نگارمن
صبح قبل از طلوع آفتاب، یه گروهِ کار بلدِ هشتنفره آستین بالا زده با تاس و لیف نو و سنگ پا، بقچه درست کردن و کفنِ هفت بار طوافکردهی مکه و کربلا و مشهد رو هم گذاشتن روش و خاکِ تربت هم توی یه کیسه کوچیک سبز مخمل با سنجاق قفلی چسبوندن به بقچهی ترمه و راهی شدن.
چلهی تابستون بود و هوای شاهرود گرم و خشک. شب قبلش جنازه رو گذاشته بودن رو ایوون. اول که یه نفر رو گذاشتن با بادبزن حصیری که واسه بادزدنِ کبابه، بالا سرِ مرده که بادش بزنه هم پشهها نیان و هم گرمش نشه. بعد از دو ساعتی که دستِ زنِ مردهبادبزن از کار افتاد، عقلشون رسید و رفتن پنکه آوردن از پایینِ پاش باد بخوره. بعد دیدن خب پایین درست شد بالا رو چیکار کنن؟
زنگ خونهی همسایه رو زدن که پنکهتونو قرض بدین میخواییم مادرمون از بالا هم باد بخوره. پسرِ همسایه چندتا روبان زرد و نارنجی و بنفش بست به پرههای پنکه که به گمانم روح مرحومه شاد باشه و با دیدنش یاد فرفره بیافته. بعدم با جون و دل به جبران لقمههای کتلتِ خانمبزرگ که با ریحون و لواش خونگی واسش میپیچید و اینجوری از خجالتِ عوضکردن کپسول بوتانگازش درمیومد، پنکه رو زد زیر بغلش و شخصا برای حل مسئله وارد شد. خیلیام کارشناسانه انگار داره در مورد ساخت یه آسمونخراش بر مبنای توپوگرافی زمین نظر میده، اعلام کرد جای ایشون از نظر سوقالجیشی مناسب نیست و باید با حفظِ جهتِ قبله چند درجه بچرخه منتها نیممتری هم بره بالا! و خودش دست بکار شد و اللهاکبرگویان حاجخانومو با زیراندازش چرخوند. بعدم اصرار که اگه بازم کاری هست بفرمایین و تا خیالش راحت نشد که مردهی دیگهای قایم نکردیم از در بیرون نرفت.
یه تیم کارکشتهی دیگهای شونه به شونه چهارزانو نشستن دور متوفی و عین یه وکیل که توی دادگاه به مفاد قانون اساسی استناد میکنه، حکم دادن اول از کدوم دعا شروع کنن که تا صبح یه نفس برن جلو و سفرهی ناشتایی رو هم همونجا رو شکم منقبضشدهی پیرزن بدبخت بندازن که هم ثواب داره برای آخرت خودشون، هم مرده یهوقت احساس غربت نکنه و نگران حمله گربههای محله نباشه.
من که نبودم ولی گفتن خوب شستیماش و چه کار عقلی کردیم قبل از مردنش موهاشو کوتاه نکرده بودیم چون الان بالش میشه واسه آرامگاهِ آخرتش. از اون روز که اینو شنیدم استغفرالله هر وقت میخوام موهامو کوتاه کنم یادم میافته من که دور از جون بدون بالش خوابم نمیبره و منصرف میشم.
تیم شستوشو یه پیک با موتور فرستادن که کارمون تموم شد و داریم میاییم مسجد. اونجا رسم دارن قبل از تشییع همه توی شبستان اصلی مسجد ادای احترام میکنن.
این مسجد مذکور یه سالن خیلی بزرگ داره برای اقایون که علیرغم زنبودن یا مردبودن درگذشته، ایشونو میذارن همون وسط و برای ورود به قسمت زنونه باید از یه پلههای تنگ و باریکی رد بشی و بری یه نیمطبقهی بالکنمانند و درازی که فقط یه نردهی لق و اسقاطی حفاظ این ارتفاع پنجشیش متریه که اگه از اونجا دستتو دراز کنی میتونی زنجیر طلایی لوستر کریستالِ چک، اهدایی خاندان رو بگیری و تاب بخوری.
با تشریفات و احترام، متوفیِ نود و خردهای ساله رو آوردن و گذاشتن درست زیر لوستر در مرکز کائنات! دختر متوفی با تیم شستوشو وارد شد و عین ژنرال دوگل اول یه سان جمعی دید از مدعوین و یه دفعه چشماش افتاد به دوستش که واسه خودش داشت ریزریز اشک میریخت. یورش برد سمتش و با تهاجم یقهشو گرفت و چندبار سر بدبختو برد عقب به دیوار کوبید و آورد جلو که عفت جان تو بگو چیکار کردی مادرت مرد؟ چجوری تحمل کردی؟
عفت که بیشتر ترسیده بود تا غمگین، هی سعی میکرد دستای مشتکردهی ایشونو از یقهاش جدا کنه و میگفت صبر عزیزم! فقط صبر داشته باش و به خودت مسلط باش ملیحه! ولی ملیحه ولکن نبود گفت پس چرا هنوز داری گریه میکنی؟ عفتِ مادرمرده اومد خودشو نجات بده بدترش کرد گفت برای مادر تو! ملیحه عصبانی شد و روشو کرد به همه و با صدای رسا گفت که تا خودم زندهام، مردنِ مادرِ من گریه نداره! مادرمو خوشگلش کردم سربند سفید به سرش بستم مثل یه عروس فرستادمش رفت پیش بابام!
در همین حین از بلندگوی طنیندار مسجد یه صدای بم و کشداری با تکرار حرف آخر همه جا پیچید که صاحبان عزا تشریف بیارن برای قرائت فاتحههههه…
ادامه دارد
عالی! داستانت مثل قالی می مونه، پر نقش و نگار.
مرسی جهان جان عزیز، چه خوب که دوست داشتی.
نوشته های شما همیشه خواندنش شیرینه منتظر بقیه داستانم نگار من عزیز
ممنونم میمنون عزیز، لطف داری شما