حسن خادم
در میانهی روز، مرد جوانی که حدوداً سی ساله به نظر میرسید، کنار باغچهای به موازات جوی آبی ایستاده بود و گاهی به ساعتش نگاهی میانداخت. انگار منتظر کسی بود. کت و شلوار یک دست سرمهای و تمیزی به تن داشت با پیراهنی سفید و کراواتی به رنگ آبی روشن. صورت صافی داشت با پوستی برافروخته و چشمانی سبز و موهایی سیاه همچون پر کلاغ پرپشت و انبوه که با روغنی خوشبو بر جلوهی آن افزوده بود. هر کسی از کنارش میگذشت بوی معطری به مشامش میرسید. مغرورانه نگاه میکرد و جاذبهاش فریبنده بود. دقایقی بعد نگاه دیگری به ساعتش انداخت و سپس از جیب جلوی کُت خوش دوختش پاکت سیگارش را درآورد و با کمی مکث سیگاری بیرون کشید و آن را میان دو لبش گذاشت. آنگاه فندک طلاییاش را به دست گرفت و آن را شعلهور ساخت و بی معطلی سیگارش را به آتش کشاند و پُکی به آن زد. دود سیگار در هوا موج می خورد و اندکی بعد ناپدید می شد. بیشتر به سمت بالای خیابان و پیادهرو نگاه میکرد. برخی عابرین با دقت او را می دیدند و او متوجه بود که جاذبهاش نگاههای زنها ، دختران و مردان را به سوی خود میکشاند. هنوز سیگار میان انگشتانش بود و آفتاب از زاویهای ناپیدا نور میتاباند و نسیم ملایمی در هوا گردش میکرد. مرد جوان پُک دیگری به سیگارش زد و در همان لحظات حالت خاصی او را در خود فرو برد. بیشتر احساس کرد گوشهایش سنگین میشود. چیزی حواسش را به سمت خود میکشاند. پردهای از هوای فشرده را در برابر خود احساس کرد که آرام تکان میخورد. آن را غیرواقعی پنداشت اما هنوز داشت به آن فکر میکرد. صداهای اطراف کم و بیش شنیده میشد که ناگهان با شگفتی تمام دستی ناپیدا او را به سمت خود کشاند، طوری که سیگار از میان پنجهاش درون باغچه افتاد و همان لحظات گویی به میان پردهای نامرئی رفت.
ناگهان چشمانش از هم باز شد. انگار در ورای مکانی که انتظار میکشید، قرار گرفته بود. فضا کاملاً ابرگونه و اثیری بود. یکدفعه به هراس افتاد اما فضای ناشناخته مقابلش او را به خلسهای حیرتانگیز کشاند. آنجایی که او بود انگار خارج از هر مکان و زمانی بود. تنها سپیدی در اطرافش موج میخورد وآسمان در رنگ عجیبی جلوه میکرد. اصلاً شبیه به هیچ نوع رنگی که تاکنون میشناخت نبود. بدنش کاملاً بیحس و لمس شده بود. احساس سبکی میکرد. فضایی که میدید برایش غیرقابل توصیف بود و او حیرتزده به چیزی شبیه به نفس کشیدن ادامه میداد درحالی که زیر پایش گویی در مایه ای سنگین فرو میرفت. احساس میکرد تعادلش را به زودی از دست خواهد داد. هم خودش را میدید و هم نمیدید. توان رفتن نداشت و فقط با شگفتی و حیرت به مناظر غیرقابل وصف اطرافش نگاه میکرد. کجا بود، نمیدانست و ناگهان حس مرگ ذهنش را انباشته کرد و بعد ترسید. صدای ضربان قلبش را دیگر نمیشنید و به نظرش آمد حدسش درست بوده است. شاید مُرده بود و نمیدانست. مدتی در همین خیالات بود که ناگهان صدایی شنید.
ـ حالت چطوره؟
ـ من کجا هستم. شما کی هستی. اینجا کجاست؟
ـ خوب نگاه کن... چی میبینی؟
ـ اینجا کجاست؟
ـ جای دوری نیست.
ـ من شما رو نمیبینم.
ـ نیازی نیست، فقط نگاه کن!
ـ اینجا کجاست؟
ـ دقیقاً همون جاییه که ایستادی!
ـ نه، امکان نداره...
ـ نمیدونی کجایی، سرت حسابی گرمه. جای دوری نرفتی.
ـ من یه جایی ایستاده بودم، منتظر کسی بودم یه دفعه اومدم اینجا.
ـ تو نیومدی، آوردیمت اینجا. فقط یک قدم جلو آوردیمت!
ـ من میترسم. چی شده، اتّفاقی برای من افتاده، من مُردم؟
ـ نه، نگران نباش. فقط از خودت دور شدی. گمون نمیکردی یه همچین جایی هم باشه درسته؟
ـ نه، اصلاً اینجا کجاست؟
ـ جایی پشت پرده پندارت.
ـ برای چی من اینجا هستم، چطوری اومدم اینجا، شما کی هستید؟
ـ انگار انتظارت داشت طولانی میشد، خواستیم کمی ذهنتو مشغول کنیم. به خودت نگاه کن.
ـ نمیتونم خودمو ببینم.
ـ نباید اینقدر وحشت کنی. فقط یکی از پردهها رو برداشتیم تا بهتر ببینی! خوب میبینی؟
ـ آره، جای عجیبیه. باورم نمیشه.
ـ فکر نمیکردی در اطرافت یه همچین جایی هم باشه که زبونت از وصفش قاصر باشه، اینطور نیست؟
ـ چرا. درسته!
ـ در دنیای خودت غرق شدی، مست و بیخبر از حقیقت داری از زندگیت لذت میبری. خیلی خوبه، اما غرق غفلت هستی خبر نداری.
ـ کی من؟
ـ مغرورانه روزگار سپری میکنی... گفتیم بد نیست نظری به این سمت بندازی!
ـ من زندهام، کجا هستم؟
ـ البته خیال میکنی زندهای. اون سمت این پرده همه خیال میکنند زندهاند، مثل تو. اما اکثراً در غفلت و بیخبری روزگارشون سپری میشه...غفلت و بی خبری از مرگ بدتره! به انتظار چیز دیگه ای بودی اما غافل از این دیدار! فقط چند لحظه بیدارت کردیم.
مرد جوان عمیقاً حواسش را متمرکز ساخت و ناگهان سروصدای خیابانی را که آنجا انتظار میکشید، شنید.
ـ می شنوی، جای دوری نبردیمت، فقط به خودمون گفتیم چند لحظهای نظرتو بندازیم به جایی که هیچوقت باور نداشتی.
ـ وقتی احساسش نمیکنم، چطور باور کنم؟
ـ نخواستی باور کنی.
ـ اینجا مثل خواب و رؤیا میمونه.
ـ اما دنیایی که درش هستی به وهم و سراب بیشتر شبیه.
ـ نه، اون جا همه چی واقعیه!
ـ خیال میکنی، غرق وهم و سرابی!
ـ از من چی میخواهید؟
ـ چیزی نمیخواهیم، گفتیم شاید تو چیزی بخوای!
ـ من چیزی نمیخوام فقط می خوام برگردم همون جایی که بودم.
ـ همون جا هستی !
ـ اینجا چه جای عجیبیه!
ـ هنوز جای عجیب ندیدی! اما عجیبتر از اینجا توهماتی است که واقعی میپنداری، غرق غفلتی!
ـ غفلت چی، من کجا هستم؟
ـ همون جا هستی که بودی. فقط یه پرده رو برداشتیم تا بهتر ببینی، اما نمیتونی با کلماتی که متعلق به شماست اینجا رو وصف کنی، زبونت از وصفش قاصره و تو اینجارو خیال و توهم خواهی پنداشت. باید میدیدی اما نه بیش از این!
و ناگهان موجی از هوای اثیری او را درون پیادهرو هل داد. مرد جوان فقط تکانی خورد و انگار از همانجا که ایستاده بود و انتظار میکشید یک قدم جلوتر آمده بود. هنوز گیج و منگ بود و تکانی بر اندامش وارد آمد و یکدفعه تعادلش را از دست داد و کنار باغچه و دقیقاً جایی که ایستاده انتظار می کشید، بر زمین افتاد و همان وقت بود که سنگینی بدنش را احساس کرد. کمی بعد چند نفر از عابرین از زن و مرد و پیر و جوان دورش حلقه زدند.
ـ آقا چی شده، حالتون خوبه؟
ـ هان. چی. من کجا هستم؟
ـ خوردید زمین، انگار سرتون گیج رفت؟
ـ نمیدونم، من کجا هستم؟
و مرد عابری که بیشتر مایل بود کمکش کند گفت:
ـ ایستاده بودید اینجا یهو افتادید. دستتونو بدید به من بلند شید. میخواهید ببرمتون درمونگاه؟
ـ درمونگاه، نه حالم خوبه، برای چی افتادم؟
ـ حتماً سرتون گیج رفته... رنگتونم پریده. برید خودتونو به دکتر نشون بدید.
ـ الان تعادل دارید؟
ـ اگه نمیتونید بایستید، بشینید بهتره.
ـ طوری نیست، نمیدونم یه دفعه چی شد؟
ـ سرتون گیج رفته. بهتره خودتونو به پزشک نشون بدید.
مرد جوان با رنگی پریده نگاهی به آدمهای دور و برش انداخت و مثل این بود که کمکم حواسش به جای خود باز میگشت.
ـ بشینید تا کمی حالتون جا بیاد.
ـ خوبم. طوری نیست.
ـ برید درمونگاه، خودتونو نشون بدید. ممکنه خطرناک باشه.
ـ چیزی نیست، منتظر کسی هستم. ممنونم. شما بفرمایید، چیزی نیست.
ـ ماشین هستا اگه میخواهید برسونمتون درمونگاه؟
ـ نه، ممنون. حالم خوبه، منتظر کسی هستم. خیلی مچکرم.
و کمی بعد آدمهای اطرافش پراکنده شدند و ناگهان از سمت بالای پیادهرو دوستش از راه رسید.
ـ سلام. کمی دیر شد طبق معمول نه!؟
مرد جوان نگاه غریبانهای به دوستش انداخت.
ـ چی شده کاوه، جن دیدی! چرا اینطوری نگام میکنی؟
بعد یکی از عابرین که چند قدمی دور شده بود، برگشت و خود را به آن دو رساند و خطاب به دوست مرد جوان گفت:
ـ میبخشید این آقا ایستاده بود اینجا یه دفعه خورد زمین، به نظرم بهتره دکتر ببینتش، ممکنه خطرناکه باشه.
ـ آره کاوه، برای چی خوردی زمین؟
و مرد عابر عذرخواهی کرد و رفت.
ـ خیلی ممنون آقا.
دوست کاوه با تعجب دوباره از او پرسید:
ـ چی شده کاوه، خوردی زمین ؟
مرد جوان هنوزبا تعجب و غریبانه نگاهش می کرد:
ـ نفهمیدم چی شد. اینجا منتظرت بودم که یه دفعه یه حالی بهم دست داد.
ـ حتماً سرت گیج رفته؟
ـ نه. داشتم سیگار میکشیدم، به خودم میگفتم چرا رادین دیر کرد که یه دفعه از حال رفتم. رفتم تو یه فضای مخصوصی همه جا سفید بود.
ـ سرت گیج رفته. میخوای بریم دکتر؟
ـ سرت گیج رفته چیه، یه دفعه رفتم یه جایی، نمیتونم بگم چه جوری بود. باور کن رادین من اصلاً اینجا نبودم.
ـ خیالاتی شدی، بگو چی زدی؟
ـ شوخی نمیکنم رادین.
ـ الان میتونی راه بری یا نه، شلوارتم که خاکی شده.
بعد دوستش سعی کرد با کف دست خاک لباسش را بگیرد.
ـ خوبه، ولش کن، اصلاً نمیتونم بگم چی شد، کجا بودم. یه دفعه منو بردند تو یه جای خیلی عجیبی. همه جا سفید بود، آسمونش یه رنگی بود، هر چی بگم فایدهای نداره...
ـ پس بهتره هیچی نگی، بیخیالش، سرت گیج رفته، همین.
ـ نه اصلاً سرگیجه نبود.
ـ پس حتماً رفتی تو هپروت.
ـ باور کن یه لحظه فکر کردم مُردم، انگار یکی داشت با من صحبت میکرد. اما الان هیچی یادم نیست. فقط یه جمله ای تو سرم شنیدم که می گفت غرق غفلتی!
ـ پس باید می اومدند سراغ من! زده به سرت. حتماً زیاد تو آفتاب راه رفتی. فقط نگران شدم که خوردی زمین.
ـ تعادلمو از دست دادم. چیزی نیست، الان حالم خوبه.
ـ تَوهم بوده، فکرشو نکن.
ـ شایدم اما هرچی بود تا حالا سابقه نداشته.
ـ فریدونم اومد. بریم.
ـ بریم.
و هر دو از جوی آب گذشتند و مقابل ماشینی که بوق زد و جلوی پایشان توقف کرد، ایستادند و بلافاصله سوار شدند و ماشین به سرعت دور شد. آفتاب هنوز از زاویهای پنهان میتابید و نسیم خنک در هوا موج میخورد و عابرین و ماشینها در رفت و آمد همیشگی خود بودند. هیچ چیز غیرعادی آنجا به چشم نمیخورد. فقط در محلی که کاوه مرد جوان ایستاده بود، در میان باغچه ته مانده سیگارش دیده میشد که هنوز میسوخت و دود کمرنگ آن در هوا موج میخورد و محو میشد.
۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
نظرات