حسن خادم



افغانستان ـ کابل – سال ۲۰۱۹ میلادی

مرد میانسالی در وسط یک میدان خالی توقف کرد و بلافاصله با ذغال دایره ای دور خود کشید و بعد با صدای بلندی  فریاد زد :

-   من چهارتا نارنجک به خودم وصل کردم می بینید که ... اگه کسی پاشو از این دایره جلوتر بگذاره نارنجکارو منفجر می کنم . خیال نکنید شوخی می کنم .

و همین حرفها و تهدیدات کافی بود که عده ای با احتیاط دورش جمع شوند و مغازه دارهای اطراف میدان نیز از محل کسب و کارشان بیرون بیایند و با کنجکاوی نظاره گر او شوند و با یکدیگر حرف بزنند . بعضی ها هم که بدنبال کار خودشان می رفتند همین که دیدند  افرادی اطراف میدان حلقه زده اند به جمع آنها پیوستند و به مردی خیره شدند که با طنابی زرد و نازک چند نارنجک به خودش بسته و مدام تهدید می کند کسی پایش را از این دایره جلوتر نگذارد!

در کمتر از یک ساعت جمعیت زیادی اطرافش حلقه زدند و زمزمه مردم لحظه ای قطع نمی شد . دوره گردها و چرخی ها نیز مثل باقالی فروش و بستنی فروش و  لبو فروش هم برای تهیه یک  لقمه نان هر طوری بود خود را به میان جمعیت مردم کشاندند و تا دقایقی بی خیال کاسبی به رفتار عجیب مرد میانسال خیره مانده بودند . راههای رفت و آمد از همه طرف بسته شده بود و لحظه به لحظه بر تعداد آدمهای بیکار و کنجکاو افزوده می شد . و آن وقت مردی که داخل حلقه سیاه ایستاده بود نگاهی به جمعیت انداخت و گفت :

-   با شما هستم، جمع شدید اینجا چی ببینید؟ ‌که چطور تیکه پاره میشم؟ کار و زندگی ندارید؟ هر جا معرکه به پا میشه ، صف اولید ، دلتون که نمی سوزه ، تو این شهر خراب شده هر کی به فکر خودشه ، نوبت بدبختی شما هم میرسه، آسیاب به نوبته !

-   خودت معرکه گرفتی، آخه این چه کاریه ؟

   ـ به تو چه مربوطه ، انگار تو مشکلی نداری پس برو دنبال کارت!

-   شما از این کار چه سودی می بری ؟

-   به تو هم مربوطی نیست ! اینقدر اینجا می مونم تا نماینده دولت پیداش بشه. از قرار معلوم شما کاره ای نیستید. معلومه بیکارید وگرنه اینجا جمع نمی شدید. من می خوام حرفامو بزنم بعدشم خودمو تیکه پاره کنم.  ببینم کی مَرده جلوی منو بگیره !؟

-   این کار چه فایده ای داره برو مشکل خودتو از راهش حل کن .

-   همه راهها رو رفتم، شما خبر نداری . زنم مریض شد و مُرد، شما کجا بودی، چهارتا بچه قدو نیم قد دارم ، بدبختم . هیچکی به دادم نمی‌رسه ، اگه می خواهی اینجا بایستی پس هیچی نگو.  اونور خیابون سینماست می بینی که کاسبی شونم کساده همه جمع شدید اینجا بدون بلیط دارید تماشا می کنید اما من فیلم نمایش نمیدم . اومدم هوار بکشم بدبخت شدم ببینم کسی پیدا میشه بدادم برسه .

-   اون نارنجکارو از خودت جدا کن! من یه آدم خیّری رو میشناسم که کمکت می‌کنه .

-   برو پیشش مشکل خودتو حل کن!  تو اگه کارو زندگی داشتی اینجا نمی ایستادی. مثل اینکه فیلمش خیلی مهیجه ، اینطور نیست!؟

-   حداقل رحم به بچه هات کن، اینطوری که مشکلی حل نمیشه .

-   اونش به خودم مربوطه ، اتفّاقا این کارو بخاطر بچه هام دارم می کنم . هر چی فکر و خیال بوده ریختم تو سرم تا به این نتیجه رسیدم که یا مرگ یا زندگی و رفاه!

-   یه شماره حساب بده من کمکت می کنم ، قول میدم .

-  من گدا نیستم برو دنبال کارت !

مرد میانسال در میان زمزمه جمعیت با صدای بلند حرف می زد که همه بشنوند. جمعیت یا زیر لب و یا با بغل دستی شان حرف می زدند . یکی می گفت بلوف میزنه و آن یکی می گفت نارنجکاش واقعیه. نارنجک جنگیه . یکی می گفت معرکه گرفته کاسبی کنه بیا بریم بابا مُخش تاب داره ‌. اون یکی می گفت اینا معرکه گیرای جدیدند شگردشونه، می دونند چی کار کنند که مردمو  دور خودشون جمع کنند . مگه نمی بینی چه قدر آدم دورش جمع کرده . .. نه بابا تهدیدش واقعیه چند روز پیش همین جا یه نفر خودشو آتیش زد ...

بعد از میان جمعیت یک زنی با دلسوزی تمام  و با آن صدای نازکش از پشت پوشیه به مردی که میان حلقه ایستاده بود گفت :

-   آقا من از شما خواهش می کنم ، توره خدا این کارو نکنید ، من هر کاری از دستم بر بیاد براتون انجام میدم . کاری نکنید بچه هاتون یتیم بشن .

-   کاری نمی خوام بکنم خانوم جان . اومدم حقم رو بگیرم . فریادم به جایی نرسیده  حالا  از این راه وارد شدم . نماینده دولت کجاست ؟  شما هیچکدوم کاره ای نیستید. شما هم نمی خواد برام دلسوزی کنید. اینقدر اینجا می مونم تا حقم رو بگیرم . یا مرگ یا رفاه و زندگی ! نماینده دولت که پیداش شد اون وقت حرفامو بهش می زنم .

از اطراف سرو صدای بوق ماشینها و آمبولانسی که معلوم نبود کجاست شنیده می شد . همه راهها بسته شده بود . دقایقی بعد ماشین آتش نشانی هم در گوشه ای توقف کرد و سپس اتوموبیلی که سه مرد داخلش نشسته بودند از راه رسید . چند مامور مسلح هم خود را به ردیف اول رساندند و ابتدا پیش از هر حرفی مات و متحیر به مردی که چهار نارنجک به خودش آویزان کرده بود خیره شدند . بلافاصله صدای آژیر ماشین پلیس هم شنیده شد . یکی از مامورین مردم را به متفرق شدن خواند و همکارانش نیز حرفش را تکرار می کردند اما فقط  تماشاگرها جابجا می شدند و کسی حلقه ی جمعیت را ترک نمی کرد . در همین لحظات مردی که لباس شخصی تنش بود، خطاب به مردی که این بساط را براه انداخته بود گفت :

-   آقای عزیز من نماینده دولتم،  مشکل شما چیه ؟

-   راست میگی ، کارت شناسایی تو نشون بده ببینم؟

-   من اومدم ببینم مشکلتون چیه؟

-   مشکل من خود شمایید. زندگیم نابود شده رفته ، شما منو به این روز نشوندید. به مامورهای مسلحت بگو پا جلو بگذارند ضامن نارنجکامو می کشم، بخدا بلوف نمی زنم ، دیگه خسته شدم از این زندگی .

بعد همان کسی که خودش را نماینده دولت معرفی کرده بود، گفت :

-   مشکل داری باید از راهش وارد شی،  این درسته که این همه آدم دور خودت جمع کردی و معرکه گرفتی. اونارو از کجا آوردی ؟

-   نارنجکارو میگی ، یه وقت خیال نکنی اسباب بازیه ، یه مردی که سالها با روسیه جنگیده بوده، اینارو بهم داده، خودشم معتاد شده، گفت اینا دیگه به دردم نمی خوره ، منم یه پولی گذاشتم کف دستش تا راضی شد تحویلم بده ... آره پدر جون خیلی ها به آخر خط رسیدن  شما خبر نداری. منم گول شما و رفقاتو نمی خورم ، باید یه جوری تضمین بدید به حقم می رسم  وگرنه خودمو منفجر می کنم ‌ اگه شک دارید فقط کافیه یکی پاشو از این دایره ای که کشیدم بگذاره این ور ، اون وقت ببینید چه اتفّاقی می افته. گفته باشم ...

- ‌ آخه این جوری که نمیشه صحبت کنیم .

بعد یکی از میان جمعیت گفت: مگه خودت نگفتی منتظر نماینده ی دولت هستی پس چی شد؟

ــ دیدی روراست نیستی ؟ اینم نماینده ی دولت بیا بشین باهاش حرف بزن!

-  من صحبتی با اینا ندارم ، اینا اومدن این بساطو جمع کنند. دستشونو خوندم . اون وقت که داشتم به روز سیاه می شِستم کجا بودن؟ حالا اومدن برام دلسوزی کنن ، می دونم  اینا دلسوز من نیستن .

-   گفتم مأمور دولتم بگو حرف حسابت چیه ؟

-   باید حق منو بدید . خونه ندارم ، مستاجرم، پول کرایه خونه ندارم، کار ندارم ، بیکارم می فهمید یعنی چی ، بچه هام گرسنه ان ...

و خانومی در کنار مردی که خود را نماینده دولت معرفی کرده بود از پشت پوشیه اش با ترس و لرز گفت : توره خدا کمکش کنید یه وقت خودشو نکشه ، بیچاره بچه هاش !

و زن دیگری در جوابش گفت : آدم اگه مجبور نشه که از این کارها نمیکنه ، خیلی ها نون شب ندارن بخورن ، اینم یکیش .

و ناگهان مرد تهدید کننده فریاد زد :

-   آهای با شما هستم ، خطابم با مأمورینه ،  می دونم برام نقشه کشیدید، بخدا خودمو منفجر می کنم .

و همینطور که دور حلقه اش می گشت ادامه داد :

-   من مراقب همه طرفم هستم ، یه وقت قهرمان بازی از خودتون در نیاریدا  که ضامنارو می کشم ، می تونید امتحان کنید. می خواستم با چند لیتر بنزین برم مقر دولت اون جا خودمو آتیش بزنم اما گفتم نه ، اون وقت جزغاله میشم صِدام به جایی نمی‌رسه ... اما حالا صِدامو همه می شنوند . خیلی جون سخت بودم که تا حالا دَووم آوردم،  یه عمری بدبختی کشیدم دیگه بسه ...

آن وقت هر سه نماینده دولت کمی با هم مشورت کردند و سپس از آن مرد میانسال خواستند تقاضاهای خود را روی برگه ای بنویسد . همان وقت مرد تهدید کننده هر دو دستش را روی ضامن های دو تا نارنجک قرار داد  و ناگهان موجی از وحشت در میان جمعیت نظاره گر افتاد و در همان حال که تماشاگران کمی عقب کشیدند و زمزمه ها و هیاهوی شان اوج گرفت،  او فریاد زد : خیال کردید من خرم گول حرفهای شمارو می خورم ، تو مقر دولتتون پر از این نامه هاست  من دیگه گول شما رو نمی خورم . چیزی برای از دست دادن ندارم ، می دونم اومدید این بساطو جمع کنید، بالاخره آخرش جمع میشه اما اون طور که من می خوام جمع میشه ، اینو تو کلتون فرو کنید !

دو باره صدای آمبولانس از همان نزدیکی به گوش رسید  و چند سرباز که از راه رسیده بودند چرخی های کاسب  را از میان جمعیت بیرو‌ن کشاندند و مردم را به رفتن و پراکنده شدند خواندند . اما در میدان چنان غلغله ای به پا شده بود که کسی اعتنایی به دعوت آنها نمی کرد.  چرخی ها مجبور شدند بیرون حلقه جمعیت بمانند ، هم می خواستند کاسبی کنند همین که این ماجرای هیجان انگیز را دنبال کنند. کم کم صدای مردی از میان بلندگو به گوش رسید که از مردم نظاره گر می خواست پراکنده شوند. مرد تهدید کننده چون احساس خطر کرده بود انگشتانش را به ضامن دو نارنجک قفل نمود و همینطور داخل خط گردی که با ذغال کشیده بود می گشت . جمعیت از ترس انفجار جابجا می شد و عقب تر می رفت اما عده ای از پشت فشار می آوردند و بعد موجی از سرو صدا بلند میشد. یکی دو تا از زنهای تماشاگر با گریه به این منظره هراسناک نگاه می کردند و از نمایندگان دولت می خواستند کاری برایش انجام دهند. از خیابانهای اطراف بوق ماشین ها بلند شده بود و کلاغی هم از بالای تیر برق بی صدا به این ازدحام و هیاهو چشم دوخته بود . بعد مردی که بلند  گو در دست داشت از مرد تهدید کننده خواست به این وضع هر چه زودتر خاتمه دهد تا به کارش رسیدگی کنند . اما آن مرد بیشتر عصبانی شد و دو باره فریاد کشید :

-   شما اگه می خواستید به من کمک کنید  فرصت زیاد داشتید ، نخواستید ، الآنم فقط می خواهید از این وضع خلاص بشید ... آب از سرم گذشته ، اجازه نمیدم دستتون به من برسه ، خودمو خلاص می کنم و بچه هامو بخدا می سپارم . تا سه می شمارم ،  یک ...

و ناگهان هراس و وحشت بود که قبل از همه به جان آدمهای صف اول این جمعیت افتاد . مردم مثل امواج دریا موج می خوردند و به دنبال راه گریزی می گشتند. سرو صداها چنان اوج گرفت که کسی شمارش بقیه اعداد را نشنید. بلافاصله کلاغ فریاد زنان از روی تیر چراغ برق پرید  و  ناگهان صدای وحشتناک و مهیبی برخاست و زمزمه و جیغ و داد و فریاد زنان و مردان نظاره گر به آسمان رفت. داخل میدان طوفانی به پا شده بود و سرو صدای ماشین آمبولانس فضا را پر کرده بود  و عده ای نیز زیر دست و پا ماندند . بعضی از زنها همچنان جیغ می کشیدند. از اطراف سرو صدای گریه چند کودک نیز شنیده می شد و مردی که بلند گو به دست داشت از جمعیت وحشت زده تقاضا می کرد راه را برای آمبولانس باز کنند. کمی بعد دو آمبولانس دیگر نیز  از راه رسیدند و زخمی های این معرکه ی خونین را با خود بردند . داخل میدان و در میان حلقه ای که آن مرد  با ذغال کشیده بود بقایای خونین وجودش بر زمین و روی آسفالت داغ به چشم می خورد .

بعد از ظهر همان روز با آن که هیاهو خاموش شده  و کسبه فعالیت خود را از سر گرفته  و پاکسازی میدان خاتمه یافته بود و دیگر هیچ رد و نشانی از مرد عاصی و معترض دیده نمی شد، اما با این حال دو سه سرباز مسلح در گوشه و کنار میدان  کشیک می دادند.

روی آسفالت میدان هنوز رد خفیفی از حلقه ای که آن مرد دور خودش کشیده بود، دیده می شد.


۱۹/۳/۱۴۰۱

Instagram: hasankhadem3