هادی خوجینیان

 

باید ترا پیدا کنم تا قبل از اینکه دیر بشود! باید گردش بالهای ذهنم را روغن کاری کنم تا به وقت گردش ملخک های بادبان کاغذی ام به سائیدگی دچار نشوم.

باید قبل از اینکه گم ات می کردم خوب فکر می کردم تا به وقت گشتن سوراخ و سنبه های راه رفته ات پیدا و ناپیدا نشود دست و دلم.

باید محکم بغلت می کردم و نمی گذاشتم از کف انگشت هایم بلغزی و مثل آب در کف ماسه ای فرو بروی و نشانه های خشک شدنت هم معلوم نشود بر دست های خاک- ماسه های من!

خوب یادم مانده که وقتی در ورای خاک – ماسه های نرم دست هایت را رها کردم لحظه ای به آسمان نگاه کردم و خدای مهربان حتی نگاهم نکرد.

به فرشته های دوروبرش اشاره کردم تا چشم های خدا را به سمتم بگردانند ولی آن ها چشم هایشان را خیره به افق نا پیدا دوختند و تو همان طور که پایین می رفتی لحظه های آخر را برایم تصویری کردی.

خودت می دانستی بهتر از من کسی را پیدا نخواهی کرد تا به وقت ناآرامی با انگشت احساسم نرم ترت بکند.

چه کسی می توانست جبیب های پر از فشار و درد ترا به یک اشاره خالی بکند؟ چه کسی بهتر از من می توانست همه بادهای استرس زا را از تو دور کند بی آنکه تنها از همه شان شوی؟ چه کسی بهتر از من می توانست بادبادک های کاغذی برای تو درست کند و در گاو خونی و در خزر و در خلیج فارس پرواز بدهد بی آنکه نخ کم بیاورد؟ چه کسی می توانست در گذرگاه های حس های بیخود و باخود درکت بکند؟

خودت همه این ها را می دانستی و بهتر از حتی من باور داشتی که در شهرها و کوچه های سرد و خالی از حس خوش زنده بودن تنها ما دو نفر هستیم که قدر لحظه ها را می فهمیم. حتی فکر نوشیدن استکان بیخود شدن ما را گیج و منگ می کرد. استکان های چکلسواکی شهر کفاف این همه حجم نوشیدن ما دو نفر را نداشت. 

مجبور شدیم از اوکراین شیشه های ذوب شده از آتش را بخریم.

دلیجان های ساخته شده از چوب بلوط که ویسکی در ذره ذره رگه های هایش رسوخ کرده بود از راه رسیدند و شلاق های چرمی بر پشت اسب های یله شده بر کف جاده ها نواخته شد و کارگرها بشکه های شیشه ها را خالی کردند. دود و خاکستر و موج های بخارکارگاه های شهر را پر کردند تا برای من و تو لیوان های کریستال درست کنند تا به وقت خواب مصنوعی همراهمان باشند.

چوب خط های روزهایمان داشت پر می شد بی آنکه خم به ابرو بیاوریم تا شکایتی از وضعیت موجود بکنیم. ما استکان پشت استکان بالا انداختیم تا همه گذشته ها و خطوط ثبت شده بر دیوان ها را فراموش کنیم.

همین حالا که دارم می نویسم گوگل مپ را روشن کرده ام تا همه جاده های متهی به ترا پیدا کند ولی می دانم به شدت احمقانه است که به کمک تکنولوژِی بتوان ترا پیدا کرد. مگر می شود دانه دانه شن ها را کنار زد و بدن نامشکوف ترا به دسترس انگشتان آورد؟

نه بهتر هست فقط دست به آسمان بلند کنم و از همان خدایی که در آن روز مشخص نادیده ام گرفته بود بخواهم تا ترا پیدا کند. مگر خودش همه چیز و همه کس را نیافریده؟ خودش همه سوراخ و سنبه های کره ی خاکی را بهتر از همه ی ما آدم ها می داند. فکر کنم حتما در آن روز نحس حواسش به جاهای دیگر بود و ما را به کل فراموش کرده بود. در هر صورت بهتر از او که کسی را ندارم.

حالا بگذار دیگران فکر کنند کنترل اندیشه و داشته هایم به چیزی سپرده ام که اصلن وجود خارجی ندارد. بگذار فکر کنند ناآرامی های خودم را در او جمع می کنم تا به مانند شیر آب هر وقت دلم بخواهد بازش کنم و یا ببندمش.

دلم می خواهد صبح که از خواب بیدار می شوم انگشت اشاره ی خدا در کف دست هایم باشد و قسم می خورم اگر این خوابم همینی باشد که فکرش را می کنم انگشتش را هیچ وقت رها نکنم.

دلم نمی خواهد به سفرهای دور برای پیدا کردن خودم و خودت بروم .دلم نمی خواهد برای آدم شدن حتی به هند بروم. دلیلی ندارد جغرافیا که مسکن قوی نیست که اگر خورده شود حلال دردهای روح بشود. بهتر از هر کس و هر چیزی توسل به همین اقای خدا هست و بس. اگر در آن روز یادش رفت که مایی هم هستیم ابدان مهم نیس.  خودش بهتر از همه ی ما می داند که کی باید انگشت اشاره اش را ول کند تا بنده ای به کف دستش بگیرد. اجازه بده امشب دعا کنم که پیدایت بکنم.  ردیف های استکان ها جلوی چشمم سرباز وار ایستاده اند تا به وقت سان دیدن تو آماده باشند.

از بلاگ کودکی گم شده