«ونوس ترابی»

از «شاه‌خال»  بخوانید.

مهشید بیرون از شهر بود. پیام داد طرف‌های فشم. رفته بود ریواس خوری. منتظر همراهی من نشد چون خوب می‌دانست ترش و شوری مزه دهان من نیست. مثل حالا که آنقدر پوست لب‌هایم را ورق کرده‌ام با دندان که جز شوری خون، مزه دیگری حالیم نیست. سحر که رسیدم، مسواکم سر جایش نبود! عجیب نیست مسواک آدم جایی باشد غیر از آن لیوان اکریلی که ستاره و ماهی در آب چرب حدفاصل دولایه پوسته‌اش در سیلانند؟ مگر ظرف و ظروف سرویس‌های بهداشتی شخصی را برای همین رنگ و لعاب نمی‌دهند که آدم ترغیب شود برای رُفت و روب دهان؟ حالا حتمن کسی خواهد گفت خاک بر سر انسان قرن بیست‌و‌یک مثلن کلان‌شهرنشین که باید برای بهداشت شخصی ترغیب شود! من شیشکی برایش می‌آیم. نشسته‌ام روی موال فرنگی با ترسی که رگ و ریشه‌ام را دارد می‌جود و نفرتی که از پوستم بلند می‌شود و صاف می‌نشیند در سوراخ‌های بینی که آن عطر سیگاری را به زحمت دارد دک می‌کند. نشسته‌ام با دک و دهان داغان و پلکی بادکنکی که روی نگاهم چتر انداخته است. نشسته‌ام با سوزش ادراری که قطره قطره می‌آید و هرچه آب به تابوت معده‌ام می‌ریزم، مردار شکمم را بیشتر هم می‌زند. نشسته‌ام و کبودی‌های شانه و گردنم در آینه، صد دهان دیگر جای دهان جمع شده و تلخ پسمانده از آن مایع آبی-سبز لعنتی که قرار است به جای مسواکْ کثافت را بسابد، درمی‌آورد. پوست لبم آویزان است و می‌دانم یک‌بار دیگر به دندان بگیرمش، در فکر و خیال، ورق ورق لب را قلوه‌کن خواهد کرد. اصلن گه بگیرند مسواک را. به درد سوراخ موال می‌خورد وقتی دم دست نیست تا رد بزاق یک بی‌شرف را از لای پرزهای زبان آدم پاک کند. دهان‌شویه در حلق و زبان گردانده بودم که چه؟ مگر افاقه کرده بود؟ انگار شاه‌خال را کار گذاشته بودند لابلای چسب روکش یا سیم‌های زنگار بسته روی مینای دندان‌های خرگوشی! اینها کجی را اینطور صاف می‌کنند. با زنجیر و سیم و سیم‌کشی! به هرچه قبول دارید و دارند قسم می‌خورم من را به زنجیر کشیده‌اند و شلاق می‌زنند و صدای ناله‌ او از حلقم می‌آید. تلخی را باید از عمیق‌ترین جای حلق به بیرون اخ و تف کرد. اما خاک بر سرم! خ خال دوباره در دهانم کمانه می‌کند.

تلفنم را خاموش کرده‌ام. خوب می‌دانم حالا دیگر بیدار شده برود معجون شیر عسلش را بخورد که دیده نیستم. رفته‌ام. فرار کرده‌ام. پاشیده‌ام به آسفالت. چرخیده‌ام در تایرهای ساب رفته تاکسی‌هایی که درهاش مثل دهان راننده‌اش هیچ‌وقت بسته نمی‌شود! گریس شده‌ام در دنده‌ای که جا نمی‌رود. نمی‌دانم چاره‌اش گریس باشد و واسگازین! در سوراخ کلید چال شده‌ام و کسی لاشه‌ام را در شیارها چرخانده است. گورم را روی تختم نکنده‌اند اما. باید دوباره در حمام از در و دیوار سرامیک شره می‌کردم به فاضلاب!

اما خوب شد! یک بار در عمرم هم که شده کار درستی کرده‌ام و شماره خانه را ندارد. مهشید هم اگر کار واجبی داشته باشد به خانه زنگ می‌زند. پیغام برایش گذاشته‌ام که ساعت ۱۲ ظهر زنگ بزند و نه زودتر. باید بخوابم تا سم شاه‌خال از غده صنوبری‌ام بزند بیرون. این را دیگر از کجا درآورده‌ام نمی‌دانم! چیزهایی در دفترچه یادداشتم نوشته‌ام دست‌کم که فردا یادم نرود چه دستگیرم شد. من آنقدر بیچاره‌ام که برای درد نکشیدن، حافظه‌ام را به تیر می‌سپارم.

***

-بی شرف مأموره!

-نه بابا! مخبر دوزاریه...یعنی می‌گم از خودشون نی!

-خفه شو مهشید! تو چی حالیته آخه. بذا بینیم پسرخاله‌ت چه آماری از اینو مرشد میده. زنگ نزد؟

-اینا اجازه بردن گوشی رو ندارن که...البته گوشی داره‌ها ولی یواشکی توی دستشویی اِس میده!

-امیدوارم اِسش گه نزنه به حال و روزمون.

-تو از دیروز تاحالا سه بار رفتی حموم؟ خو اینطوری فکر کن که اگه باهاش نخوابیده بودی و اونجوری توی پک و بغلت بیهوش نمی‌شد چطوری آمارش غلط درمیومد

-درد میدونی کجاس؟ من خودمو کیسه می‌کشم و پوستمو می‌کنم اما این تن کرمکی اصلن پشیمون نیست و بهم بیلاخ میده!

-واسا واسا نعیم پیام داد...

خنده‌دار نیست که تا آن روز اسم پسرخاله مهشید را نپرسیده بودم؟ یا اینکه اصلن نگفتم نعیم دیگر کدام خری‌ست وقتی کارهای مهم‌تری داریم. ببین چطور یک واژه مثل «پیام» می‌تواند آدم‌های غریبه را جای آشنایان چند ده ساله بنشاند.

-می‌پرسه اسم اصلیش رو می‌دونی؟ توی بایگانی امشب نگهبانه!

چه می‌شود که خون آدم یکهو یخ می‌کند یا اعصاب چطور در یک هزارم ثانیه شوک را می‌ریزند روی دوش چاپارهای رگی؟ امروز اسم‌ها با مغز من چه بازی راه انداخته‌اند؟ پسرخاله‌ای که نعیم می‌شود یا شاه‌خالی که از اول شاه‌خال بوده و اسم دیگری از او ندارم. اعتراف می‌کنم که دم دم‌های آشنایی، چند باری شاهرخ صدایش کردم و حتی به رویش آوردم که چه مضحک که کسی لقب «خان» را ته اسم خودش اضافه کند. مگر بالیوود است اینجا؟!

خیلی محکم و با لبخندی کم‌جان گفته بود: شاه‌خال!

تا آمده بودم تکه‌ای بپرانم، خالکوبی‌های عجیب و مدعی تنش را نشانم داده بود.

یکی دهان باز کند که چرا خفقان گرفتی؟ راستش آن خال‌ها آنقدر وحشی و خواستنی بودند که فکر کردم خب چه می‌شود یکبار هم با این پُربدن‌هایی که دهانشان همه‌جای تنشان است و حرفشان از ذره ذره پوست دارد بیرون می‌پاشد، بُر بخور! خواستم شیطنت کنم. اوایل برایم جدی نبود. با هم می‌خندیدیم، فیلم می‌دیدیم، اسکی می‌رفتیم، می‌لرزیدیم و غذاهای وسط‌راهی آشغال می‌خوردیم و از دل پیچه‌های جاده‌ای و توالت‌های عمومی سر در می‌آوردیم. هیچ‌وقت از خودم نپرسیدم چرا اصرار دارد برای قرارهای ملاقات بزنیم به جاده. در کافه‌های شهری نمی‌نشست. می‌گفت برایش افت دارد. به سیس آقا نمی‌خورد با بچه سوسول‌های مخ‌زن و بزن در رو یکجا بنشیند. حالا که خوب فکر می‌کنم یادم می‌آید هرجا برای خرید خوراکی و مزه می‌رفتیم، سرش عجیب پایین بود و هرگز به مردم نگاه نمی‌کرد یا با کسی چشم در چشم نمی‌شد. در مکان‌های شلوغ شاه‌خال را پیدا نمی‌کردی. یا در ماشین می‌نشست و من تنها می‌رفتم یا می‌گشت جای خلوتی را پیدا می‌کرد. درس‌خوانده بودم و فکر می‌کردم این هم تیپ شخصیتی‌اش است. درونگرا. نمی‌خواهد با غریبه‌ها دمخور شود. اضطراب می‌گیرد. پاپیچ‌اش نشدم.

-سمین با تو نیستم؟ نعیم منتظره!

-من فقط «شاه‌خال» رو می‌دونم. فکر کردم اسمش همینه!

مهشید فقط نگاهم کرد. شاید دلش نمی‌آمد بگوید خاک بر سرت دختر! اما همین بود. برای نعیم کوتاه نوشت. صورتک‌های خنده و غش و ریسه را در جوابش دیدم. مچ هردو دستم با هم تیر کشید. همان‌ها که شب قبلش در یک دست شاه‌خال بالای سرم قفل شده بود تا مقاومتم را به صفر برساند. شاید نمی‌دانست که هیچ زنی از بوسیدن‌های رگباری مردی که دوستش دارد نه می‌گریزد نه علم ناسازگاری برمی‌دارد. آن بوسه‌ها یعنی نام مرد بر تن زن دوخته می‌شود و می‌زند به رگ و پی.

-سمین تو این مدلی نبودی آخه!

-نکوب توو سرم مهشید. خیلی حالم بده.

رفت برایم یک کیسه یخ آورد. لابد فکر کرده بود سردرد دارم. نداشتم. سینه‌ام را چسبیدم. تنها فریب است که اینطور می‌تواند قلب یک زن را دچار نوسان در تپش کند.

یخ داشت آب می‌شد و کیسه روی زمین وا می‌رفت. چقدر شبیه حالای من بود! مهشید تلفنش را میان دو دست نگه داشته بود اما هر پنج دقیقه صفحه‌اش را چک می‌کرد. منتظر چه خبری بود. حتی جرئت پرسیدن نداشتم که نکند حرف کش بیاید و حماقتم بیشتر رو شود.

-هنو خاموشی خودت؟ روشن کن بینیم یارو چه پیامی داده!

-مهشید خریا! اینا اطلاعاتین...آدرس رو از روی آنتن تلفن می‌زنن!

-زیادی سریال می‌بینی سمین! حالا نه که تا الان نمی‌دونن خونه ما کجاس. از دشمن بی‌خبری خیلی بده ها

چطور می‌تواند در این شرایط اینطور ریسه برود؟

-مهشید...یادته گفتم اولین بار که باهاش رفتم خونه؟

-خووووب یادمه! خو؟

-چرا این چیزا الان باید توی ذهنم بیاد؟ گفت خونه یکی از دوستامه. وقتی می‌خواستیم برگردیم، توی پارکینگ مجتمع، متوجه شدم یه کلاه نقاب‌دار مشکی زد با عینک آفتابی. پرسیدم چرا. گفت همیشه عینکشو جا میذاره و واسه همین زودتر می‌زنه. حالا که دوباره فکر می‌کنم، بعد از اون هم فقط توی پارکینگ‌ها این کارو می‌کرد.

-آنتن ضعیفه!

-دختر، طرف داشته صورتشو از دوربینای مدار بسته مخفی نگه می‌داشته، حالیته؟

-نمی‌خوای یه لحظه فکر کنی شاید توّهُم زدی؟ حتی موضوع پیام دیشبو که روی گوشیش دیدی!

-مهشید حالمو بد نکن با این موضع مثلن منطقی‌ت!

-خب بابا! تو پوآرو ما ممد پلنگ!

یه لحظه لوده بازی درنیار و گوش کن... اون روز، نگهبان مجتمع اومد سمت ماشین و شاه‌خال سرشو کج کرد و فقط یه علامت واسه باز کردن در بهش داد. ولی یارو یه جوری به من نیگا می‌کرد که انگار یه جنده دیده که آوردن مکان و کارشونو کردن و دارن میرن بیرون! نیش چندش‌آورش تا ته باز بود و حتی شمارشو انداخت روی پام.

-ناکسووو نیگا!

-ببند گاله رو! چته تو؟ به شاه‌خال گفتم فقط گفت بنداز از شیشه بیرون کاغذو...می‌فهمی؟ اونم شاه‌خال که سر املاکی شمال که سرشو از سمت من کرد توی ماشین یا ویلا بهمون پیشنهاد بده، اونقدر شاکی شد که خشتک طرف رو کشید روی سرش!!

-چی می‌خوای بگی؟

-اینی که منو برده بود یه جایی که طرف نگهبانش هم می‌دونه از این آپارتمان ساعتیاس و مکانه، چطور دیشب منو برد خونه خودش؟!

-حالا از کجا فهمیدی خونه خودشه؟

-از راحت بودنش. از برند شامپویی که جز اون هیچی به سرش نمی‌زنه. از جای ملافه‌ها که یه راست رفت و دوتا ملافه تمیز درآورد کشید روی تخت...

- یه لحظه یه لحظه...نعیمه...می‌گه از این یارو هیچ پرونده‌ای نیست. یکی هم با همین اسم یا لقب توی سیستم ثبت شده ولی عکسش با این نمی‌خوره. در ضمن «مرشد» امروز از زندان منتقل شده و کسی نمی‌دونه کجا!

(نخودی خندید)

اینجارو باش... نوشته: آخر واسه عشق تو و رفیق بازیت به گا میرم! چیز دیگه‌ای از من نپرسید.

مرشد را منتقل کرده‌اند. جگردارترین جامعه‌شناس منتقد رژیم...ترسیده‌اند چیزی لو برود...ترسوهای بی‌شرف!

-یه آژانس برام بگیر مهشید...

-وا! کجا این موقع شب؟

-پیش شاه‌خال!‌

ادامه دارد...

- اول: شاه خال
- دوم: بومرنگ
- سوم: جانور
- چهارم: چشمِ یاری
- پنجم: دودمان
- ششم: آدم‌ها و سؤال‌ها
- هفتم: قنداق
- هشتم: آبی که از سر می‌گذرد
- نهم: سوسک‌دانی
- دهم: افسار
- یازدهم: شانزده ثانیه
- دوازدهم: خانه داغ
- سیزدهم: سه زن