خانم بتول هاشمی بعد از فوت همسر ؛ روحیه اش در هم  ریخت. با وجود آنکه سالهای آخر زندگی مشترکش با وحید قلیخانی از کارمندان عالیرتبه وزارت امورخارجه با درگیری و دعوا همراه بود تازه  وقتی تنها شد فهمید باید قدر شوهرشو میدونست.

همه بچه هاشون مهاجرت کرده از ایران رفته و اغلب ساکن شهرهای سواحل شرقی آمریکا و ارتباطشون به حداقل رسیده بود. صحبت های تلفنی همش کلیشه ائی بود.

  • خوبی مادر ؟ بابا چطوره ؟ 
  •  خدا را شکر. سلام برسون
  • اونجا هوا خوبه ؟
  • نه  اینجا جهنم واقعی است
  • اتازونی چطور ؟
  • اینجا بد نیست ؛ زمستون ها سرده ؛ تابستوناش بهتره.
  • بیایید این طرف ها ..
  • باشه . خدمت میرسیم

 وحید معمولا صحبت نمیکرد. زیر لب به  بچه هاش فحش های چاوداری میداد و هیکل همشونو به شکل مجازی گند میکشید. زیر لب  یواشکی میگفت : شارلاتان...کوپک..گانجیگ..

مسخره ترین تماس ها هم بعد از سومین یکشنبه ماه ژوئن صورت میگرفت که در ایالات متحده روز پدر نامیده شده. باز وحید حاضر به گفتگو نبود. چند سال پیش که تماس برقرار شد؛ قلیخانی صاف و پوست کنده گفته بود شما طوری با من صحبت میکنید انگار پدر مجازی شما هستم و از اینترنت منو داونلود کرده اید. آخرین دیدار ما 35 سال پیش بود. شما حتی حاضر نیستید در کشور سومی قرار ملاقات بزاریم و  ما توله  هاتونو ( منظورش  نوه هاش) را ببینیم.

چند  سال قبل فرزندانش مقداری پیراهن و شلوار و کفش گل و گشاد برای پدرشون  از طریق پست فرستاده بودند همراه یک چاقوی سنتی چند کاره سوئیسی . وحید قلیخانی خیلی ساده کشف کرد  که همشونو در حراجی های جمعه سیاه خریده اند. هیچکدومو استفاده نکرد.  بعد از بارها اصرار زنش پشت تلفن از لطف بچه هاش تشکر و  متلک بارانشون کرده بود که روز جمعه سیاه حتما دیر رفته اند فروشگاه و گرنه  کالاهای بهتری گیرشون میومد.

وحید قلیخانی همون عبارت همیشگی را بارها تکرار میکرد : کاش به جای اینکه بچه دار میشیدم تعدادی سگ میخریدم. اونا وفاشون بیشتر از فرزندان میشد. این همه زحمت کشیدم . آموزش خوبی دیدند  اما در یادگیری وفا و محبت اصلا استعداد نداشتند. یک ضرب المثل قدیمی هم ورد زبانش بود: کاش به جای بچه  ؛ همسرم  سنگ می زایید تا در  روزگار پیری ؛ سنگ صبورمون میشدند.

 تحول اصلی در زندگی بتول خانم  یک سال بعد از فوت همسرش اتفاق افتاد.در سفر یک روزه ائی  با خانم های همسن خود ؛ خیلی راحت با یکی از زنان همسفر درد  دل را  از مرگ همسرش وحید که به علت افراط در مشروبخواری شروع کرد؛  دکتر بارها منع اش کرده بود اما دوستانش به بهانه تجدید دیدار قاچاقی براش مشروب میاوردند تو اطاقش. به گفته بتول اوایل خیلی سختگیری میکردم بعد به این  نتیجه رسیدم اگه برا اون خوشه برا من هم خوشه.......... آنقدر بخوره تا بترکه..... البته  نترکید اما خیلی سریع مرد.

دکتر وفائی که آشنا بود  بدون اینکه جنازه را ببیند 5 میلیون تومان  گرفت و نوشت نامبرده به دلیل ایست قلبی مرده است. این خیلی بهتر از حمل جسد به پزشکی قانونی برای کالبد شکافی و تعیین علت دقیق مرگ بود. البته قبلا بتول خانم دوربین موبالیشو روشن و دور کامل جنازه شوهرش چرخوند تا دکتر وفائی وضعیتو ببینه. گواهی دفن را با پیک موتوری فرستاد.

 مراسم کفن و دفن خیلی سریع برگزار شد و همگی رفتند رستوران بزرگ بهشت  واقع در خود قبرستون بهشت زهرا. دوستان و نزدیکان چنان با اشتها زرشگ پلو ؛ کوبیده همراه ماست و نوشابه و سالاد و زیتون میخوردند انگار در جشن تولد  وحید شرکت دارند. صاحب رستوران به بتول خانم حالی کرد که یک پرس جوجه کباب با ماست موسیر و نوشابه میشود به عبارت 157000 تومان. دوستان نزدیک وحید حاضر در نهار جشن موت به همدیگر چشمک میزدند  و آرزوی یک استکان عرق همراه غذا را داشتند به همان سیاقی  که خود وحید دوست داشت.

خوبی پک رستوران اینه  که مهمانان  اگر نتونند غذاشونو تموم کنند با خود ببرند تا شام بخورند....... صاحب رستوران موقع تسویه حساب؛ نگاه معنی داری هم به صورت بتول خانم کرد و گفت : اگر همراهشون نبرند مجبوریم طبق دستور بهداشت مثل آشغال بریزیم بیرون......... خوب حیفه... ببرند بخورند. روی پک رستوران نقشه کامل بهشت زهرا چاپ و محل رستوران با پرچم مثلثی سبز رنگی مشخص شده بود. با فونت درشتی  هم نوشته بودند : بهشت زهرا باب الزهرا ؛ بعد از زیر گذر ؛ دست راست  نبش قطعه 7.

بتول خیلی سریع جای خالی شوهر مرحومشو تو خونه احساس کرد. به قول یکی از دوستانش نگهداری حیوان اهلی در خونه برای سلامتی خیلی خوبه. بهترین نوعش هم شوهره.  اغلب حرف میزنه؛ هر چند بی سرو ته. درست مثل رادیو  لامپی های قدیمی. معلوم نبود چی میگه اما اوقات نهار و شام و صبحونه را دقیق اعلام و سوسک های آشپزخونه را با دم پائی میکشت. علاوه بر اینها نون تازه  میخرید و سطل آشغال را آخر شب بیرون میگذاشت... خلاصه بتول خانم احساس میکرد شوهر هم عین وسایل منزله  حالا که شوهر قدیمی را به دلیل خرابی گذاشته بیرون باید تازه و نوع و برند جدیدشو بخره تا کارش راه بیفته. همه این صحبت ها را در همون دقایق اول به همسفرش گفت تا راهنمایی خوبی دریافت کند.

بتول خانم احساس کرد زیادی حرف زده و مخاطبش  نتونسته همه حرفهاشو هضم کنه. اینو از نگاه مات و مبهم اش فهمید. اندکی مکث کرده و به مناظر بیرون اتوبوس خیره ماند. همسفرش خیاری را با دقت پوست کند بوی ملایمی در فضای اتوبوس پیچید. دقیق از طول نصفش کرد و با دقت یک جواهر ساز نمک پاشید و سهم بتول خانم را داد دستش. خودش هم  خیلی با ظرافت گاز ملایمی به خیار زد. اصلا مشخص نشد دندونهاش مصنوعی هستند یا طبیعی و بعد با ملایمت زل زد به صورت بتول خانم که یالا ادامه بده. داستانت داره جالب  میشه.

 بتول هم با حوصله سهمیه خیارشو خورد و بعد شروع کرد به تفسیر یک نگرش علمی که عشق بازی حساب شده برای خانم های جا افتاده  برای سلامتیشون لازمه به شرطی که  به اصطلاح پارتنرشون کاربلد باشه.  عشق بازی در عصر پائیزی  خیلی می چسبه و خوابی کوتاه و گردش عصرگاهی.... اینجا بود که خانم  مخاطب  احساس کرد متوجه شده بتول خانم دنبال چه  نوع شوهری است.

 سکوتی طولانی برقرار شد. یک کاغذ یادداشت  سفید مربع شکل از کیفش بیرون آورد. شماره موبایلی را روش نوشت و توضیح داد این هم شماره سرهنگ  رحیمی است.  حدود 70 ساله. اندکی سکوت برقرار شد و در ادامه  خانم  همسفر نگاه ملایمی به صورت بتول خانم کرد و گفت : سرهنگ رحیمی یک دون ژوان واقعی بوده و به گفته خیلی ها هنوز هم هست.

اندکی دندون گرده برای هر ملاقات حق ویزیت  بالائی میخواهد اما میتونه یک شوهر ایده آل برات معرفی کنه. با همون مشخصاتی  که میخواهی. میشه گفت مشاطه مذکر. اینها همشون بازنشسته و بدون همسر هستند. معنیش اینه که اگر شانس بیاری و بمیرند چون رسما همسرشون هستی حقوق بازنشستگی اش به تو میرسه این در حالی است که حقوق شوهر قبلیت را هم  میگیری............. بعد زل زد به چشمان بتول و گفت : با این گنج باد آورده میتونی هر "  غلطی " بکنی. واژه " غلط" را چنان سلیس تلفظ کرد  که دهان بتول تلخ و  مژک های دماغش ویلون زدند. هر دو یک آن چنان زدند زیر خنده که مسافران گردن کج کرده و نگاهشون کردند.  اغلب فکر کردند که  هر دو تاشون دیوانه شده اند.زیر گوش بتول خانم زمزمه کرد :... میتونی یک پلی بوی درست و درمون از این گولاخ ها بگیری و برید سفر دور دنیا.... لذت دنیا را ببری.

بتول در ملاقات با رحیمی همون ثانیه های اول به فراست دریافت  که به جای اینکه از سرهنگ رحیمی تقاضای شوهر کند و در صورت موفقیت سکه کامل طلای بهار آزادی تقدیمش کند ؛ بهترین گزینه خود رحیمی  است. مجرد ؛ بازنشسته نظامی و آماده برای عشقبازی در عصر های جمعه که برای سلامتی زنان مسن اکیدا توصیه شده.

 خیلی سریع مخ سرهنگ را زد. همون  روز اول با آشپزی معرکه ائی  که داشت همه  قاپ های رحیمی را دزدید. رحیمی هم درست مثل شوهر مرحومش  موقع عشق بازی خوب شروع  میکرد انصافا  آلتش  قامت و استقامت خوبی داشت اما یک هو می افتاد.  باز دقیقا مثل  وحید قلیخانی زیر لب هذیان میگفت : انگار نوک انگشتان دستشو  سوزن فرو میکنند. ....  اصلا نای حرکت نداشت. بتول میگفت  نمیتونم از برنامه عشقبازی بگذرم. برای سلامتی ام لازمه. زیر لب میگفت : براش فسنجون با گردوی دهخوارقان و گوشت بره سمنان می پزم.... شاید دیر تر نوک انگشتانش سوزنی و مور مور و دهانش خشک و چشمانش از حدقه در بیان.

 سرهنگ رحیمی هم درست مثل وحید قلیخانی یک ریز حرف میزد.  

هزاران بار تعریف میکرد که وقتی دوره آموزشی دیپلمه ها تموم میشد  تعدادی معدودی گروهبان یک ؛ عده ائی گروهبان دو و سرانجام اکثریت گروهبان سه  میشدند. روز خدا حافظی بعد از صرف شام در غذاخوری پادگان فرح آباد  وقتی شیشه های عرق سگی را که مخفیانه به پادگان آورده بودند خالی میشد  این آهنگ  مستهجن را دم گرفته می خواندند :

خوشگل ها  کون دادند.... گروهبان یک شدند

خایه مال ها مشتند .... گروهبان  دو شدند

 ما  نه  کون دادیم  و ..... نه مشتیم... گروهبان سه شدیم

ساک در دست و پتو زیر بغل ....... (2 بار)

ما گروهبان سه شدیم  ؛ حی علی خیر العمل

میرویم پسوه با کون گشاد.... ای خدا رحمی نما بر حال ما

بقیه اوقاتشون به شرح خالی بندی های  بی سر و ته سرهنگ از جنگ هائی خیالیش می گذشت.

چند سرهنگ و سرگرد دیگری هم بودند  که وضعیتی مشابه سرهنگ رحیمی داشتند. دوره هائی در خانه های هم داشتند. فرزندان اغلبشون ساکن خارج بودند. مکالماتشون  دقیقا مثل هم. فرمتشون انگار از برنامه صبحگاه آموزش سربازان گارد  کپی برداری شده بود:

  •  خوبی مادر ؟ بابا چطوره ؟ 
  •  خدا را شکر. سلام برسون
  • اونجا هوا خوبه ؟
  • نه  اینجا جهنم واقعی است
  • بیایید این طرف ها ..
  • باشه . خدمت میرسیم
  • حال سرهنگ چطوره ؟
  • خوبه . رفته نون بخره
  • راست میگه اونجا باید صبح باشه
  •  فعلا  خداحافظ . سلام برسون

چنان با خونسردی به جای باباشون  سرهنگو جایگزین کردند که انگار  نه انگار. درست مثل تعویض پیکان با ژیان و یا برعکس.

  دوستان سرهنگ  و همسرانشون هم عین تولیدات کارخانه نوشابه سازی  در طول زمان مثل خودشون شده بودند. خاطرات تکراری و مشابه هم بودند. برخی همسر فابریک و اولی و برخی مثل بتول دومی و یا حتی سومی بودند. عرق خوری و عشقبازی نقل محفل بود. بازی تخته رایج و کرکری ها هم نظامی وار و بی انگیزه و تکراری بودند.

 بتول خانم میخواست موعد مرگ سرهنگ را حدس بزند. فکر اینکه هم حقوق وحید و هم سرهنگ را بگیرد شادی  خاصی تو دلش میریخت....... میتونست همه جا مسافرت بره. شاید هم با بچه ها قرار بزارند بعد سالها تو استانبول همدیگرو ببینند.

این اواخر قیافه سرهنگ درست مثل آخرین روزهای وحید بعد از عشقبازی سیاه میشد. خیلی طول میکشید حتی بتونه  در همون جائی که خوابیده غلتی بزنه.....از آب هم خبری نبود.  بتول خانم زیر لب میگفت : خوب گفته اند که عمر مفید زنان همون چند سالی  است که بعد از مرگ  و یا طلاق آخرین شوهرش زندگی میکنه و لذت دنیا را میبره.

شوهر اولش وحید قلیخانی سالها در دوبلین ایرلند خدمت کرده و به ادبیات ایرلندی و نویسندگانش آشنا بود. بیشتر از جرج برنارد شاو و نمایشنامه " دون ژوان در جهنم" صحبت میکرد. آخر  نتیجه گیری هاش هم این بود. همه ظالمان و مظلومان به جهنم خواهند رفت. آدم های معمولی و بی خاصیت راهی بهشت میشوند. تصور دیدار مجدد وحید و سرهنگ و  دوستان دیگر در جهنم به  مرگ  و زندگی امیدوارش میکرد. وحید مطمئن بود که جیمز جویس خالق اولیس را  همراه یک بطری جین ایرلندی و تقریبا همه روسپی های محله بدنام  مونتو دوبلین در بهترین بخش جهنم خواهد دید.... بتول خانم چشمانشو می بست تا تخیلاتش از جهنم تکمیل شود.... دستهاشو به هم میمالید و میگفت ....... چه شود.

همیشه یاد وحید می افتاد. وقتی جوان بودند و پولدار بچه ها را در تهران پیش مادر وحید گذاشته با هم میرفتند دوبلین. اطاقی در محلات پائین شهر که شلوغ و تا حدودی کثیف و مورد علاقه وحید بودند میگرفتند.  پایان عشق بازی وحید مرتب از بتول نام پایتخت کشورها را می پرسید:

 قیرقیزستان............ یالا زود باش.... بتول سر به سرش میگذاشت چی گفتی ؟ وحید زور میزد و میگفت : قییر قییزستان...... بتول با تانی پاسخ میداد :  بیشگک . وحید هم ادامه میداد. چی گفتی ؟ ایشگک ؟ اون که میشه خر !! هر دو همین طور الکی به  هر چیز مسخره و پیش پا  افتاده ائی می خندیدند.

ماداگاسکار و پایتختش تاناناریو هم اوایل ازدواجشون سوژه خنده های بیخودشون بود. با اون درخت بومی بائو بائو.....  وحید به شوخی آلتشو به آدانسونیا و یا همون بائوبائو تشبیه میکرد.... بتول هم  میگفت : خالی بندان در جهان صنعتگرند............ آب زمزم  میخورند.... زررررر  میزنند.

چه ایام خوشی داشتند.

وحید همیشه میگفت بزرگترین آرزوش اینه که بره  محله به اصطلاح  بدنام مونتو در دوبلین بعد در یک  میخانه که تعدادی روسپی همیشه می پلکند بشینه و با  اونا بحث های  ادبی بکنه. اغلب کتابخوان بودند و نظرات بکری در باره نویسندگان بزرگ داشتند. وحید از خالی بندیشون هم خوشش میومد. بتول به خاطر میاورد  که وحید در باره  امیلی روسپی سرشناسی صحبت میکرد که اصرار داشت فیودور داستایوسکی نویسنده روس به دوبلین سفری داشته و اونجا بچه نامشروعی هم کاشته که در داستان اولیس جیمز جویس به آن  اشاره شده....... بتول خوب به خاطر داشت..... وحید عصرهای پائیزی تهران وقتی از حرف زدن های بی سرو ته خسته میشد آخرین جمله اشو میگفت و میخوابید : بعضی دروغ ها و خالی بندی ها شنیدنشون چقدر سکر آوره . درست مثل  مزه مزه کردن مشروبات ایرلندی نزدیک غروب.

وحید همیشه از یک روسپی  دوبلینی  فرهیخته  موبور  به  نام الیزابت  هم صحبت میکرد که در دوره کاریش تبدیل به یک روانپزشک تجربی ماهر شده بود. میگفت قبل از  سال 1916 و استقلال ایرلند استاندارد ملاقات روسپی  و مشتری  90 دقیقه بود. البته دستمزدها کم و کلا لباس های روسپی ها زیاد. حدود 40 دقیقه طول میکشید  تا لباس های طرفین  با تانی کنده بشه. این ها همه در ازاء تنها 5 پوند  آن هم برای روسپی های طراز اول در  آخرین سالهای  جنگ جهانی اول بود. طبق محاسبات الیزابت ؛ طولانترین مدت تماس جنسی به 13 دقیقه  هم نمیرسید. تازه  این در زمستان بود که هوا سرد و چسبیدن به مشتری دلچسب بود  حتی اگر سربازی باشد که 2 سال جبهه غرب بوده و همه پاداش خود را  میخواهد در میخانه ها خرج کند چون نمیداند اگر برگرده جبهه زنده خواهد ماند یا نه.

دانش الیزابت خیلی وقتها وحید را  شگفت زده میکرد. وقتی صحبتشون گل می انداخت نتیجه گیری کلی میکرد  که مردها دوست دارند همیشه ویژه شمرده شوند. این چیزی  بود که دوست دارند بشنوند که  همه روسپی های جهان اذعان کنند   مشتری مرد مورد نظر  در میان همه نرها بی نظیره  حتی  اگر نتونه ارتباط خوبی برقرار کنه. باید غرورش حفظ بشه و از کیفیت تماس  تعریف های بلندی  عین داستان های طولانی چارلز دیکنز  گفته بشه......

یک بار  الیزابت چشمان سبزشو به دور دست دوخت و گفت : کاش بشر متمدن نمیشد و تو بیابونا زندگی  میکرد. در اون صورت جفتگیری فصلی میشد. همه ماده ها گیر قوی ترین نر افتاده و بقیه تا پایان زمستان سخت طعمه گرگ ها میشدند.

بتول  که حالا سالمنده ؛ دلش برای همه صحبت های تکراری  وحید تنگ میشه.  برای قصه های جیمز جویس و  تاترهای جرج برنارد شاو .

سیروس مرادی Cyrous Moradi