سروش صحت


جلوی تاكسی نشسته بودم و چرت می زدم. صدای راننده تاكسی را که با تلفن حرف می زد محو و گنگ می شنيدم؛ «واقعا؟... كی؟... آخه الان مسافر دارم... باشه، باشه... الان می يام.»

راننده تلفن را قطع كرد و آرام صدايم كرد: «ببخشيد... بيداريد؟»

چشم‌هام رو باز كردم: «بله.»

راننده گفت: «خيلی شرمنده‌ام، برام يه مشكل خانوادگی پيش اومده بايد سريع برم خونه. اشكال نداره شما رو پياده كنم، دور برگردون دور بزنم؟»

گفتم: «يعنی چی؟... من دربست گرفتم!»

راننده گفت: «می دونم؛ ولی يه مشكل يه دفعه‌ای پيش اومد. شرمنده‌ام.»

گفتم: «آخه من كه وسط اتوبان نمی تونم پياده بشم!»

راننده لحظه‌ای نگاهم كرد و گفت: «خيلی خب اول شما رو می رسونم، بعد می رم خونه.» ‌

‌چيزی نگفتم اما حس خوبی نداشتم؛ وجدانم معذب شده بود.

‌به راننده گفتم: «آقا برو به كارت برس، من پياده می شم.»

راننده گفت: «نه، می رسونمت.»

گفتم: «نمی خواد، می رم.»

راننده گفت: «...»

‌گفتم: «كاش همون موقع كه گفتيد، پياده شده بودم؛ الان خيلی ناراحتم.»

راننده گفت: «كاش بهت نگفته بودم پياده شو، منم خدایی خيلی ناراحتم.»

هم من ناراحت بودم، هم راننده ناراحت بود و تاكسی می رفت...