ایلکای

 

برای بعدتر مینویسم که یادم نرود چه زمانه‌ ی آفتی را تجربه کردم و در آن زیستم. چه اتمسفر کریه ی مدام به صورت سیستماتیک دامن من و اطرافیانم را میگرفت و تکتک جزئیات زندگیام را تحت تاثیر قرار میداد.

برای وقتی که دوستم که شالش داخل ماشین از سرش افتاده، به جای آنکه سرتاپای بدنش سرد شود و فشارش از دیدن پلیس بیفتد، آزادانه زندگی اش را میکند و استرس کشته شدن به خاطر چهار شاخه مو را ندارد.

برای وقتی که پلیس-اوباش ها  بساط کباب فروش کنار خیابان را به هم نریزند، آن هم به خاطر آنکه دو سیخ کباب رایگان بهشان شیتیل نداد.

برای وقتی که مردک بیعرضه ی عمامه به سر به تنبکزن داخل مترو گیر ندهد که ایام اربعین است و غلط کردی سازت را بیرون آوردی.

برای وقتی که هرروز یک کثافتی در چشمم فرو نرود.

برای وقتی که به همه نگویم همه چیزمان سیاسی است. حتی همین که اینجا نشسته ایم هم سیاسی است.

همین که من دارم اینها را اینجا مینویسم و شما آن را میخوانید هم سیاسی است.

همین که فکر و ذکر تماممان مهاجرت و فرار کردن است هم سیاسی است.

بند نافمان را با عبا بریده اند با عمامه قنداق مان کرده اند.

زندگی مان، پیشرفت مان، تلاشهای مان، بندبند آرزوها و علاقه هایمان روی سرعت 0.1x  گذاشته شده. این هم سیاسی است.

همین که من الان اینجا از سر خشم خوابم نمیبرد هم سیاسی است.

برای وقتی که همه ی اینها نباشد و ما باشیم.

وقتی که شاید اجبار زندگی مان معقول تر و انسانی تر باشد.

وقتی که میتوانیم زنده باشیم. نفس بکشیم. و بخندیم.