بچه داری؟
ـ نه. با مادرم زندگی میکنم.
ـ گفتی خونتون قصرالدشته، خُب زیاد از اینجا دور نیست. دوست داری اینجا کار کنی یا نه؟
ـ والله از خُدامه مشغول کار بشم. آخه شما که منو نمیشناسید.
ـ خُب کم کم میشناسیم. یه مدت اینجا با هم کار میکنیم ببینیم چطور میشه. موافقی یا نه؟
ـ خیلی ممنونم. حرفی ندارم دست شما درد نکنه.
ـ یه چیز میگم اما ناراحت نشی. خیلیها اومدن اینجا مشغول کار شدند اما ردشون کردم... من فقط یه چیز ازت میخوام، روراستی و صداقت. اگه داشته باشی میمونی اگه نه شما هم میری دنبال کارت! می بخشی اینقدر رُک حرف زدم. اگه موافقی از همین فردا میتونی مشغول بشی. از نُه صبح تا هشت شب.
ـ والله باورم نمیشه. فکر میکنم دارم خواب میبینم.
ـ نه کاملاً بیداری. مثل اینکه زیاد خواب میبینی؟
ـ هی. گاهی وقتا.
ـ خُب پس دیگه نمیخواد دنبال کار بگردی. از همین فردا می تونی مشغول شی. فقط شناسنامتم همرات بیار.
ـ بله حتماً . خیلی ممنون از لطفتون.
با آن مرد دست دادم و از او تشکر کردم و بعد نگاهم کرد و موقع رفتن گفت:
ـ فردا صبح منتظرتم.
از فردای همان روز کارم را شروع کردم. کاملاً مرا زیرنظر داشت. گاهی مرا برای کاری بیرون میفرستاد و من هرچه میگفت با دقت انجام میدادم. هرگز از مواد خوراکی و خشکبار داخل مغازه چیزی نمیخوردم. با مشتریها برخورد خوبی داشتم و طوری رفتار میکردم که انگار سالهاست در این کارها فعالیت میکردم. عبدالوهاب از من رضایت کامل داشت و من این را از نگاهش میخواندم. میدانست دست به خشکبار و خصوصاً پسته که گرانترین کالایش بود نمیزدم اما خودش بعضی از روزها مقداری پسته و فندق و کشمش در ظرفی میریخت و میگفت سهم خودته همه شو باید بخوری. در کمتر از دو ماه حقوقم به چهارصدتومان رسید. ماهی چهارصد تومان! با این پول هم به خورد و خوراک و سرو وضع خودم میرسیدم و هم به معالجه مادرم میپرداختم.
یک سال تمام گذشت. عبدالوهاب آنقدر به من علاقهمند شده بود که من باورم نمیشد. پول نقد به مقدار زیاد دراختیارم میگذاشت تا به حسابش بخوابانم. مرا به عدهای از دوستانش در بازار معرفی کرده بود و یادم میآید که یک بار پول زیادی حدود هفت میلیون تومان تحویلم دادند و من با هوشیاری و دقت فراوان آن را به عبدالوهاب رساندم. خودش ترسیده بود اما وقتی آن را سالم تحویلش دادم گفت: هفت میلیون تومن پول نقد رو جابجا کردی، آفرین! فردا صبح ببر بانک بخوابون به حسابم.
اطمینان او به من بقدری بود که گاهی به شک میافتادم. پیش خودم گمان میکردم شاید تأثیر دعای مادرم است اما باز هم باورم نمیشد. او بقدری خیالش راحت بود که مرا با پول یا جنس و کالا به درب خانهاش میفرستاد و یا امانتی را از آنجا میگرفتم و تحویلش میدادم. گاهی نیز مغازه را به من میسپرد و تنهایی یا با همسر و دخترش به شمال نزد بستگانش میرفت. یک سال که گذشت از کلید مغازه یکی هم برای من ساخت و تحویلم داد و گفت: گُمش نکنی!
مدتی گذشت یعنی چیزی حدود دوسال. تا این که یکی از روزها دخترش سری به مغازه زد و یک ساعتی آنجا بود و موقع رفتن عبدالوهاب پدرش از من خواست همراه او تا خانه بروم. بعد من با مقداری اجناس او را تا خانهاش همراهی کردم. اسمش کیمیا بود و من هرگز به خودم اجازه نمیدادم حتی تصور کنم که او به من علاقمند شود، چیزی که واقعیت داشت و در اوج ناباوری من، چند ماه بعد عبدالوهاب دخترش کیمیا را به عقد من درآورد و مرا حیرتزده و متعجب باقی گذاشت.
و او یک روز در خلوت به من گفت از همان بار اول که مرا دیده عاشقم شده بوده اما تا مدتها با کسی صحبتی نکرده بود. چه حکایت عجیبی! احساس خوشبختی میکردم اما چیزی که زیاد دوام نیاورد. پس از چهار ماه مادرم فوت کرد و یک سال بعد عبدالوهاب در سفری که به شمال برای دیدن برادر بیمارش رفته بود در دریا غرق شد. پس از مرگ عبدالوهاب زنش نیمی از اموال او را به نام تنها فرزندش کیمیا کرد و نیمی را به نام من. من تمایلی به این کار نداشتم و نپذیرفتم اما کیمیا گفت سفارش و وصیت پدرش بوده است. حتی کیمیا میخواست اموال خودش را هم به نام من کند که مانع شدم و گفتم اگر وصیت است پس طبق آن عمل کن. در این میان مغازه ی خشکبار سهم من شد.
چهار سال از روز آشناییام با عبدالوهاب میگذشت و من درحالی که آن روز به نان شبم محتاج بودم صاحب ثروت زیادی شدم باورنکردنی. انگار خواب میدیدم و چیزی که باعث میگشت احساس کنم همهاش خواب و خیالی بیش نیست تصویر قاب شده عبدالوهاب بود که داخل مغازه به دیوار آویزان بود که با آن چشمان سیاه و درشتش به من زل زده بود. آری هیچچیزی در این دنیای عجیب قابل پیشبینی نیست و هر اتّفاقی ممکن است بیفتد و شاید این بار شما با عجیبترین رویداد سراسر عمرتان روبرو شوید.
۲۷-۳-۹۷
Instagram: hasankhadem3
نظرات