روزنوشت های یک پرستار خانگی
مرتضی سلطانی
امروز عصر برای شیفت دوم که رفتم سمت خانه ی پیرمرد، از خم کوچه نپیچیده یکباره خشکم زد و حس کردم تنم یکباره چنان ازخستگی انباشته شد که انگار توی تنم بتون خالی کرده باشند.
یادم آمد که سه هفته است حتی روزهای تعطیل هم می آیم بر بالین پیرمرد برای پرستاری اش و دیگر یک بعدازظهر مرخصی را حق ام بود. این شد که به پسرِ پیرمرد پیام دادم و بهانه ای آوردم و از خیر این شیفت بعدازظهر و دستمزدش گذشتم. بعد پیاده راه افتادم تا قدری ولگردی کنم و یکباره خودم را کنار آن مادی زیبا یافتم: که به آن می گویند «شیر بچه». هنوز آب داشت اما آنقدر کم بود که به زحمت میشد فهمید هست.
و یکباره در نظرم آمد که آب می جوشد و با صدای دل انگیزی رد میشود: و یازده سالگی ام آنجا کنار مادی نشسته، گونی ضایعاتم را هم کناری گذاشته ام و با شوق زل زده ام به تماشای زلالی ِ آب، نه به آب، بل به دسته ای از ماهی های ریزِ زیر آب: با آن تن های شیشه ای و چشمان شان که دو نقطه ی سیاه رنگ است. بعد هم لابه لای این نگاه تحسین آمیز، دستان سیاه و خاک آلودم را بردم لای چمن های کنار آب و چند برگ نعنا چیدم و چپاندم توی دهانم. آبدزدکی هم آمد در چشم انداز نگاهم، چنان روی آب می سرید که گویی بر سطح صیغلین یک آینه.
و یکساعت بعد: ۲۴ سالی بزرگتر و در زمان حال، ولگردی ام رسیده به محله ای تازه ساز در بالای شهر؛ عجیب و زیبا بود که یک لای همه ی این خانه ها یک مزرعه شالیِ برنج هم بود که مصرانه میخواست اثری از گذشته ی اینجا را به یاد بیاورد.
نزدیک که شدم دیدم پسرکی هم آنجا ایستاده و سنگی را هم بالا و آماده نگه داشته: تا بکوبد روی سر آبدزدکی که لای چلتوک ها می سرید. پسرک سنگ را که پرتاب کرد لای و لجن شتک شد به لباس و شلوارش. پسرک با خشم چشم انداخت که در صورت من واکنشم را به این ماجرا ببیند. لبخندی تحویلش دادم و حدس زدم لابد توی ذهنش فکر میکند کاش زود بزرگ شود تا بابای هر چه آبدزدک توی جهان است را به کول شان ببندد. اینهم ولگردی امروز که به بهای دستمزد بعدازظهرم تمام شد.
نظرات