مرتضی سلطانی

 

ساعت ۱۱ از سالن سردخانه آمدم روی سکو که سیگاری بگیرانم و پک اول را به سیگار نزده، دیدم این شازده قشمشم ما آقا نیما با چشمی پر از خواب و صورتی پف آلود دارد پاکشان و سبکبال می آید: انگار در خلسه و رویا قدم میزند. و مثل شبحی که از تنش بیرون آمده باشد بوی خوش عطری که میزند پیشتر از خودش به من رسید.

و این جوانک ۲۰ ساله که تازه صلات ظهر می خواهد کار را شروع کند، شازده پسر صاحبکار «حاجی گلابدار» است که با امروز سه روزی هست سپرده تا چند روزی رس اش را بکشم، بلکم چشم اش به خط حساب بیفتد و قدر و قیمت پولی را که پدرش با کد یمین و عرق جبین هر دو زارش را کرده هفت صنار بیشتر بداند.

و البته این عرق جبین را پدرش در غرفه بزرگ خاندان گلابدار یعنی پدرش می ریخته: البته با قالتاق بازی و زیر و رو کشی. و این بد اصفهانی قالتاق، لیسانس کلاشی و کلاهبرداری را همانجا گرفت تا بعد که پول و پله ای بهم زد و از نزول دادن پول تا معامله ماشین و میوه های مفت خریداری شده را دو لا سه لا انداختن سرِ دلِ مردم، دیگر شایستگی لازم را اخذ کرد تا مُهرِ مدرک پی اچ دی پفیوزی را محکم بکوبند درِ ماتحتش؛ شک ندارم حتی پستان مادرش را هم در قنداق گاز می گرفته!

ولی بنظرم احمقانه می آمد اینکه بخواهم انتقام پفیوزی و پولدار بودن ظالمانه ی پدرش را از این جوانک بگیرم؛ گو اینکه البته رُس اش را به شیوه ای "یاکوزایی" متعاقبا میکشم، ولی تا الان که هنوز آنقدرها نکشیده ام (خودش البته فکر می کند رس اش را کشیده ام ولی خبر ندارد که جهنم هم چندین طبقه دارد و او تازه از درش آمده تو) ولی هر کار می کنم نمی توانم از این پسر بدم بیاید: با آن دستان سفید و نرم و زنانه اش و پوست سفید و صاف. و آن هیکلی که همیشه ی خدا هم بوی خوشایند عطر  میدهد: نکند عطر رفته زیر پوستش یا اصلا انگار غدد عطر ساز در پوستش دارد نکبت. دستهایش هم که گفتم زنانه ست مثل ابریشم می ماند، یحتمل زبرترین چیزی که با این دستها لمس کرده بند کفی کتانی آدیداس اش بوده یا نهایتا زیپ شلوارش.

و این نیمای بچه پولدار ما یکجور راستگویی دل انگیزی هم دارد. و البته آدم بی کینه ای هم هست: گرچه این فضیلت ها بیشتر از آنکه از راه تربیت روحی و خودآگاه باشد، منتج از این است که آنقدرها آغشته زندگی نشده؛ پنداری در غِشای زیبا و نرمی زیسته.

گرچه این زنبور خوش رنگ که تنها روی گل های لطیف و زیبای زندگی هم نشسته و بدبختی انگبینی هم ندارد، حالا برای بعضی دخترهای سالن از عسل شیرین تر شده. بااینکه تلویحا گفته بودم گول این نیما را نخورند ولی فایده نداشته و حالا این پسرک که براحتی می تواند کاپیتان تیم ملی «شوت» های ایران باشد، شده بت عشق و عاشقی بچه ها.

گرچه برایم قابل درک است که چشیدن این دنیای شیرین و فاقد تعهد با قدری ادویه ی عاطفی و حتی شور یکسویه ی عاشقانه شاید شیرین هم باشد. از حق نگذریم یکجور کیفیت ناگفتنی و جالب هم دارد: انگار هیچ چیز را سفت نمی گیرد، فقط نرم از روی چیزها می لغزد و حسی را می پراکند که فکر میکنی پاک موقتی در این دنیاست.

از سوی دیگر این سربه هوایی و ناپختگی اش، البته احتمالا می تواند نوعی حس حمایتگری مادرانه را هم در این بچه ها (بعضی دخترهای کارگر سالن) زنده کند. بدی اش این است که برای این بچه خوشگل - حتی نه صرفا از روی بدخواهی - مهم هم نیست اگر رابطه ای را قطع کند و به آن دختر جراحات روحی و روانی وارد کند. گرچه باید خیلی شانس باشد اگر این معامله را با دخترای ما بکند و به گوش من نخورد‌. بخودش هم گفتم با آنکه مثل همیشه نیش اش باز بود: «ببین من به تخمم نیست تو بچه حاجی گلابداری.»

خنده کنان گفت: «چه بی ادب شدی. هاهاها»

گفتم: «حالا هر چی.. نخند بذار بگم.. نخند. ببین جدی میگم اگه دل کسی رو بشکنی، چرخت می کنم. فهمیدی چرخت می کنم و یه کوفته قلقلی هم باهات درست می کنم میدم این سگای روبرو سردخونه بخورن و تو روحتم برینن. بچه ننه. گرفتی؟»

و جواب شنیدم: «آره.»

باز هم البته زد زیر خنده. گرچه بنظرم این بی قیدی اش بیش از آنکه بدخواهی باشد، از نادانی و ناپختگی و‌ گیجی و بی هدفی اش می آید و حتی نداشتن قوه ی تخیل: که باعث شده نتواند آدمها را فراتر از آنچه به چشم می بیند هم در حالات مختلف احساسی و درونی تجسم کند (البته لابد مثل همه مردها در تجسم تصویر لخت زنها قوه تخیل سرشاری دارد).

ضمنا این زنبورک، و مار خوش خط و خال: از هر جا رد میشود یکجور گَرد جادویی می پراکند؛ گَرد «جذابیت پنهان بورژوازی»: جذابیت تصورِ شیرجه زدن در شورمندی های پر زرق و برق و استشمام عطرهای دل انگیز، گم شدن در موهای بلند و خوشبوی زنها، لباس های خوش دوخت، پوست های سفید و براق و بی نگرانی باز جشن را از سر گرفتن و غرق شدن در آن زیست گلخانه ای که گاهی می تواند حتی معصومیت هم ببار بیاورد: معصومیتی که نورهای زیادی روشن، مردمک هایش را کوچک کرده و چشم اندازش را تنگ.

معصومیتی بی خبر از لکه های تاریک و خون آلود زندگی.

و البته حتی من هم بدم نمی آید تا بخزم به درون آن اتمسفر آسوده و بی صدای یک بعدازظهر خنک در محله ی "جلفا" و "نظر" اصفهان و این ابلیس خناس هم دائم درگوشم نجوا می کند یکبار که ضرری ندارد دعوت این پسرک را قبول کنم و بروم به یک پارتی شبانه. فکر کن آنجا و کنار تن های در پیچ و تاب، فقط این کم می ماند که بگویم: «از وقتی وارد پارتی شدم// در و دافا رو ببین باربی شدن.»

از خاطرات سالهای سردخانه