سروش صحت

 

در محله مان همه به من می گفتند "برادرزاده آنتونی کوئین" به عمویم هم می گفتند "آنتونی کوئین" عموی من نه شباهتی به آنتونی کوئین داشت و نه علاقه ای، در واقع از آنتونی کوئین متنفر بود ولی زندگی اش به آنتونی کوئین گره خورده بود. من و عمویم تمام فیلم های آنتونی کوئین را می رفتیم و عمویم هرجا عکس یا مطلبی درباره آنتونی کوئین بود چندین و چند بار می خواند. عمویم می خواست هر چه بیشتر در باره او بداند می خواست "آنتونی کوئین" باشد و وقتی فهمید که نمی شود از او متنفر شد.

      ******

عمویم در بیست و سه سالگی عاشق و واله و شیدای دختر بیست ساله ای به نام مستانه شد، اما دختر اصلا و ابدا به عشق عموی من توجهی نمی کرد، چون عاشق کس دیگری بود، عاشق آنتونی کوئین. عمویم باورش نمی شد رقیب عشقی اش آنتونی کوئین باشد، رقیبی چنین سرشناس، اما دور و دست نیافتنی.

عمویم برای مستانه توضیح می دهد که آنتونی کوئین که دم دست نیست و مستانه هم جواب می دهد که عشق دم دستی نمی خواهد. عمویم به مستاته می گوید تو که هنوز آنتونی کوئین را ندیدی و مستانه می گوید اتفاقا دیدم، همه فیلم هاش را می رم. عمویم می گوید این ها فیلمه، واقعی نیست و مستانه جواب می دهد که عشق و عاشقی هم بیشتر مثل فیلم و رویا است. عمویم می گوید معلوم نیست که آنتونی کوئین واقعی مثل آنتونی کوئیین توی فیلم ها باشد و مستانه می گوید او مردی مثل آنتونی کوئین توی فیلم ها می خواهد و به نظرش خود آنتونی همان طوری هاست. عمویم می گوید خوب چه جوری می خوای پیداش کنی؟ مستانه می گوید یا اون منو پیدا می کنه یا من اونو پیدا می کنم یا با عشقش زندگی می کنم، بعد می میرم. عمویم می گوید مستانه خانم نمی فهمی من عاشق توام؟ مستانه هم جواب می دهد اکبر آقا تو نمی فهمی من عاشق آنتونی کوئین ام؟ عمویم می گوید نمی شه عاشق من بشی؟ و مستانه جواب می دهد عشق که دست خودم نیست، تو باید یه کاری بکنی که من عاشقت بشم. عمویم می پرسد "آخه چی کارکنم؟" مستانه می گوید "برو آنتونی کوئین شو" و عموی من تصمیم می گیرد آنتونی کوئین شود.

********

چند سال پیش توی زیرزمین خانه پدربزرگم دفتری را پیدا کردم که معلوم بود عمویم همان وقت ها خریده و هرچه را برای آنتونی کوئین شدن لازم می دانسته است توی دفتر نوشته... دفتر عمویم حدودا ۱۰۰ برگ است و تمام صفحات آن پر شده. در این دفتر عمویم در باره همه فیلم ها و مصاحبه های آنتونی کوئین و در باره خودش و مستانه هرچه را در دل داشته نوشته و من این جا فقط چند سطری از آن دفتر را که خیلی هم خصوصی و خانوادگی نیست می آورم...

عمویم بعد از دیدن فیلم محمد رسول الله نوشته "وقتی آنتونی کوئین را در نقش حمزه، عموی پیامبر دیدم فهمیدم که مستانه مردی مقتدر، قوی و جنگنده را دوست دارد. مردی که بشود به او اطمینان کرد، مردی قابل اتکا... از امروز سعی می کنم مقتدر و قوی باشم و زود تسلیم نشوم" بعد چند سطر پایین تر نوشته "چطور می توانم مثل حمزه باشم؟... چطور می توانم آن قدرت و اقتدار را در خودم ایجاد کنم؟... آیا قدرت ذاتی است یا اکتسابی یا هردو؟... مستانه، من تمام تلاشم را می کنم"

چند صفحه بعد و بعد از دیدن فیلم بلوف عمویم نوشته "امروز فیلم عجیبی از آنتونی دیدم، فیلمی به اسم بلوف، یک کمدی سبک و شوخ و شنگ که در آن آنتونی نقش یک کلاهبردار زبل را دارد که حتی سر دوستش کلاه می گذارد... اما آخر سر می بینیم که این مرد به ظاهر بی اصول هم برای خود اصولی دارد و شاید همین او را از سایر کلاهبراداران متمایز می کند... مستانه فهمیدم که دوست داری من در عین حال که قوی و مقتدر هستم شیطنت، طنز و شوخی هم داشته باشم... دل ات می خواهد آدم باحالی باشم و چه سخت است که آدم هم قوی و مقتدر باشد و هم شوخ و شنگ و عشقی"

عمویم نوشته "امروز جاده را دیدم، عجب فیلمی... عجب فیلمی... این کوئین نامرد این جا دیگر بی داد کرده بود، مستانه آیا قرار است من زامپانو باشم و تو جلسومینا؟... مستانه عزیزم اگر قرار باشد همه جاده ها را پا به پای تو بیایم، اگر قرار باشد در هر شهری معرکه ای به پا کنم و با هر رقیبی بجنگم مطمئن باش تمام این کارها را انجام می دهم تا تو را به دست بیاورم"

عموی من یک دیوانه تمام عیار بوده است، می دانم. بعد از دیدن فیلم "گوژپشت نتردام" عمویم نوشته "پس قبول داری که هیچ کس کامل نیست، پس قبول داری که هرکدام از ما ضعفی داریم، پس قبول داری که همه ما گوژی داریم که در پشتمان است، پس چرا دوستم نداری، مستانه... پس چرا؟"

بعد نوشته "امروز کمی با مستانه حرف زدم، برای اولین بار به من خندید... من آنتونی کوئین می شوم، از آنتونی کوئین هم آنتونی کوئین تر می شوم" حدود هفده صفحه بعد نوشته "امروز فیلم زوربای یونانی را دیدم و بلافاصله بعد از دیدن فیلم رفتم و کتابش را خریدم... بله، بله، بله، باید شیره زندگی را مکید، باید زندگی کرد، اگر آلبالو دوست داری آنقدر آلبالو بخور که سیر شوی، اگر دوست داری به هوا بپری بپر، اگر دوست داری نعره بزنی نعره بزن، زندگی کن و اجازه بده بقیه هم زندگی کنند" ... "امروز عمر مختار را دیدم، باید کمی در رفتارم تجدید نظر کنم، احتیاجی به این همه های و هوی نیست... می شود کمی آرام تر باشی و با حوصله و جدیت کار خودت را بکنی."

عموی من زندگینامه آنتونی کوئین را هم خوانده، کتابی به اسم "تانگوی دو نفره" و بعد از آن مثل آنتونی کوئین هرروز دوچرخه سواری می کرد، آدم های دور و برش را بهتر و بیشتر می دید و با آن ها حرف می زد.

متاسفانه عموی من هیچ وقت به مستانه نرسید. مستانه پنج شش سال بعد با مردی که هیچ ربطی به آنتونی کوئین نداشت ازدواج کرد و چهار سال بعد از او جدا شد و به نیوزلند مهاجرت کرد و دیگر از او خبری نداریم. مثل این که در سفری که آنتونی کوئین به تهران داشته مستانه و عمویم جلوی هتلی که محل اقامت او بوده می روند. مستانه همین که آنتونی کوئین را از دور می بیند فریاد می زند "آقای کوئین من عاشق شمام" و آنتونی کوئین از مترجمش می پرسد که این خانم چه گفت و بعد از این که مترجمش حرف مستانه را برای او ترجمه می کند آنتونی کوئین می خندد و می گوید thank you .

بعد عمویم داد می زند "آقای آنتونی کوئین من هم آنتونی کوئین هستم" این بار دیگر آنتونی کوئین از مترجمش نمی خواهد جمله عمویم را ترجمه کند، او به طرف عمویم می آید کمی به او نگاه می کند و می رود.

عموی من هم سال ۷۲ از ایران رفت، الان ساکن مکزیک شده، همان جایی که آنتونی کوئین به دنیا آمده است، گاهی تلفنی می زند ولی زیاد اهل ارتباط نیست، مادربزرگم همیشه می گفت "لابد مستانه رفته مکزیک که این عموی دیوانه ات هم رفت مکزیک."

نمی دانم عمویم مستانه را پیدا کرد یا نه ولی او با دیدن فیلم های آنتونی کوئین، آنتونی کوئین شد و بهتر زندگی کرد.