سروش صحت

 

برادرم خیلی سرحال بود. موقع پیاده روی شوخی می کرد، جوک می گفت، بیخودی می خندید و هی می گفت: «چقدر هوا خوبه.» هوا گرم بود و داشتیم از گرما می پختیم.

دوستم گفت: «چی شده؟... خیلی سرحالی.»

برادرم گفت: «من همیشه سرحالم.»

دوستم گفت: «دم ات گرم.»

برادرم گفت: «دم تو هم گرم... دم همه گرم.»‌

دوست دوستم گفت: «از خانم سابق ات خبری رسیده؟»

برادرم گفت: «ولش کن. اون دیگه تموم شد... سخن نو آر، که نو را حلاوتی ست دگر.»‌

‌دوست دوستم گفت: «باریکلا... این نوئه قضیه اش چیه؟»

برادرم گفت: «هیچی بابا... همین جوری گفتم.»

بعد دنبال دو تا بچه گربه که با هم بازی می کردند دوید و هرچه گربه ها تندتر دویدند، برادرم هم تندتر می دوید. وقتی خسته شد ایستاد، از آبخوری کنار پارک آب خورد و برگشت از دوستم پرسید: «تو که واردی یه رستوران که هم غذاش خوب باشه هم فضاش، نزدیک محل کار ما نمی شناسی؟»

دوست دوستم گفت: «باریکلا.»

برادرم گفت: «خفه شو بابا، برای خودم میخوام... مردم از بس ساندویچ خوردم.»

چند لحظه ای سکوت شد، بعد برادرم گفت: «دیروز موقع ناهار منشی مون گفت اینقدر غذای بیرون نخور، مریض میشی. بعد ناهارش رو باهام نصف کرد.»

دوست دوستم گفت: «دستپختش چطور بود؟»

برادرم گفت: «عالی.»

دوست دوستم گفت: «باریکلا.»

برادرم خندید و این بار دنبال گربه چاقی که خیلی هم حال دویدن نداشت، گذاشت. برادرم که دور شد، دوستم روی نیمکتی نشست.‌

‌دوست دوستم پرسید: «خسته شدی؟»

دوستم گفت: «پریروز زنگ زدم محل کارش، منشی شون گفت رفته بیرون ناهار بخوره. به منشی شون گفتم خواهشا بهش بگین اینقدر ساندویچ بیرون رو نخوره، داره می میره.»

دوست دوستم گفت: «خب؟»

دوستم گفت: «منشی شون داره ۱۰، ۱۲ روز دیگه با یکی از آشناهای ما ازدواج می کنه بره خارج...»

برادرم هنوز داشت دنبال گربه چاق می دوید و سرتا پایش خیس عرق شده بود.‌