شکوه میرزادگی

 

آقای علی رضا  نوری زاده اخیرا مطلبی نوشته اند، به مناسبت صد سالگی ابراهیم گلستان و از او تجلیل کرده است که  بسیار کار نیکویی ست. آن هم در جامعه ی  قدرناشناس ایرانی که همه منتظرند یک شخصیت فرهنگی یا سیاسی از دنیا برود  و تازه یادشان بیاید که قدرش را بشناسند و تجلیل اش کنند و اگر هم که شیعه زده باشند، مرگ بهترین  زمانی ست که با سر و سینه زدن ومظلوم کردن «متوفی» بزرگش بدارند، وبدتر از همه هر آن کسی را که کلامی (درست یا غلط) سخنی به نقد و یا انتقاد در رد رفتار و یا آثار او گفته باشد دشمن بنامند. 

با این حال من می خواهم به موردی در این تجلیل، به دوست قدیمی خودم انتقادی داشته باشم؛ چرا که می بینم ایشان به نوعی شعر فروغ را هم جزو دارایی های گلستان به حساب آورده است.

روشن است که گلستان با آن نثر زیبای مخملین ، سبک ادبی که خاص خودش بود، و درک هوشمندانه ای که نسبت به  استفاده از واژه ها داشت، یکی از بهترین قصه نویس های ایران است.  از نظر هنری نیز در زمانه خود،  توانایی های قابل تحسینی داشت. برخی هم او را روشنفکری برجسته می دانند.  اما هیچ کدام از  این توانایی ها نمی تواند نشاندهنده اثری بر شعر فروغ باشد. اما در مطلب «گلستان را هنوز داریم» به نظر می آید که نوری زاده نیز چون برخی از دوستان گلستان، شعرهای چند سال آخر زندگی فروغ را نه اثر عشق فروغ به گلستان، که اثر اهمیت حضور او در زندگی فروغ می داند.

البته همه می دانند که نوری زاده به عنوان یک ژورنالیست پرتوان و پرتلاش که بیش از پنج دهه از زندگی اش را در میان اهالی سیاست و فرهنگ ایران گذرانده، هرایرادی داشته باشد، یکی ازمهمترین حسن هایش حرمت داشتن اهل قلم و به ويژه دوستانش بوده است. اما همین حسن سبب می شود که او گاهی در بزرگ داشتن دوستی غلو کند. که البته تا این جای قضیه ایرادی ندارد،  اما وقتی کار به جایی می رسد که از بزرگی های دیگران برای این دوست بذل و بخشش می کند به نظر من منصفانه نیست.

از ابتدای مطلب «گلستان را هنوز داریم» همه چیز در ارتباط با توانایی های گلستان در قصه نویسی او و «اندیشه های توانمند» او می باشد اما پس از این تعریف ها و آوردن نمونه هایی جالب از قصه ها و یا گفته های گلستان، نوری زاد ناگهان (حتما با استناد به این نمونه ها) می نویسد: «گلستان عشق را در معنی زمینی اش زندگی کرد و در معنای معنوی اش تا امروز همچنان بدان وفادار است. او در جان و جهان عشقش { فروغ} چنان می دمد که به پروازش می آورد.{یعنی فروغ را} چنانکه فریاد می زند{یعنی فروغ فریاد می زند}....

و در این جا یکی از شعرهای زیبای فروغ را می آورد،(۱) و اگر کسی با شعر فروغ آشنا نباشد، با این بازی کلمات شاعرانه نوری زاده،  تصور می کند که این شعر را گلستان گفته است. و اگر هم حتی شعر فروغ را بشناسد فکر می کند که از نظر نوری زاده گلستان در بوجود آمدن شعر فروغ نقشی فراتر از این که معشوق او بوده داشته است.

نوری زاده در آخر این گونه می نویسد:

:« آیا این قصه عشق که در زیباترین نوشته‌های گلستان و شعرهای فروغ تجلی پیدا می‌کند، به تنهایی برای آنکه گلستان در جان و جهان ما جاری باشد، کفایت نمی‌کند؟

اولین پرسشی که در این جا به ذهن می رسد این است که: که آیا «این قصه عشق که در زیباترین نوشته های گلستان و شعرهای فروغ تجلی پیدا می کند» چرا فقط برای این که گلستان را در جان و جهان ما جاری کند، کارآیی دارد؟ و تازه در کدام یک از آثار گلستان شما تجلی این نوع ستایش عشق را که در شعرهای فروغ هست دیده اید؟ گذشته از این مگر ما یادمان رفته که فروغ پیش از آن که حتی گلستان را ببیند شاعر بود، و از گلستان مشهورتر بود. و خوب می دانیم که در همان هنگام هم (که ۲۴ سال بیشتر نداشت) شعر و عاطفه، و  نگاهش به جهان اگر چه کاملا پخته نشده بود اما  کاملا متفاوت از دیگر اهالی شعر و قلم در آن روزگار بود.

در آنزمان مگر گلستان با دوازده سال سن بیشتر از فروغ دو مجموعه قصه بیشتر داشت؟ چرا برخی متوجه نیستند که  گلستان پس از آشنایی با فروغ هم، چه از نظر ادبی و چه از نظر هنری آن گلستانی نبود که قبل از فروغ بود. چرا جای پای فروغ را بر آثار ادبی و حتی هنری گلستان نمی بینیم؟

گذشته از همه ی این ها ما  نمی دانیم اگر که فروغ در ۳۲ سالگی با زندگی وداع نمی کرد،  آیا باز هم با گلستان می ماند؟ هم شعرهای آخرش می گویند که دیگر جز رنج از گلستان بهره ای نمی برد؛ و هم برخی از نزدیکانش گفته اند «نه! او نمی توانست با گلستان ادامه دهد». اما می توانیم از روند پیشرفت های فروغ در همان زندگی کوتاهش بگوییم که اگر فروغ بی گلستان هم چند دهه بیشتر مانده بود، آثاری به مراتب با ارزش تر از اکنون، از خود به جای می گذاشت.

من قبول دارم که زندگی و دوستی یک زن و مرد و حتی دو زن و دو مرد می تواند بر یکدیگر اثرات مثبت یا منفی بگذارند. اما وقتی ما این اثرات را به شکلی ملموس مقابل خود داریم روا نیست که از آن تنها به نفع یکی استفاده کنیم.

بیست و هشتم آگوست ۲۰۲۲

 

۱ـ آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش، همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می‌دانند
همه می‌دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم

همه می‌ترسند
همه می‌ترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام
و هماغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق‌های سوخته بوسه تو

و صمیمیت تن‌هامان، در طراری
و درخشیدن عریانی‌مان
مثل فلس ماهی‌ها در آب
سخن از زندگی نقره‌ای آوازی است
که سحرگاهان فواره کوچک می‌خواند