حسن خادم
میدان شهرداری راور خلوت بود و گرمای ظهر بیداد میکرد. دو ماشین سواری در ضلع میدان دیده میشد که داخل یکی از آنها مسافری نشسته و چرت میزد. ناگهان یک تاکسی از راه رسید و مرد جوانی که پیراهنی آستین کوتاه و شلواری قهوه ای پوشیده بود، با یک کیف مشکی در دست از آن پیاده شد. کرایهاش را پرداخت و با اشاره راننده به سمت دو نفری که زیر سایه درختی گپ میزدند رفت. یکی از رانندهها با دیدن او ته مانده سیگارش را زمین انداخت و جلو آمد.
ـ بهاباد میرید سوار شید.
مسافری که چرت میزد چشمانش را گشود و نگاهی به عقب سرش انداخت. مرد جوان از راه رسیده، پشت ماشین دومی ایستاد و مثل اینکه حرف راننده را نشنید، پرسید:
ـ شما بهاباد میرید؟
ـ بله. ماشین جلویی بفرمایید سوار شید.
ـ حرکت نمیکنید؟
ـ باید پُر شه. دو تا مسافر دیگه بیاد به امید خدا حرکت میکنیم.
مرد جوان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
ـ من عجله دارم. کرایهاش چقدره؟
ـ راننده گفت: کیلومتری حساب میشه. اگه دربست بخواهید برید صد و چهل هزار تومن میشه.
ـ کرایهاش چقدره؟
ـ نفری چهل هزار تومن.
ـ مگه چقدر راهه؟
ـ صدوبیست کیلومتره. خیلی راهه.
ـ من باید ساعت دو بهاباد باشم. کمتر حساب کنید منو دربست ببرید.
ـ نمیصرفه. من زیاد نگفتم. متوجه شدم عجله دارید. از اون طرفم معلوم نیست مسافر باشه، نباشه. اگه مایلید سوار شید من اون مسافرو میگم بیاد تو این ماشین بشینه ما بریم.
ـ نه. خیلی بالا گفتید. اگه صد تومن موافقید بریم.
ـ نه بابا. صد تومن. من چهار تا مسافر بزنم صدوشصت تومن کرایه میگیرم، نمیصرفه.
راننده دوم هم جلو آمد و درحالی که عرقش را با تکه لنگ قرمزی که به دست داشت پاک میکرد، پرسید:
ـ کجا میره؟
ـ بهاباد. دربست می خواد.
ـ چند؟
ـ صدتومان.
ـ نه بابا. نمیصرفه. صدوپنجاه میدی بریم!
ـ همکارتون میگه صدوچهل، شما میگید صدوپنجاه!
ـ یک ساعت و خوردهای راهه.
ـ هر چی باشه، خیلی هم دور نیست.
ـ عجله هم داره، ساعت دو باید بهاباد باشه.
راننده دومی گفت:
ـ الآن تازه ساعت دوازده و ربعه. چهل و پنج دقیقه ای میرسونمت، صدوچهل میگیرم. دربستی گرونتره. الانم ماشینگیر نمییاد.
بعد به مسافری که در ماشین اول چرت میزد اشاره کرد و گفت: این آقا الان نیم ساعته نشسته. مسافر نیست. ما تا پُر نکنیم راه نمیافتیم. نمیصرفه. از اون طرفم باید خالی برگردیم. آیا مسافر بخوره به تورمون یا نه. معطل نکنید اگه موافقید سوارشید بریم. تند میرم که به کارتونم برسید.
ـ نه خیلی بالاست. صدتومن اگه موافقید بریم.
اما لحظاتی بعد ماشین پژوی سفیدی از راه رسید و نیش ترمزی زد و راننده اش سرش را کمی خم کرد و گفت: بِهاباد میرم.
هر دو راننده نگاهی از سر نارضایتی به راننده ی پژوانداختند اما حرفی نزدند. مرد جوان نگاهی به او انداخت و جلو آمد و گفت:
ـ تا اون جا چقدر میگیرید؟
ـ تنها هستید؟
ـ بله.
ـ دربست میرید؟
ـ آره. دربست چقدر میشه؟
ـ چند میدید. چند طی کردید؟
ـ شما بگید.
ـ صدوبیست تومن دربست میبرمت.
ـ بالاست.
ـ چند میگن.
ـ من صد تومن میدم. اگه راضی هستید بریم. من یه کمی هم عجله دارم.
ـ صد تومن نمیصرفه...
ـ صد تومن. کم نگفتم.
ـ خیله خُب بیا بالا.
وقتی مرد جوان در ماشین را باز کرد یکی از رانندهها جلو آمد و گفت:
ـ بیا صدوبیست تومن ببرمت.
ـ دیگه سوار شدم. ببخشید این آقا با صدتومن میبره!
راننده ای که لُنگ قرمز را دور گردنش انداخته بود خطاب به راننده تازه از راه رسیده گفت:
ـ چند میبری بهاباد؟
ـ صد تومن!
و بعد براه افتاد. مسافر ماشین اولی هنوز چرت میزد که باد گرمی وزیدن گرفت و از فراز میدان گذشت. ماشین سفید پژو که مسافر جوان را سوار کرده بود در مسیر بهاباد میرفت تا این که کمکم میدان شهرداری در موجی از گرما و سراب لرزید و محو شد. مرد جوان کیفش را روی صندلی عقب گذاشت و کمربند ایمنیاش را بست و سپس خطاب به راننده گفت:
ـ ببخشید من یه مقدارعجله دارم.
ـ چه وقت باید اون جا باشید؟
مرد جوان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ساعت دو حتماً باید اونجا باشم.
ـ میرسیم. یه ساعته میرسونمت. فقط گرما یه کم اذیت میکنه.
بعد راننده بطری آبش را از کنار پایش برداشت و تعارفی کرد و از آن خورد و به سرعتش افزود.
ـ چند میخواستند ببرن؟
ـ صدوپنجاه، صدوچهل!
ـ عجب بیانصافایی!
ـ قسمت بود با شما برم.
ـ منم کار دارم بهاباد وگرنه می خواستم بعدازظهر برم. یه مسافر جوونی داشتم که راور پیاده شد. حالا هم که قسمت شد بریم بهاباد.
مرد جوان پرسید: ماشینتون کولر نداره؟
ـ داره. خراب شده. پنجره رو کامل بکش پایین، باد بزنه.
ـ بادش گرمه.
ـ تازه تعمیر کرده بودم. خوب کار نمیکنن. کلی هم پول دادم هیچی که هیچی. حالا باید گرما بخوریم.
کنار جاده تابلوی روستای طرز سیوپنج کیلومتر، جلب نظر میکرد. ماشین از کنارش گذشت و مرد جوان از راننده خواست کمی تندتر برود.
ـ نگران نباشید، خیلی دیر برسیم یک و نیم اونجايیم. نیم ساعتم زودتر میرسونمت. راهی نیست.
بعد راننده خطاب به مرد جوان گفت: داخل داشپورت آب میوه هم هست تا گرم نشده بردارید میل کنید.
ـ نه الان میل ندارم. دست شما درد نکنه.
راننده کم کم سرعتش را به صد کیلومتر در ساعت رساند و مرد جوان به دشت و بیابانهای اطراف خیره نگاه میکرد. راه تقریباً نیمه کویری بود و در بعضی نقاط درختان مناظر اطراف را از یکنواختی بیرون آورده بودند. باد گرم همچنان میوزید و گاهی گردوخاکی بلند میکرد و در هوا به گردش درمیآورد.
راننده یکدفعه پرسید: ببخشید میتونم اسمتونو بپرسم. من فرزینم.
ـ اسم منم جلاله.
ـ آقا جلال خوشبختم!
ـ همچنین.
دقایقی بعد مرد راننده به حرف آمد وگفت: اینم روستای طرز. روستای باصفائیه.
مرد جوان نگاهی به منظره ی روستا انداخت. جز چند گاو و سگ هیچ آدمیزادی در آن گرمای ظهر دیده نمیشد. ماشین از کنار روستا که گذشت، راننده پرسید: تا حالا بهاباد رفتید؟
ـ فقط یه بار. از سمت کرمان. خیلی سال پیش.
ـ الآن دیگه آباد شده... هشتاد کیلومتر دیگه مونده، آسیج رو که رد کردیم میمونه فردوسیه و بعدشم بهاباد.
اما ماشین هنوز زیاد از روستای طرز فاصله نگرفته بود که ناگهان خاموش شد. راننده فرمان را به راست گرفت و کنار جاده توقف کرد. مرد جوان که تازه چشمش را بسته بود، سرش را بالا گرفت و گفت:
ـ چی شد؟
ـ نمی دونم. یه دفعه خاموش کرد. چیزی نیست. ببخشید.
راننده از ماشین پیاده شد و کاپوت را بالا زد. مرد جوان نگاهی به ساعتش انداخت و عرقش را با دست پاک کرد و منتظر ماند. دقایقی بعد راننده ی ماشین دوباره سوار شد و استارت زد اما روشن نشد و مرد جوان سرش را تکان داد و گفت:
ـ ای بابا روشن نشد.
ـ درست میشه.
و باز راننده از ماشین پیاده شد و کمی بعد خطاب به مسافر جوان گفت: از ماشین سر در میارید؟
ـ نه، اصلاً.
مرد جوان پیاده شد و در کنار راننده قرار گرفت.
ـ از باطریش نیست؟
ـ نه. مشکلی نداره. تازه باطری عوض کردم.
ـ اینم شانس من!
ـ سابقه نداشته این طوری خاموش بشه... شما بفرمایید داخل ماشین هوا گرمه اذیت میشید.
مرد جوان سرش را تکانی داد و گفت:
ـ بد شانسی به این میگن.
ـ طوری نیست، درستش میکنم. شما بفرمایید سوار شید.
مرد جوان نگاهی به ساعتش انداخت و در جای خود نشست وسپس به اطرافش چشم دوخت. کمی بعد کیفش را برداشت و درش را گشود و مجلهای از داخل آن درآورد و مشغول تماشایش شد. ناگهان گوشی موبایلش به صدا درآمد. آن را به دست گرفت اما صدایی به گوشش نخورد.
ـ الو... آقای کبیری شمائید؟
ـ .... .... ...
ـ صدا نمیاد. من تو راهم... الو. صدامو میشنوید آقای کبیری؟
بعد نگاهی به گوشی موبایلش انداخت و این بار خودش شماره را گرفت. آنتن نداد و گوشی را داخل جیب شلوارش فرو کرد. کلافه شده بود. مجله را داخل کیف سیاهش گذاشت و دستمال سفیدی از داخل آن برداشت و درش را بست.
حدود یک ربع سپری شد و فرزین مرد راننده در این فاصله سه چهار بار استارت زد اما ماشین روشن نشد. مرد جوان از شدت گرما و بلاتکلیفی حرص میخورد و مانده بود چه کند. کمی بعد ناگهان صدای بوق ماشینی را شنید. به عقب برگشت. ماشین پراید آبیرنگی کنار ماشین آنها توقف کرد. مسافر جوان از ماشین پیاده شد. فرزین چیزی به راننده پراید گفت و او در پاسخش گفت:
ـ نه والله. من از ماشین سردر نمیارم.
ـ پس اگه بهاباد می رید این آقا عجله داره برسونش کرایهشم بگیر.
ـ کرایهاش صدوبیست تومن میشه.
ـ من صد تومن باهاش طی کردم. چهل کیلومترم که اومدیم. انصاف بده!
ـ پس همون کرایه خودت.
ـ هشتاد بگیر سوارش کن. چهل کیلومتر طی شده حساب نمیکنی؟
ـ همون حساب کردم گفتم صد تومن!
راننده ی پژو نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:
ـ شما برید به کارتون برسید. شانس آوردید این آقا رسید.
مرد جوان عذرخواهی کرد. کیفش را برداشت و بیست هزار تومن به فرزین مرد راننده پرداخت و گفت:
ـ بفرمایید.
ـ قابلی نداره.
ـ خواهش می کنم. انشاءالله ماشین درست بشه.
ـ دست شما درد نکنه.
راننده پراید گفت: سوار شید که خیلی گرمه.
مرد جوان از راننده قبلی خداحافظی کرد و سوار پراید آبیرنگ شد و ماشین بلافاصله براه افتاد. ظهر از نیمه گذشته بود و گرما در باد موج میخورد. مرد جوان کمربند ایمنیاش را بست و کیفش را روی صندلی عقب گذاشت. بعد راننده به حرف آمد و گفت:
ـ چهارصدکیلومتر تا اینجا اومدم پدرم دراومده. اگه بنزین تموم نکنیم خیلی خوبه.
ـ ای بابا. مثل اینکه قرار نیست من به بهاباد برسم.
ـ نگران نباشید. هنوز بنزین داریم، فکر کنم برسونمون. اشتباه کردم راور پر نکردم.
کمی بعد ماشین کرایهای که مرد جوان در میدان شهرداری با رانندهاش چانه میزد از کنارشان گذشت درحالی که چهار مسافر داشت. مرد جوان گفت: مثلاً دربست سوار شدم که زودتر برسم.
ـ ماشینه چش بود؟
ـ نفهمیدم یه دفعه خاموش شد.
ـ احتمالاً از باطریش باشه. منم از ماشین چیزی سردرنمیارم. تشنهتونه آب هست؟
ـ ممنون. میل ندارم.
ـ هوا که خیلی گرمه. بفرما.
ـ نوش جان.
راننده پراید بطری آبش را سر کشید و بلافاصله ضبط ماشین را روشن کرد و کمی بعد صدای موسیقی در اطرافشان پیچید. مرد جوان نگاهی به ساعتش انداخت. از صدای بلند موسیقی احساس ناراحتی میکرد اما حرفی نزد. ماشین کرایهای که چهار مسافر داشت کم کم از آنها فاصله گرفت و دور شد. راننده پراید نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:
ـ بنده خدا بدشانسی آورد بین راه ماشینش خراب شد.
ـ شانس من بود.
ـ بله. اما بازم شانس آوردید من رسیدم وگرنه تو این جاده و این وقت روز گرفتار میشدید.
ـ درسته، پس واقعاً شانس آوردم.
ـ چه جورم!
ـ ببخشید میشه یه کم تندتر برید. من باید ساعت دو بهاباد باشم.
ـ حالا کو تا ساعت دو. یه ساعت مونده. به موقع میرسید. فکرشو نکنید.
مرد جوان سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. مرد راننده صدای ضبط را کم کرد و بلافاصله دست در جیب پیراهنش برد و مشتی تخمه در کف دستش ریخت و مشغول شد.
ـ بفرمایید تخمه.
ـ خیلی ممنون.
ـ نصف راهو اومدیم. کمتر از شصت کیلومتر دیگه مونده. نیم ساعته رسیدیم.
مرد جوان حرفی نزد و فقط روی صندلی کمی جابجا شد و دوباره چشمانش را بست. شاید ده دقیقه تمام سپری شد که ماشین تق تق شدیدی کرد و چند بار به سختی تکان خورد. مرد جوان سراسیمه چشم گشود . راننده فرمان را دو دستی چسبیده بود درحالی که رنگ به صورت نداشت. بلافاصله روی ترمز زد اما پیش از توقف، ناگهان ماشین چپ شد و وقتی بیحرکت قرار گرفت فقط صدای موسیقی هنوز پخش میشد. راننده ناله میکرد و مرد جوان با هر جانکندنی بود از در عقب بیرون آمد. ماشین هنوز روشن بود که راننده از حال رفت. سرش شکافته بود و دست راستش در کنار دنده گیر کرده بود. مرد جوان کیفش را از میان پنجره شکسته صندلی عقب بیرون کشاند و کمی از ماشین فاصله گرفت و درحالی که رنگش مثل گچ سفید شده بود روی زمین ولو شد. عرق از سرورویش میریخت و کنار پیراهنش شکافته بود و خراشی نیز در پهلویش مشاهده کرد. دستمالش را درآورد و روی زخمش گذاشت. بدنش به سوزش افتاد. از همان جا صدای ناله ی راننده را می شنید. کمی بعد گیجی از سرش پرید و آسمان و بیابان و جاده در نگاهش متوقف شدند. تکان ملایمی به سرش داد و بعد بلند شد و به طرف راننده رفت. راننده به سختی سرش را گرداند و از او خواست کمکش کند. بد جوری گیر کرده بود و مرد جوان هر چه کرد نتوانست او را بیرون بکشد. سپس نگاهی به پشت سرش انداخت. کمی دورتر یکی از چرخهای پراید را دید که با فاصله ی کمی نزدیک جاده افتاده بود.
ـ نگران نباشید. الآن زنگ می زنم اورژانس بیاد، فقط خدا کنه آنتن بده.
لحظاتی در سایه ماشین نشست و درحالی که نفس نفس میزد با موبایلش اورژانس را باخبر کرد. بار دیگر تلاش کرد راننده را بیرون بکشد اما نتوانست. بیشتر نگران بود ماشین آتش بگیرد. به همین خاطر قید سایه را زد و از ماشین فاصله گرفت و زیر آفتاب داغ درانتظار اورژانس روی زمین خاکی نشست در حالیکه علفهای خشک در باد موج میخوردند. دوباره دست در جیبش کرد و موبایلش را به دست گرفت و شمارهای را گرفت. چند بار بوق خورد اما کسی پاسخ نداد. گوشی را در جیبش گذاشت و با دستمال نیمه خون آلود عرقش را پاک کرد و بعد دوباره آن را روی زخم کمرش گذاشت و این بار سوزش و گرمای کشنده را با هم احساس کرد.
چهل دقیقه مانده به ساعت دو بعدازظهر، ماشین اورژانسی از میان سراب لرزان جاده مقابلش ظاهر شد و در کنار پراید چپ شده توقف کرد. فوراً دو نفر از داخلش بیرون آمدند و با تلاش فراوان راننده زخمی و خونآلود را از ماشین بیرون کشاندند و روی تخت خواباندند. دست راستش آویزان شده بود و به شدت ناله میکرد. یکی از همراهان آمبولانس از مرد جوان خواست سوار شود اما او همین که فهمید آمبولانس به سمت راور میرود منصرف شد. راننده زخمی را سوار آمبولانس کردند و یکی از آن دو خطاب به او گفت:
ـ این وقته ساعت ماشین گیرتون نمیاد. انگار شما هم زخمی شدید.
ـ چیزی نیست. یه خراشه. حالم خوبه. حتماً باید برم بهاباد. شما نمیتونید برید بهاباد؟
ـ نه ما از راور اومدیم. حال راننده خوب نیست...باید زودتر برسونیمش بیمارستان. پس ما میریم. میخواهید ماشین کرایه بفرستم براتون؟
ـ اگه بشه که خیلی خوبه. دستتون درد نکنه. قرار بود ساعت دو بهاباد باشم اما قسمت نشد، اون از ماشین اولی که ازکار افتاد. اینم از این ماشین!
و همراه آمبولانس تبسمی کرد و گفت:
ـ بیحکمت نیست. اما شانس آوردی سرت ضربه نخورده؟
ـ آره واقعاً. شما راه بیافتید.
ـ الان تو شُکید، خدا کنه فقط سرتون ضربه نخورده باشه.
ـ نه مطمئنم طوریم نیست. شما بفرمایید.
ـ پس اون جا رسیدید برید درمونگاه یا بیمارستان خودتونو نشون بدید.
ـ آره ممکنه برم.
ـ حتماً برید!
کمی بعد هر دو سوار شدند و آمبولانس بلافاصله دور زد و از پراید چپ شده فاصله گرفت و مسیر راور را در پیش گرفت. مرد جوان از شدت گرما عرق میریخت. جرأت نداشت در سایه پراید که هنوز صدای موتور و موسیقی اش شنیده میشد، بنشیند اما دقایقی بعد همین که تشنگی به او فشار آورد مجبور شد با احتیاط به سمت ماشین برود. به دنبال بطری آب راننده بود اما داخل ماشین به هم ریخته بود و هر چه نگاه کرد چیزی ندید. بعد بار دیگر ترس از آتش گرفتن ماشین به سراغش آمد و از آن فاصله گرفت. روی زمین کنار کیف سیاهش نشست و همانجا بود که فهمید پایش نیز خراش برداشته و ردی از خون خشکیده را بر ساق راستش دید. آفتاب بیرحمانه میتابید و لباس به تن مرد جوان چسبیده بود و عرق از سروصورتش می ریخت. سرش را میان پاهایش قرار داد و دستانش را روی آن گذاشت تا از شدت گرما بکاهد اما همین که صدای بوق ماشینی را شنید، به سمت جاده نگاهی انداخت. ماشین سفیدرنگی نزدیک می شد و لحظاتی بعد کنار جاده توقف کرد. فرزین راننده ماشین قبلی بود. فوراً پیاده شد و خود را به او رساند. مرد جوان کیفش را به دست گرفت و گفت:
ـ اگه بدونید چی به سرم اومد. بدبخت شدم.
ـ راننده آمبولانس گفت شما پای ماشین موندید. خدا خیلی بهتون رحم کرد. با آمبولانس میرفتید بهتر بود.
ـ نه طوری نیست. یکی دو تا خراش جزئیه. چیزی نیست. الحمدالله ماشینتون درست شد.
ـ آره الحمدالله. مشکل از شمعش بود. بیایید سوار شید. انگار قسمته با هم بریم.
ـ واقعاً. من که خیلی تشنمه.
ـ بدبختی آب تموم شده.
ـ تو این ماشین آب هست اما پیدا نکردم.
ـ بیایید بریم دیگه چیزی نمونده، آب میوه تو ماشین هست.
همین که سوار شدند و ماشین به سمت بهاباد سرعت گرفت راننده پرسید:
ـ چطور شد چپ کرد جادهی به این صافی؟
ـ لاستکیش در رفته بود، تو جاده افتاده بود. ندیدید؟
ـ متوجه نشدم.
ـ فکر می کنید، به موقع برسیم؟
ـ آره، هنوز نیم ساعتی مونده، می رسونمتون نگران نباشید.
و به سرعتش افزود. بعد در داشپورت را باز کرد وگفت: خیلی شانس آوردید.
ـ آره والله. اما راننده ی بیچاره خون از سروروش میریخت. دست راستشم خیلی آسیب دیده بود... نتونست ماشینو کنترل کنه.
ـ بدبخت. اون چه بدشانسی آورد. یه صدقه بدید بلا ازتون دور شد.
ـ واقعاً. اما این همه تلاش کردم آخرشم نتونستم ساعت دو بهاباد باشم.
ـ می رسونمتون. جونتون که مهمتره. چی کار دارید اونجا؟
ـ یه جلسه است باید حتماً حضور داشته باشم.
ـ هنوز وقت هست، میرسید.
و بار دیگر راننده بر سرعتش افزود. کمی بعد ناگهان موبایل مرد جوان به صدا افتاد. گوشی را از جیبش درآورد.
ـ الو. بفرمایید. آقای کبیری. الو.
ـ ... ... ...
ـ صدامو میشنوید... الو... آره صداتونو دارم... ما هنوز تو جادهایم... تصادف کردیم... الو... الو... آقای کبیری ... قطع شد.
ـ اینجا سخت آنتن میده... خیلی خدا بهتون رحم کرد. کمتر از نیم ساعت دیگه میرسیم بهاباد... دیگه فکرشو نکنید. هر چی بود به خیرگذشت.
پاکت آب میوه هنوز در دست راننده بود. در داشپورت را بست و لیوانی از کنار پایش به دست گرفت. گوشه ی پاکت آب پرتقال را پاره کرد و گفت: یه کم گرم شده اما از هیچی بهتره. حداقل گلومونو که تازه میکنه.
و مقداری از آن را داخل لیوانش ریخت و بعد پاکت آب میوه را به دست مرد جوان داد و گفت: بفرمایید. گلوتونو تازه کنید. بفرمایید. مسافر قبلی که راور پیاده شد این آب میوه رو داد. نخوردمش. همینطور موند. قسمت شد با هم بخوریم. می بینی قسمتو؟
ـ وقعاً، دست شما درد نکنه.
و بعد درحالی که ماشین زیر تابش داغ آفتاب جاده سیاه را به سوی بهاباد طی میکرد، مشغول نوشیدن آب پرتقال گرم شدند. مسافر جوان در همان حال نگاهی به بیابان و افق سمت راستش انداخت. از دور گرد بادی نزدیک می شد. دقایقی سپری گشت. تا فردوسیه هنوز ده کیلومتر مانده بود که ناگهان فرزین راننده ی پژو چشمانش کمی تار شد. خوب به مقابلش نگاه کرد. انگار منظره ی روبرویش میلرزید و موج میخورد. از روبرو ماشینی نزدیک می شد. ترسید. کنار کشید تا عبور کند اما خودش احساس گیجی و منگی می کرد. در همان وقت نگاهی به مرد جوان انداخت و گفت:
ـ شما هم انگار میزون نیستید؟
ـ آره، یه کم خوابم گرفته، فکر کنم گرمازده شدم.
ـ منم یه دفعه حالم خراب شد. میگم نکنه از این آب میوه بوده.
ـ ممکنه. شایدم تاریخ گذشته بوده، من که دارم از حال میرم.
فرزین ماشین را کنار جاده کاملاً متوقف ساخت و درحالیکه موج گرما از فراز سرشان میگذشت ، همان وقت گرد بادی زوزه کشان از راه رسید و لحظاتی بعد هر دو در میان عرقریزان شدید از حال رفتند. پاکت آب میوه از دست مرد جوان به زیر پایش افتاد و دیگر چیزی نفهمید. راننده پژو نیز سرش خم شد و لحظاتی بعد بیحرکت در جای خود ماند.
دقایقی بعد یک موتورسوار که پسر جوانی بر ترکش نشسته بود از راه رسید. هر دو پیاده شدند و نگاهی به داخل ماشین انداختند. یکی از آن دو با مشت به شیشه ی جلوی ماشین زد اما هیچ عکس العملی از داخل ندید و آن دیگری در ماشین را گشود و راننده را صدا زد. بعد نگاهی به یکدیگر انداختند و بلافاصله مشغول شدند. جیبهای هر دو را خالی کردند. یکی از آنها دو کیف سیاه مرد جوان را برداشت و دیگری در صندوق عقب را گشود و از داخل آن یک قالیچه زیبا با طرح سه کبک بیرون کشاند.
آنگاه رفیق موتورسوار قالیچه تا شده و کیف سیاه جلال مسافر جوان را داخل ساکی گذاشت و بی معطلی هر دو سوار شدند . موتور سروصدایی به راه انداخت و آن وقت درمیان موج گرمای بعدازظهر به سمت فردوسیه و بهاباد براه افتاد.
وقتی آنها دور می شدند هنوز تا ساعت دو دقایقی مانده بود.
۱۷/۴/۹۷
Instagram: hasankhadem3
نظرات